خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجع به رمان؟؟؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
از شرکت خارج شدم. دلم خیلی گرفته بود و احتیاج داشتم به یک قهوه، اون هم از نوع تلخ!
پیاده راه افتادم و دست‌هام رو درهم گره کردم. حرفاش مدام توی سرم رژه می رفتن و بغضم رو سهمگین‌تر می‌کردن!
یعنی واقعا تموم این مدت دراشتباه بودم! این که خیال می‌کردم من رو دوستم داره، واسم ارزش قائله و من رو جدا از همه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، niloofar.H، ☙zAHRa❧ و 21 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا موقع ناهار از شدت اضطراب نمی‌تونستم کاری رو انجام بدم. بدتر این که رایان هم برنگشته بود!
مبینا هم تمام مدت دراز کشیده بود روی مبل و سرش باگوشیش گرم بود. هر از گاهی هم برای من جک‌هایی که تو گوشیش بود رو بلند
می‌خوند و خودش بلند قهقهه می‌زد که من اصلا حواسم بهش نبود؛ ولی از رو نمی‌رفت و بازم می‌خوند و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، niloofar.H، ☙zAHRa❧ و 17 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-به، به؛ مبینا خانم خوش اومدید!
جانم؟! چه زود هم اسمش رو یاد گرفته و باهم صمیمی شدن!
لبخندی زدم که مبینا با اخم عمیقی که حالا تموم صورتش رو پوشونده بو، دجدی جواب داد:
-مرسی، لطف دارید!
بهزاد باتعجب نگاهی به من انداخت.
-چیزی شده؟!
شونه‌هام رو بالا انداختم:
-والله من بی‌خبرم، از خودش بپرسید.
سپس اتاق رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، niloofar.H، ☙zAHRa❧ و 10 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم‌هام رو که باز کردم. مبینا کنارم بود. باتعجب نگاهش کردم.
-این وقت صبح این جا چیکار می‌کنی دختر؟
-تو تنبلی، دلیل نمی‌شه منم راه تو رو ادامه بدم.
با حرص گفتم:
-من تنبلم؟ من که سرکار می‌رم و ولگردی نمی‌کنم تو خونه و خیابون؛ تنبلم؟!
مبینا با بی‌خیالی از جا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، niloofar.H، ☙zAHRa❧ و 9 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاهام به شدت می‌لرزیدن و تنها مبینا متوجه‌ی این حال خرابم بود. برای همین هم بایه لیوان شربت خنک به سمتم دوید.
-آروم باش و این رو بخور.
از دستش گرفتم و لاجرعه سرکشیدم. سپس روی پاهای لرزونم ایستادم و بهشون نگاه کردم که تبریک می‌گفتن. بهزاد با شوخی‌هاش همه رو به خنده دعوت کرده بود؛ ولی لبخند مصنوعی من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، niloofar.H، ☙zAHRa❧ و 8 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-دلم می‌خواست پا به عرصه‌ی این حس نمی‌ذاشتی.
-خودمم پشیمونم!
آهی کشیدم. درحالی که از جا بلند می‌شدم، گفتم:
-ممنونم برای همه چیز مبینا؛ خیلی عالی برگزار شد و به یاد موندنی!
-تو رفیقمی عزیزم، این کارها که چیزی نیست. هر کار بکنم برات، کمه!
-فدایی داری! پس من برم بخوابم، خسته‌م.
-باشه عزیزم، شب بخیر!
***...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، ☙zAHRa❧، Ryhwn و 7 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
موبایلم توی دستم لرزید. اشک‌هام رو به سختی مهار کردم و لمس کردم.
-جانم مبینا؟
-تموم شد؟
-چی؟
-صحبت‌هاتون!
بابغض گفتم:
-آره!
-بهش گفتی؟
-همه چیز رو گفتم.
-حالش گرفته شد، نه؟
حالا می‌شد به راحتی تشخیص داد که مبینا داره گریه می‌کنه و من حالم بدتر شد.
-متاسفم مبینا؛ اما نمی‌تونم زندگی آتنا رو با خودخواهیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، niloofar.H، ☙zAHRa❧ و 10 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرایش ملایمی کردم و پس از پوشیدن لباس‌هام، نگاهی به ساعت پاندولی بزرگ اتاقم انداختم. با زدن عطر خوش بویی بیرون اومدم. در همون حال گفتم:
-لطیفه جان حاضری؟!
لطیفه درحالی که از اتاقشون خارج می‌شد، گفت:
-آره عزیزم، بریم.
نگاهی به تیپ سبزش انداختم و خندیدم.
-برای کی این همه خوشگل کردی؟!
-منحرف نباش. می‌دونی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، niloofar.H، ☙zAHRa❧ و 10 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بشقاب رو گرفتم و تشکر کردم. کمی ریختم که نگاهم توی چشم‌های آبیش قفل شد و تنم لرزید؛ اما به هر سختی بود نگاهم رو گرفتم. هنوز هم دلخور بودم.
تا پایان شام کسی زیاد حرف نمی‌زد، فقط گاهی شوخی‌های بهزاد جمع رو می‌خندوند و من با رضایت لبخند می‌زدم. سایه در طول غذا، یا مشغول دادن غذا، دسر و سالاد توی حلق رایان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، ☙zAHRa❧، vettue و 7 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-به نظر من دیگه وقتش رسیده!
رایان کلافه صندلیش رو، رو به پنجره چرخوند.
-نمی‌دونم این تصمیم درسته، یا نه… از کجا معلوم سختشون نباشه؛ خودشون رو برای ما معطل کنن؟
بهزاد با اخم گفت:
-تو رو خدا چرت و پرت تحویل من نده! اون دو نفر خودشون طراحن، چرا باید براشون کشیدن چند تا لباس کار سختی باشه؟ تو مگه نمی گی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، ☙zAHRa❧، vettue و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا