رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

DENIRA · 2/8/19

شانه‌ی باران را به‌آرامی فشار داد و به شیشه خیره شد. ارکیده در میان هزاران دستگاه و لوله‌های پر‌پیچ‌وخم گرفتار‌ شده بود. بیهوش روی تـ*ـخت افتاده بود و فارغ از غم دنیا چشم‌هایش را روی همه بسته بود. تمام اندامش باندپیچی شده بود و مچ دست راستش گچ گرفته شده بود. باران نفسش را فوت کرد و...

DENIRA · 2/8/19

نگاهی کوتاه به اتاق سرتاسر قرمز ارکیده انداخت. علاقه‌ی ارکیده به رنگ قرمز هیچ‌وقت برایش قابل درک نبود. همان‌طور که علاقه‌ی دلسا به رنگ مشکی برای ارکیده قابل درک نبود. همین چند‌هفته‌ی پیش بود که ارکیده تمام دکوراسیون اتاقش را تغییر داد و حال شاید دیگر فرصت پیدا نمی‌کرد تا بازگردد و...

DENIRA · 2/8/19

اوضاع خانه هرروز بدتر و بدتر می‌شد. مادر قدغن کرده بود تا من و یاسمن از خانه بیرون برویم. یاسمن، خواهرم، دختری آزادی‌خواه که ماندن و حبس‌شدن در یک چهاردیواری برایش به‌شدت سخت بود؛ اما مادر به‌خاطر خودش، رفتن او به بیرون و گردش را ممنوع کرده بود. من...

DENIRA · 2/8/19

باورش نمی‌شد که به این راحتی دفترچه خاطرات را از دست داده باشد. با حیرت به‌سمت تـ*ـخت حرکت کرد اما هیچ‌اثری از دفترچه نبود. روتختی را به هم زد، زیر تـ*ـخت را نگاه کرد، تمام اتاق را گشت؛ اما دفترچه را پیدا نکرد. فکش می‌لرزید. روی تـ*ـخت نشست و همان‌طور که...

DENIRA · 2/8/19

با دستان سردش، چشمانش را پوشاند و نفس عمیقی کشید. او که قرص‌هایش را مرتب مصرف می‌کرد، حالا شاید یک ساعت این‌ور و آن‌ور می‌شد. پس این همه توهم و خیال برای چیست؟ صدای ظریفی کنار گوشش نجوا کرد:
- تو نمی‌تونی با قرص من رو از...

DENIRA · 2/8/19

بلور به‌آرامی با دستان سردش گونه‌ی دلسا را لمس کرد. دلسا دلش می‌خواست او را در آغـ*ـوش بکشد و از همه‌ی غم‌و‌غصه‌هایش بگوید؛ اما ناگهان دست دیگر بلور که چاقویی که در دستان بنیامین بود، به‌سمت شکمش رفت و نفسش بند آمد.
دلسا...

DENIRA · 2/8/19

- دلسا... دلسا؟
صدایی آرام و ظریف در گوشش پیچید و چشمانش را آرام از هم گشود. با هجوم نور به صورتش، پلک‌هایش را بست و دوباره باز کرد. تصویر تار گلشید را به‌سختی می‌دید...

DENIRA · 2/8/19

گلشید نفسی کشید و با چشم‌هایی مسخ‌شده ادامه داد:
- ی.م هم یکی از اونایی بوده که به دنبال کشف این موضوع رفته؛ یه فرد که هیچ‌کس نتونست هویتش رو، خانواده‌ش و اصالتش رو بفهمه. توی این راه خیلی بهش آسیب رسید، با افرادی روبه‌رو شد که خودخواهانه می‌گفتن...

DENIRA · 2/8/19

ملحفه را بالا کشید و به تاج تـ*ـخت تکیه داد. باران با نگاهی نگران به او انداخت و گفت:
- به چیز دیگه‌ای نیاز نداری؟ آب؟ آب‌میوه؟
سری به علامت منفی تکان داد و با صدای خفه‌ای گفت:
- فقط برق رو خاموش کن. ممنون.
باران «باشه‌»ای آرام زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. به محض بسته‌شدن در، دلسا با...

DENIRA · 2/8/19

مات به رادان خیره شد. چه می‌گفت؟ ارکیده... ارکیده مرده بود؟ عقلش سر جایش بود؟ حالش خوب بود؟ گویی تمام اجسام دوروبرش، خشک‌شده به او و رادان نگاه می‌
کردند. رادان به‌آرامی به‌سمتش رفت. دلسا [COLOR=rgb(25...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین