خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده
گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده
از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی
در میکده‌ها چشم سیاه تو کشیده
چشمت به اشارت دل من برد و فدایت
چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!
زلف تو بپوشید سراپای قدت را
آن شعر قبایی است به قد تو بریده
سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت
فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده
چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته
دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده
ناصح سخن بوالعجم می‌شنواند
سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به
چون ز خود می‌رهاندت سرخوشی
هوشیارا ز هوش سرخوشی به
اجلم کند پای را دو سه گام
پیش دارد که پیش دستی به
از بلندی چو باز خواهی گشت
سوی پستی، مقام پستی به
با خود آ تا خداپرست شوی
ور خود از دست خود برستی به
در همه حالتی خوش است آری
ذوق سرخوشی، وی الستی به
در هوا تیز رو مشو، چون برق
که درین ره چو باد سستی به
ای سرشته ز آب و گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام می‌برد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو
چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو
ذره حالم نمی‌گردد ز حال ذره‌ای
کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو
گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد
بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو
کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات
تا خراب آباد جان من شود معمور ازو
ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده
کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو
چشم مستش راوق افشان کرد چشمم را بپرس
تا چه می‌خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو
دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان
در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت
همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو
بر بیاض دیده سلمان می‌کند نقش سواد
کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو
رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو
ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان
ناله از دل می‌کند فریاد ازو فریاد ازو
در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل
دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو
می‌نشاند باد سرد دل چراغ عمر من
حاصل عمرم نگر چون می‌رود بر باد ازو


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
ای سر سودای من رفته در سودای تو
باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو
گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو
بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو
جای سروت در میان جویبار چشم ماست
گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو
گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست
خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو
سرو لافی می‌زند یعنی که بالای توام
سرو بی‌برگی است باری تا بود بالای تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است
چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو
رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست
بس بلند افتاد سلمان راستی را رای تو


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
باز می‌افکند آن زلف کمند افکن او
کار آشفته ما را همه در گردن او
مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
آتش عارض او از دل ماهر دودی
که برآورد بر آمد همه پیرامن او
اینکه مویی شده‌ام در غم آن موی میان
کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
چه کنم حال درون عرض که حال دل من
می‌نماید رخ چون آینه روشن او
آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم
نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
باز بر هم زده‌ای زلف به هم برزده‌ای
که رباید دل مسکین من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمده‌اند
مردم از شیوه چشم تو و از شیون او


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
می‌کند قصد جهانی و ندارد باک او
قصد جان می‌کند و جان همه عالم اوست
می‌خورم زهر فراق و ندهد تریاک او
چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو
هیچ خوف و خطرش نیست زهی بی‌باک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه
دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو
رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز
دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
من چو صیدی به کمند سر زلفش شده‌ام
تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست
وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
در فشانیست که کردست درین ره سلمان
مرد باید که سخن گوید از ادراک او


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
با آنکه آبم برده‌ای، یکباره دست از ما مشو
باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟
آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
من سرخوش ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم
بد گوی را در حق من، گوهر چه می‌خواهی بگو
ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان
دل گوی می‌گردد ترا میلی اگر داری بگو
از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان
باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر
گر راست می‌گویی چو من، رو در چمن سروی بجو
شانه شکسته بسته از زلف حکایت می‌کند
آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانه‌ام
دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,917
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
221 روز 1 ساعت 8 دقیقه
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی می‌کند، مطرب نوشیدنی تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانه‌ای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشـ*ـوقه از دور ازل خو کرده‌ام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او


اشعار سلمان ساوجی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا