رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

DENIRA · 2/8/19

از پله‌ها پایین آمد، دستش را روی نرده‌های طلایی‌رنگ گذاشت. موهای به‌هم‌ریخته‌اش را مرتب کرد و به دختر و پسرانی که می‌رقـ*ـصیدند، خیره شد. انگار‌نه‌انگار که حدود بیست‌دقیقه قبل، همه‌ی چشم‌ها به او و حامد دوخته شده بود! به آخرین پله که رسید، دنبال...

DENIRA · 2/8/19

سحر رد نگاهش را دنبال کرد؛ اما کسی را ندید. به‌سمت مهراد چرخید؛ ولی مهراد روبه‌رویش نبود. با بهت از جایش بلند شد و با گیجی به اطراف نگریست. خواب که نمی‌دید؛ پس کجا بودند آن دو چشم مشکی‌رنگ؟ به‌سمت چپ سالن حرکت کرد؛ اما دستی بازویش را گرفت. چشم‌هایش...

DENIRA · 2/8/19

اما آرام سکوتی کرده بود به اندازه تمام سال‌های عمرش که فقط زجر بود و بس. سکوت کرده بود و فقط مات‌و‌مبهوت به آسمان بی‌انتها خیره شده و در دل حسرت می‌خورد که چرا به حرف‌های مادرش گوش نداد و آن شب لعنتی از خانه بیرون زد. اگر آن شب می‌دانست چه گرگ هایی...

DENIRA · 2/8/19

چشم‌های نگرانش را به ساعت قدی و طلایی دوخت و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:

- کجایی؟
نگران و ناراحت در اتاق راه می‌رفت. صدای کفش‌هایش تنها...

DENIRA · 2/8/19

پایش را روی سرامیک‌های گاراژ کوباند. سرمای گاراژ به تنش نفوذ کرده و گاهی لرز تنش را در بر می‌گرفت. نگاهش را به دختر مومشکی دلبر دوخت. دلبری که دل می‌برد از هر کسی، دلبری که همین دلبری‌هایش تنها دردسر بود و بس!
دلبری که تنها دیدارشان در مهمانی نحس...

DENIRA · 2/8/19

از گاراژ کوچک بیرون زد. جعبه سیگار کنت را از داخل جیب پالتوی مشکی‌رنگش درآورد. سر سیگار سفید نازک را با فندک روشن و دودش را حواله هوای آلوده کرد. گلویش درد می‌کرد، بغضش برای ترکیدن دست به هرکاری می‌زد. رو به پسر جوان که لباس فرم سفید و مشکی پوشیده...

DENIRA · 2/8/19

غم درون چشم‌های سحر، زبانه می‌کشید. چشم‌های مشکی‌رنگ آهویی‌اش، غم، غصه، تنهایی، بی کسی، درد، را فریاد می‌کشیدند و مگر چقدر آدم ظرفیت این همه غصه را دارد؟ چقدر توان دارد تا بتواند همراه با گریه‌ای پر صدا، قهقهه سر دهد؟ به‌راستی که او کوهی از غم بود؛...

DENIRA · 2/8/19

نگاهش به دنبال بخاری بود که از فنجان قهوه بیرون می‌آمد. نفس عمیقی کشید و نگاه خیره و جذابش را به ارکیده که گوشه سالن با بی‌تفاوتی همیشگی‌اش، مشغول ورق‌زدن پرونده‌ای بود، داد و بعد از خيره‌شدن در چشم‌هاي عسلي اركيده، نگاهش را به‌سمت ديگري سوق داد...

DENIRA · 2/8/19

باد موهای بیرون‌آمده از شالش را نـوازش می‌کرد. نگاه تیره‌اش را به کامیون‌های غول‌پیکر قرمز و سبز دوخت. چشم‌هایش را در حدقه گرداند و آب دهانش را قورت داد. تا چند دقیقه دیگر، کامیون‌ها حرکت می‌کردند و محموله‌ای که دوماه بود به‌خاطرش شب و روز نداشت،...

DENIRA · 2/8/19

- با موفقیت انجام شد. محموله دستشونه. رابط همین الان خبر داد.
لبخندی روی لـ*ـب‌هایش نشست. بالاخره بعد از یک...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین