رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

.Mahdieh · 7/4/20

انجمن رمان نویسی | سایت اصلی رمان 98
-تا الان تونستی، مطمئنم که بازم می‌تونی.
-بچه‌ها بیاید کارهامون رو ببینید.
با صدای سالینا، تند از هم فاصله...

.Mahdieh · 8/4/20

انجمن رمان 98 | دانلود رمان جدید
با ناراحتی آنی که به قلبم سرازیر شده بود، زمزمه کردم:
-من می‌رم ویلا استراحت کنم!
نگاهش رو چرخوند و بهم زل زد.
-حیف...

.Mahdieh · 9/4/20

انجمن رمان نویسی | سایت انجمن رمان 98
دو بار دیگه زنگ تلفن ادامه داشت. عاقبت نتونستم بی خیال باشم و غرغرکنان به سمت تلفن رفتم و برداشتمش؛ اما قبل از اینکه...

.Mahdieh · 10/4/20

بعد از یه روز استراحت به شرکت رفتم. توی این یه روز مادربزرگ حسابی تقویتم کرده بود و حالا تونسته بودم روی پای خودم وایستم، خیلی سرحال‌تر از قبل شده بودم و از این بابت خدا رو شاکر بودم.
چیترا خانم دیشب بهم خبر داده بود که تونسته باشگاهی که مدنظرمه رو گیر بیاره و برای روز تولد لطیفه نوبت زده. واقعاً...

.Mahdieh · 11/4/20

انجمن رمان نویسی | سایت انجمن رمان 98
نگاهی به سالن انداختم و لبخند گرمی زدم. مبینا بهم خیره شد.
-خیلی خیره کننده شدی! نمی‌دونم دیگه این رایان دردش چی...

.Mahdieh · 12/4/20

انجمن رمان نویسی | سایت انجمن رمان 98
نفیسه خندید.
-ما هم اوایل این جوری فکر می‌کردیم. یک روز که گلدیس اومده بود شرکت، ترگل این سوال رو ازش پرسید. ولی اون...

.Mahdieh · 13/4/20

انجمن رمان نویسی | سایت انجمن رمان 98
با اومدن مبینا به شرکت، از تنهایی در اومدم و تقریبا نصف روز رو با هم بودیم. همه‌ی کارکنان شرکت از جایگزین سایه یعنی...

.Mahdieh · 14/4/20

انجمن رمان نویسی | سایت انجمن رمان 98
***
-لیانا جان، خوبی؟
با این سوال چیترا خانم باعث شد جو کمی بهتر بشه و منم تند خودم رو جمع و جور کردم.
-خوبم، ممنون! انشاالله گلدیس جان صد ساله بشه!
چیتراخانم با...

.Mahdieh · 15/4/20

انجمن رمان نویسی | سایت انجمن رمان 98
با تعجب و گیج خودم رو به زور کمی عقب کشیدم.
-چرا امشب این رو استفاده کردی؟!
می‌دونستم منظورش چی هست؛ ولی بازم پرسیدم...

.Mahdieh · 18/4/20

پس از اتمام مجلس شام دادن. سه نوع غذا مرغ، چلوکباب و فسنجون بود‌.
همه‌ی افراد توی سالن مثل قحطی زده‌ها حمله کردن سمت غذاها؛ اما من هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت. اشتباه از خودم بود که رایان رو برای خودم می‌دونستم و خودم رو مالکش... برای همین هم طاقت نداشتم کنار کسی دیگه ببینمش، حتی دختر عموش!
مبینا انگار...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجع به رمان؟؟؟

عالی

خوب

ضعیف

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین