خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,768
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بسم الله الرحمن الرحیم»
نام رمان: ذُهول (جلد اول)
نویسنده: ریحانه رادفر کاربر انجمن رمان98
ناظر: Narín✿
ژانر:
عاشقانه، جنایی-پلیسی، معمایی
تعداد فصل: 3
خلاصه:
دست‌هایِ لرزان، چشم‌هایِ به‌راه مانده، اتاقِ تاریک، پنجره‌هایِ پرده پوش، چایِ از دهان افتاده که دلش مرگ می‌خواهد فقط. آغاز همه‌چیز با یک معماست. یک جنایت، یک راز بزرگ و سهمناک در شب عروسی ماهک فرحزاد. فرار از مشکلات اول هزار توی زندگی‌ست.
درست یک ضربه ناخواسته، یک ذهن تهی از خاطرات
همه معادلات بازی را به هم می‌ریزد.
***
*واژه «
ذُهول» به معنای فراموشی است.*
«این رمان اختصاصی در انجمن رمان 98 تایپ شده است و هر گونه کپی از آن طبقه ماده 5 حمایت از ناشرین، پیگرد قانونی دارد.
حق نشر این رمان فقط با اینجانب یعنی نویسنده و انجمن رمان98 می‌باشد.»

برای مطلع شدن از پارت‌‌ها و پست‌های جدید تاپیک را اشتراک کنید.
#ذهول
#ریحانه‌رادفر


V.I.P رمان ذُهول (جلد اول) | ~Reihaneh Radfar~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Parmida_viola، زهرا.م، Cadman و 45 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,768
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
~Zohol~
«مقدمه»
زنی عاشق بود که عجیب از درد
خیـ*ـانت می‌گفت و فریاد می‌کشید.
حرف‌ها و دلنوشته‌هایش را دوست داشتم...
مدام می‌خواندم...
یک بار یکی گفت چقدر تلخ است،
گفت چه شعر دردناکی،
گفت گوش نکن، نخوان؛ تلقین تحقق می‌آورد،
ولی باز من دیوانه‌وار خواندن مطالبش را دوست داشتم.
امّا حالا...
حالا هر وقت که هر جمله را می‌خوانم فقط یک سوال برایم پیش می‌آید...
اینکه آیا خیانتش از تلقین من بود...؟
یا از همان موقع برنامه‌اش را داشت.
یا برایش مهم نبود، من قربانی
نقشه‌هایش شوم؟ من به درک... قلب بی‌چاره پردردم چه؟
#ذهول
#ریحانه‌رادفر


V.I.P رمان ذُهول (جلد اول) | ~Reihaneh Radfar~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Parmida_viola، زهرا.م، Cadman و 43 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,768
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
«جلد اول- فصل اول»
فصل اول: لیدوکائین
#پارت1
ﮐﻼﻩ شنل و ﮐﺸﯿﺪ روی ﺳﺮش و ﺩﺍﻣﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻟﺒﺎسش را در دست گرفت و ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﯿﺎباﻥ ﺩوﯾﺪ.ﮐﻔش‌هایش ﺍﺫیت‌اش ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ، اما ﭼﺎﺭﻩﺍی نداشت. بعضی ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ وﻋﺪﻩﺍیﻫﻢ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎهش ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
نزدیک به ده دقیقه فقط ﻣﯽﺩوﯾﺪ که به تاکسی تلفنی رسید، ﺭو ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ آن‌جا ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ‌ﺯﺩ گفت:
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ آقا، ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ.
پیرمرد با تعجب به دخترکِ با لباس عروس زل زد:
- ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮم، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ لباس ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺩﺧﺘﺮﻡ؟ ﺧﻮﺑﯿﺖ نداره!
ﻣﺠﺒﻮﺭ بوﺩ ﺩﺭوﻍ بگوید ﭼﻮﻥ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ به او ﻣﺸﮑﻮک ﺷﺪﻩ، ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ‌ و لرزشی که از اتفاقات چند ساعت پیش نشأت می‌گرفت، گفت:
- ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ نمی‌ﺗﻮﻧﻢ همسرم ﺗﻮی ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯾﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﻮ ﺭوﺧﺪﺍ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﺮ و ﺳﺮﮐﻪ ﻣﯽﺟﻮﺷﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ، ﺗﻮﺭوﺧﺪﺍ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯿﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺣﺮف‌های دخترک ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎﺟﻮﻥ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﺍﻧﺸﺎﺍﷲ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ! ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺎﺩ.
در دل زمزمه کرد:
«نیم ساعت دیگه؟! اینجوری که ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍﻡ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧمیﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺭﯾﺴﮑﯽ ﺭو ﺑﮑﻨﻢ.»
لـ*ـب‌های خشک شده از ترس‌اش را تکان داد.
- ﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ، ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍوﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﻕ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ!
به پیرمرد ﻣﻬﻠﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻧﺪﺍﺩ و ﺩوﯾﺪ. ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺩوﯾﺪ، ﻧﻤﯽﺩانست ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻓﻘﻂ ﺣﺴﯽ به او می‌گفت که «ماهک ﺑﺪو! ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺬﺍﺭی ﭘﯿﺪﺍﺕ ﮐﻨﻨﺪ.» مطمئن ﺑﻮﺩ که او را هم می‌کشند. با جنایتی که با چشمانش دیده و حرف‌هایی که شنیده بود حال‌اش داشت از آن خانواده به هم می‌خورد.
با خودش زمزمه کرد:
«من چطور اعتماد کردم؟ چطور حاضر شدم قبول کنم؟ که الان به این روز بی‌افتم. هر طور شده باید بابا رو پیدا کنم. اون کلید اصلی برای کشف جواب تمام این سوال‌ها و معماهای مضخرفه!»
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺩوﯾﺪ. دیگر رمقی نداشت. سرعتش را کاهش داد و ﺩﺍﻣﻦ بلند لباس سنگ‌دوزی شده‌اش را وﻝ ﮐﺮﺩ و ﺭوی زانوهایش ﺧﻢ ﺷﺪ. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻧﻔﺲ‌ﻧﻔﺲ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻫﺎنش ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ بود. دستش را روی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشت و ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍفش ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ.
پشت سرش به اتوبان می‌رسید، روبه‌رو هم به درختان بلند و کشیده‌ای می‌رسید که تاریکی شب به آن‌ها عظمت بیشتری را هدیه می‌کرد. درمانده مانده بود که کجا برود و چه کاری را انجام دهد! مطمئناً اگر بلیطی برای نیویورک رزرو می‌کرد پیدایش می‌کردند. با جرقه‌ای که در ذهنش زده شد آی‌پد‌ اش را از کیف سفید رنگ بیرون کشید و از داخل مخاطبین روی اسم جیمز کلیک کرد کمی طول کشید تا تلفنش را جواب بدهد. ثانیه‌ای گذشت که صدای آرام و خونسرد شوهرخواهرش به گوشش رسید.
- بله؟
بی‌مقدمه لبانش را تکان داد و گفت:
- جیمز، ماهکم من از مراسم فرار کردم!
حرف‌اش را تمام نکرده بود که جیمز بلند فریاد زد:
- چی؟ فرار کردی؟ الان کجایی دختره بی‌فکر؟ تو که اونجا رو نمی‌شناسی. مینا کجاست؟
نمی‌گذاشت دخترک حرف بزند. از جیمز همیشه خونسرد بعید بود که این‌طور فریاد بزند. کلافه میان حرفش پرید:
- جیمز وقت این حرفا نیست! می‌دونی که اگر کاری رو انجام بدم براش دلیل دارم. بعداً برات توضیح می‌دم، امّا الان نمی‌تونم توی اتوبان با لباس عروس ایستادم، مردم اینجا یه جوری نگاهم می‌کنند یه جایی رو برام پیدا کن که برم اونجا بمونم چند روز تا آب از آسیاب بیافته!
جیمز آرام زمزمه کرد:
- حتماً تا الان متوجه نبودنت شدن، مینا رو چی کار کنم؟!
مکث کرد، دخترک کلافگی را از صدای نفس‌های عصبی‌اش حس می‌کرد.
- یه دوست قدیمی ایران دارم الان بهش زنگ می‌زنم تا موقعی که می‌خوای ایران بمونی پیش اونها باشی. پشت خط بمون.
صدای ذوق زده‌اش سکوت یخ‌زده و بی‌روح کوچه را شکست:
- باشه؛ فقط سریع شرایط اینجا مناسب نیست.
پنج دقیقه منتظر ماند که صدای جیمز بلند شد:
- آدرس رو برات ایمیل کردم یادداشت کن؛ با دوستم صحبت کردم و سربسته بهش توضیح دادم که تو موقعیت مناسبی الان نداری قبول کرد که بری اونجا، فقط حواست باشه که ایران مثل آمریکا نیست! فهمیدی یا دوباره تکرار کنم؟
لبخندی ناخواسته روی لـ*ـب‌هایش شکل گرفت.
- فهمیدم شوهر خواهر عزیز نمی‌خواد دوباره تکرار کنی! ممنونم ازت؛ بعداً همه چیز رو برات توضیح می‌دم خدانگهدار.
تماس را قطع کرد، وقتی نداشت که بخواهد هدر بدهد. از طرفی او این مناطق را نمی‌شناخت! به طور واضح‌تر او اصلا ایران را به درستی نمی‌شناخت، از وقتی خودش را کامل شناخت در خیابان‌های نیویورک قدم بر‌می‌داشت و هفده سال از آخرین بار که به ایران آمده بود می‌گذشت. آی‌پد را در کیف‌دستی گذاشت و کیف را داخل جیب شنل که به درخواست خودش طراحی شده بود جای داد.
مستأصل به اطراف نگاهی انداخت.
دستی به پیشانی‌اش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
«ﺣﺎﻻ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﮑﺎﺭ کنم؟ فکر کن ماهک فکر کن»
صدای قدم‌های چند نفر به گوش‌اش خورد. سرش را برگرداند، سه مرد حدوداً بیست‌وشش سال پشت سرش ایستاده بودند. رفتار و حالتی که داشتند نشان نمی‌داد که قصد کمک داشته باشند. با این لباس پف دار بلند هم کاری از دست‌اش بر نمی‌آمد. راه که می‌رفت مجبور بود تور بر روی گیسوانش را در دست بگیرد چه برسه به اینکه بخواهد از خودش دفاع کند. تصمیم گرفت که از آن‌جا دور شود تا آن‌ها هم بیخیالش شوند.
با ﺍوﻟین قدمش یکی از آن‌ها به سمت‌اش گام برداشت و ﺟﻠﻮی ﺩهانش را ﮔﺮﻓﺖ. سردی چاقو را کنار پهلوانش حس می‌کرد. دستش را حرکت داد و از زیر شنل سنگ دوزی شده رد کرد؛ حالا چاقو را درست روی پوست برهنه‌ی گودی کمرش حرکت می‌داد.
مرد دستش را از روی دهان دخترک برداشت، ماهک تصمیم گرفت از این حرکت مرد استفاده‌ای کند و جیغ بلندی بزند که مردک چاقو را محکم روی کمرش کشید، لـ*ـبش را محکم گزید تا مانع از فریاد ناشی از دردش بشود. به سختی ضربه‌ای محکم با آرنج به صورت مرد ناشناس کوبید و به سمت اتوبان دوید.
درد و سوزش در ناحیه کمرش و خیسی خون که لباس سفید رنگش را رنگین کرده بود عذابش می‌داد. سرش را به عقب برگرداند و نگاهی به پشت سر انداخت، آن دو نفر دیگر دنبالش بودند.
با صدای بوق ممتد سرش را با شتاب برگرداند، امّا نور چراغ ماشین اجازه دیدن را به او نمی‌داد! خیلی دیر شده بود دیرتر از آنکه بخواهد خود را عقب بکشد.

***
#ذهول
#ریحانه‌رادفر


V.I.P رمان ذُهول (جلد اول) | ~Reihaneh Radfar~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: sanazx، Parmida_viola، زهرا.م و 43 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,768
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت2
سرش به شدت درد می‌کرد. باید به دنبال مادرش و شهرزاد می‌رفت. با خودش گفت:

«فقط کافیه برسم خونه؛ یه قرص می‌خورم و می‌خوابم.» پرونده قتل‌های این چند وقت که بی‌ربط به هم نبودند به شدت ذهنش را مشغول خود کرده بود.
داخل اتوبان پیچید. دستش را به سمت یقه کت زغال‌سنگی برد و مرتبش کرد.
با دیدن دختری که به وسط اتوبان دوید، دستش را روی فرمان گذاشت. پایش را با شتاب روی ترمز کوبید، اما واقعا دیر شده بود.
دستانش لرز گرفته بود. از ماشین پیاده شد.
نگاهش معطوف دخترکی شد که لباس عروس سفید رنگ تنش را در بر گرفته بود. می‌لرزید.
روی لباسش خون دیده می‌شد. ترسید سریع دخترک را روی دستانش کشید. در ماشین را باز کرد که حضور دو نفر را در پشت سرش حس کرد.
- هی کجا آقا پسر؟ اون دختر رو کجا می‌بری؟
بدون توجه به آن‌ها دخترک لرزان را روی صندلی خواباند و در را بست.
دستی به کتش کشید و به سردی چاقویی که روی گردنش قرار گفته بود، پوزخندی زد.
- با توام. هی آقازاده!
اخم‌هایش را در هم کشید و با آرنج به طور حرفه‌ای به صورت مرد کوبید. با حس گرمی پوست گردنش دستی بهش کشید، خراشی که خون ازش جریان پیدا کرده بود. بی‌توجه ضربه بعدی را به گردن آن مرد زد که بی‌هوش بر روی زمین افتاد. مرد بعدی به سمتش هجوم آورد که او را هم بی‌هوش کرد. سوار ماشینش شد.
نگاهش به دستان آغشته به خونش افتاد. چندین دستمال کاغذی برداشت و دستانش را پاک کرد. ماشین را روشن کرد. تردید داشت که چه کند. این دختر را به بیمارستان ببرد؟ یا به عمارت؟
از داخل آینه به چهره دخترک نگاه کرد. نفس‌هایش بریده‌بریده شده بود. دستمال کاغذی دیگری برداشت و تلفن همراه‌اش را میان دستمال کاغذی گرفت. روی اسم «شهرزاد» کلیک کرد که کمی بعد صدای خندان و زیبایش بلند شد.
- سلام داداش، کجایین؟ بیا دیگه منو مامان منتظریم. مامان میگه قراره برامون مهمون بیاد باید سریع خودمونو برسونیم خونه.
مثل همیشه بی‌وقفه حرف می‌زد. کلافه میان حرفش پرید.
- گوجه فرنگی یه دقیقه آروم بگیر. من نمی‌تونم بیام دنبالتون. سریع با مامان یه ماشین بگیرید برین خونه.
دخترک با استرس گفت:
- چیزی شده داداش؟
با دست راست‌اش شقیقه‌اش را فشار داد.
- آره.
شهرزاد ترسان زمزمه کرد:
- باشه باشه الان راه می‌افتیم.
تلفن را قطع کرد. جلوی بیمارستان روی ترمز کوبید. از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد. دخترک را روی دستانش کشید و قدم‌‌های بلندش را به سمت بیمارستان برداشت.

***
چند ساعتی می‌گذشت و دخترک هنوز بی‌هوش بود. با صدای پرستار و دکتر که از اتاق بیرون آمدند سرش را بلند کرد.
دکتر به سمتش آمد و گفت:
- چی شد که این اتفاق افتاد؟ نسبت شما با بیمار چی هست..
پرستار میان حرف دکتر آمد و گفت:
- وا آقای دکتر معلومه دیگه آقا داماد هستند!
و خطاب به شاهپور ادامه داد: -عروستون خیلی نازه چند تا عکس گرفتیم از سرشون که الان دکتر برسیش می‌کنند.
خوب می‌توانست تردید را از چشمان دکتر بخواند.
دکتر کلافه رو به پرستار گفت:
- شما برو پیش بیمار بمون تا من با این جناب درمورد تصادف حرف بزنم.
پرستار لبخندی زد و سرش را تکان داد و وارد اتاق شد.
دکتر مغموم زمزمه کرد:
- بفرمایید بریم اتاق بنده تا عکس‌ها رو بررسی کنم و بهتون توضیح بدم.
بی‌حرف سرش را تکان داد و کنار دکتر قدم برداشت.
- چی شد که ضربه به سرشون وارد شد؟ اون رد چاقوی روی کمرشون و روی گردن شما اصلا عادی نیست!
خونسردی‌اش را حفظ کرد و با لحنی محکم گفت:
- من و خانومم داشتیم بر می‌گشتیم از عروسی من رفتم یه لحظه تلفن صحبت کنم که مزاحم خانمم شدند. و درگیری پیش اومد و اینطور شد. حالا حالش چطوره؟
دکتر جوان سرش را تکانی داد و ابروان پرپشتش را درهم کشید.
- عکس‌ها که خبر خوبی نمی‌دن. خانم شما دچار فراموشی شدند. یعنی ضربه ای که به سرشون خورده باعث شده که بخشی از حافظه اشون رو از دست بدن.

شوک بدی بهش وارد شده بود. عذاب وجدان مثل خوره‌ای وجودش را می‌بلعید. با امضا کردن کاغذهای متعدد، دخترکی که نامش را هم نمی‌دانست مرخص کرد.
#ذهول
#ریحانه‌رادفر


V.I.P رمان ذُهول (جلد اول) | ~Reihaneh Radfar~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: sanazx، Parmida_viola، زهرا.م و 36 نفر دیگر

~ریحانه رادفر~

کپیست انجمن رمان ۹۸
کپیست انجمن
  
عضویت
3/8/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
10,768
امتیاز
303
سن
20
محل سکونت
♥Dream♥
زمان حضور
63 روز 18 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت3
با تمام شدن سِرُم دخترک را روی صندلی جلو خواباند و ماشین را روشن کرد. یک خیابان دیگر تا عمارت مانده بود. جلوی داروخانه بزرگ ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد و بعد از خرید کمی وسیله پزشکی با این که می‌دانست شهرزاد حتما در عمارت مجهز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان ذُهول (جلد اول) | ~Reihaneh Radfar~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Parmida_viola، زهرا.م، Cadman و 35 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا