رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...پشت به پشت
و نمیدانی درمان چیست. میخواهی کاری کنی؛
اما نمیدانمها رژه میروند در ذهن کوچکت و تو گیجتر از همیشه جلو میروی.
خسته از انزوای خویش جلو میروی و نمیدانی
که یک واقعه است، که حادثهاش یک فاجعه است!
همان گیجی و سرسامِ ناشی از فریاده سیاهه ممتد!
#اوزان_نویس
#ریحانهرادفر
#برزخ
...زدن،
گوشهای از این دنیای بیرحم جا گذاشتهای.
و نمانده چیزی تحتِ عنوانِ من...!
***
«این رمان اختصاصی در انجمن رمان 98 تایپ شده است و هر گونه کپی از آن طبقه ماده 5 حمایت از ناشرین، پیگرد قانونی دارد.»
برای مطلع شدن از پارتها و پستهای جدید تاپیک را اشتراک کنید.
#سماعکبود
#الناز
#ریحانهرادفر
...و با صدای خستهای گفتم:
- معلومه که بهش میاد! صدبار دیگه هم بپرسی من که میگم خوبه؛ اما اگه دنبال بهونه، عیب و ایراد توش میگردی تا از شرش خلاص شی، اون بحثش جداست!
صدف شروع به خندیدن کرد و صبا از داخل آینه چشم غرهای به من رفت و چیزی نگفت. با خستگی لباسهایم را پوشیدم.
#شکلاتداغ
#ریحانهرادفر
...صاف کرد و جلوی آینه ایستاد. از پشت سر نگاهی بهش انداختم، از داخل آینه نگاه همراه با شیطنت به من انداخت و با لبخند ریزی گفت:
- اَی اَی به چی نگاه میکنی بیحیا؟ برم به پری بگم داری چش چرونی میکنی؟
ناخودآگاه با شنیدن اسمش، چینی به صورتم دادم و با حالت چندشی رخ از او گرفتم.
#شکلاتداغ
#ریحانهرادفر
...اما میخندد و با دست چپش با او خداحافظی میکند.
- خداحافظ دروغگوی دوست داشتنی!
و خود را به دست باد میسپارد. سقوط میکند و صدای برخورد و ترکیدن سرش موج میاندازد میان سکوت ظلمات شب!
میرسد! دور نیست آن شبِ تار که جان دادن آن سایهی یاقوت نشان را بنگریم!
***
*آماج: هدف
#شکلاتداغ
#ریحانهرادفر
...صدای برخورد پتک با زمین بلند میشود. خندهی هیستریکی سر میدهم و دستانم را به هم میکوبم. افشین مستانه خندهای سر میدهد و خالد پوف کشداری میکشد:
- اَه، خطا زدی که.. دوباره بزن!
سپهر دوباره پُتک را بالا میبرد و همزمان افشین با خباثت میگوید:
- این دفعه سرش رو بزن!
***
#شکلاتداغ
#ریحانهرادفر
...ترس گشاد میشود. بیتوجه به آن دو خونسرد ادامهی حرفم را میگویم:
- این دو سه ماه اخیر خبرش رسید که داری زیر آبی میری؛ به جایی رسیدی که سرپیچی میکردی و.. میخواستی من رو از عبدللهی نامی بترسونی؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
- غلط کردم، اشتباه کردم؛ شما بزرگی کن ببخش!
#شکلاتداغ...
...یا اینکه غریبگی واگیر دارد؟
چقدر گفتم مراقب خودت و عشق من باش؟
خستهم؛
قد تمام دنیا خستهم!
آشناییمان درست نبوده و نیست!
هیچوقت نبود!
#شکلاتداغ
#ریحانهرادفر
پینوشت: به زمانها و تاریخها و مکانها توجه کنید. نقش به سزایی در روند داستان دارند. امیدوارم لـ*ـذت ببرید.:aiwan_light_give_rose:
...مینامید. به همین راحتی روی آدمها برچسب میزدند. چشمانم را با درد بستم. جملهای که کیمیا، یکی از دوستانی که چندین سال پیش با او آشنا شدم میگفت توی گوشم زنگ زد:
«چه خفتی است زن بودن!»
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
**کیمیا شخصیت اصلی رمان «اچآیوی مثبت» به قلم محیا سون دوست عزیز دلم هستش!**
...سرخ بود، رگ گردنش متورم شده بود و فکش را به قدری محکم روی هم فشار میداد که عضلاتش بـه وضوح دیده میشد. انگشت اشارهاش را جلوی پدر تکان داد! چندین بار بدون هیچ حرفی، امّا انگار با همان نگاهه پُر ازغیظ حرفهایی واسه گفتن داشت که من از آنها بیخبر بودم:
- بسه.. بسه دیگه!
#ترومایتلخ...
...آیپدش را نگاهی انداخت که رمز عبور داشت.
از پاسپورت و شناسنامه و ویزای دخترک عکس گرفت و برای «فربد» فرستاد تا پیگیر بشود و اطلاعات کامل را به او برساند.
لوازمش را دوباره به داخل کیف برگرداند و به سمت حمام عقبگرد کرد تا هر چه سریعتر از شر لکههای خون روی لباسش خلاص شود.
***
#ذهول
#ریحانهرادفر
...کشید.
- عکسها که خبر خوبی نمیدن. خانم شما دچار فراموشی شدند. یعنی ضربه ای که به سرشون خورده باعث شده که بخشی از حافظه اشون رو از دست بدن.
شوک بدی بهش وارد شده بود. عذاب وجدان مثل خورهای وجودش را میبلعید. با امضا کردن کاغذهای متعدد، دخترکی که نامش را هم نمیدانست مرخص کرد.
#ذهول
#ریحانهرادفر
...ترانه چیزی نگو لطفاً!»
نوشت:
«باشه، بیام دانشگاه دنبالت یا یک راست برم گل یخ؟»
آتوسا:
«نه تو برو من بعدش میام باید بچهها رو بپیچونم و باز برگردم!»
پرهام:
«آهان باشه؛ کاری نداری؟»
آتوسا:
«نه بای.»
پرهام:
«خداحافظ.»
گوشی را روی صندلی انداختم و به روبه رو خیره شدم.
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...که لباس سفید رنگش را رنگین کرده بود عذابش میداد. سرش را به عقب برگرداند و نگاهی به پشت سر انداخت، آن دو نفر دیگر دنبالش بودند.
با صدای بوق ممتد سرش را با شتاب برگرداند، امّا نور چراغ ماشین اجازه دیدن را به او نمیداد! خیلی دیر شده بود دیرتر از آنکه بخواهد خود را عقب بکشد.
***
#ذهول...
...من دیوانهوار خواندن مطالبش را دوست داشتم.
امّا حالا...
حالا هر وقت که هر جمله را میخوانم فقط یک سوال برایم پیش میآید...
اینکه آیا خیانتش از تلقین من بود...؟
یا از همان موقع برنامهاش را داشت.
یا برایش مهم نبود، من قربانی نقشههایش شوم؟ من به درک... قلب بیچاره پردردم چه؟
#ذهول
#ریحانهرادفر
...به معنای فراموشی است.*
«این رمان اختصاصی در انجمن رمان 98 تایپ شده است و هر گونه کپی از آن طبقه ماده 5 حمایت از ناشرین، پیگرد قانونی دارد.
حق نشر این رمان فقط با اینجانب یعنی نویسنده و انجمن رمان98 میباشد.»
برای مطلع شدن از پارتها و پستهای جدید تاپیک را اشتراک کنید.
#ذهول
#ریحانهرادفر
...خط میانداخت گفت:
- آقای دکتر بیمارتون رو به بخش منتقل کردیم.
دکتر سرش را تکان داد و گفت:
- باشه، ممنون!
پرستارهم با اجازهای گفت و از اتاق خارج شد. علیرضا از جایش بلند شد و بعد از خداحافظی از من و بچهها از دکتر تشکر کرد و رفت.
ما هم راه افتادیم رفتیم سمت بخش.
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...و ترانه را به بیمارستان منتقل کردند. از آنجا هم به بخش ICU! بعد از یکساعت دکتر از اتاق بیرون آمد. اولین نفرعلیرضا جلو رفت و حال ترانه را جویا شد که دکتر گفت:
- بیمار خوبه، اما فعلا خوبه!
نفس حبس شدهام را به سختی بیرون فرستادم که علیرضا پرسید:
- یعنی چی فعلاً خوبه؟
#ترومایتلخ...
...گفتم:
- بپرس.
از گوشه چشم دیدم که دستی به شقیقهاش کشید.
- اون پسره، علیرضا چجوری شد که منو کمک کرد؟ اصلاً چطور فهمید من گیر افتادم؟!
از سوالی که پرسید متعجب نشدم. معلوم بود میپرسه، اما الان وقتش نبود و همه اینها تقصیر علیرضا بود. بیمقدمه شروع کردم به تعریف کردن.
***
#ترومایتلخ...