رمان خواهر شوهر | محدثه فارسی کاربر انجمن رمان ٩٨

Mohadeseh.f · 26/7/18

نتیجه‌ی دست و پا زدنام این شد که تونستم برگردم و بعد از دیدن پسری که قیافش برام بیش از اندازه آشنا بود، دستش و محکم گاز بگیرم! جیغ بلندی زدم و کمک خواستم که سریع بهم حمله کرد و تعادلم و از دست دادم و پخش زمین شدم! افتاد روم و لبخند کریهی زد. با نفس نفس و رنگی که مطمئنا از دیوار هم کمرنگ تره...

Mohadeseh.f · 26/7/18

با صدای در نگاه ترسونم رو دوختم به سمت در که دیدم یه خانوم چادری سریع اومد داخل و گفت:
- نترس عزیزم. سروان شاکر هستم، اومدم کمکت کنم!
هیچی نگفتم که نگاهی به وضعم انداخت و سرش رو تکون داد و لباسام و از روی زمین برداشت و کمک کرد تنم کنم. شال و انداخت روی موهای خیس و پریشونم و زیر بازوم و گرفت و از توی اتاق...

Mohadeseh.f · 26/7/18

در حالی که سرش رو تکون می داد گفت:
- این آقا چه نسبتی با شما دارن؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- از اقواممون هستن...
دوباره سرش رو تکون داد و گفت:
- قیافه مجرم براتون آشنا نبود؟ تا حالا جایی ندیده بودیدش؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزونی گفتم:
- چرا. دیروز که رفته بودیم بازار خرید، حس می‌کردم یکی داره...

Mohadeseh.f · 26/7/18

دلم میخواست بخوابم؛ ولی نمی شد اه. صدای در اومد که سریع چشمام رو بستم و شنیدم که در باز شد. صدای آروم قدم هایی روشنیدم که داره میاد سمت من! بعد دستی روی بازوم قرار گرفت که لرزیدم و از ترس چشمام رو باز کردم. کیمیا یهو دستاش رو کشید عقب و گفت:
- منم مایاجون، نترس.
عصبی نفسم رو فرستادم بیرون و نگاهش کردم که...

Mohadeseh.f · 26/7/18

صبح که از خواب بیدار شد؛ فقط به این فکر کردم که الان یاسی جون اومده!
لرزش دست و پاهام بهتر شده بود. سریع قفل در رو باز کردم و از اتاق زدم بیرون. از پله‌ها رفتم پایین و با چشمم دنبال یاسی جون گشتم. دیدمش؛ نشسته بود روی زمین و گریه می‌کرد. بی‌طاقت به سمتش پرواز کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه!
محکم بـ*ـغلم کرد...

Mohadeseh.f · 26/7/18

تا رسیدم کافه دیدمش که نشسته. به طرفش رفتم و سریع نشستم روبه روش که متعجب گفت:
- سلام.
خیلی سرد گفتم:
- باید موضوع مهمی رو بهت بگم.
دیگه برام مهم نبود داشتم از چه نوع فعلی توی صحبت کردن استفاده می‌کردم. سرش رو تکون داد و گفت:
- بذارید یه چیزی سفارش...
تند پریدم میون حرفش و گفتم:
- من چیزی نمی خوم، دلیل این...

Mohadeseh.f · 26/7/18

با سرعت خودش رو رسوند و من سریع سوار ماشینش شدم. تا نگاهم به قیافش افتاد با تعجب گفتم:
- کیان؟ چته؟
خیلی بی حال بود. ماشین رو یه گوشه پارک کرد و گفت:
- با پدر و مادرم دعوام شد.
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
با عصبانیت گفت:
- گفتم با ازدواج کیمیا مخالفم. بعد بابام زد در گوشم و از خونه زدم بیرون.
با مهربونی گفتم...

Mohadeseh.f · 26/7/18

با نفرت به مایان خیره بودم که توی بـ*ـغل بابا بود. حالا خوبه چند روز بیشتر ازمون دور نبوده. بابا با نگرانی اومد سمتم که رفتم عقب و دست به سـ*ـینه خیلی سرد گفتم:
- سلام، رسیدن به خیر.
متعجب از رفتار من دستش رو کشید و کیت با لبخند اومد نزدیکم. رفتار این غریبه از همشون بهتره!
باهاش دست دادم که بابا با دلخوری نگاهم...

Mohadeseh.f · 26/7/18

بابا سعی کرد منطقی حرف بزنه:
- فکر کردی خونه‌ی شوهر بهتر از این‌جاست؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
- من دیگه نمی‌دونم کجا خوبه بابا!
همه سکوت کرده بودن. مایان هنوزم بهت زده بود. انگار حرفم براش خیلی گرون تموم شده بود!
سرم و انداختم پایین و گفتم:
- قراره فردا شب کیان برادر کیمیا بیاد خواستگاریم.
همشون جیغ زدن...

Mohadeseh.f · 26/7/18

هنوزم خودم باورم نمی‌شه. من خیلی بچم ولی بهتر بود این کار رو انجام بدم. هرچند می‌دونم خونه شوهر بهتر از خونه پدر نیست!
گوشیم رو برداشتم و به کیان اس زدم و گفتم فردا ظهر بیان. تو این دوروز من خیلی داغون شدم ، هر چه قدر زبون و شیطنت داشتم یه ساعته بر باد رفت...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

مدیر تالار تایپوتریلر+طراحی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین