رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

DENIRA · 2/8/19

رادان بی‌حرف به دلسا خیره شد. چشم‌هایش عصبانیت را فریاد می‌زدند؛ اما مهر سکوت بر لبانش زده بود و هیچ سخنی بر زبان نمی‌آورد. نمی‌دانست چه کسی راپورت آن‌ها را داده؛ اما اگر می‌فهمید، فقط اگر می‌فهمید، خون به پا می‌کرد. بازی با رادان؟ شاید آخرین چیزی...

DENIRA · 2/8/19

آب دهانش را قورت داد و سرش را پايين انداخت. نمي‌توانست به روبه‌رويش خيره شود. به انگشتانش نگاه كرد؛ ناخن‌هاي كشيده‌اش، پوست سفيدش و سعی کرد به هرچیزی فکر کند جز حرف‌هایی که الان می‌شنود.
صداي پرابهت مرد، او را از خلسه بيرون...

DENIRA · 2/8/19

مرد نگاه سیاهش را به دلسای لرزان انداخت. چشمانش برق خاصی داشتند؛ برقی که دلسا را می‌ترساند. دلش می‌خواست که اشتباه فکر کرده باشد، اشتباه شده باشد، همه‌چیز اشتباه باشد. گوش‌هایش اشتباه شنیده باشند، ارکیده آن دختر نباشد و شیخ عبدالله هم کس دیگری جز...

DENIRA · 2/8/19

فصل دوم:
«جهنم یا بهشت؟»
زندگی مانند بازی دومینو است. هرگز از افتادن دیگران شاد نشو؛ زیرا دیر یا زود نوبت خودت می‌رسد.
با اینکه چند روز از صحبت دلسا و رادان با آن...

DENIRA · 2/8/19

آهی کشید. اشتباه می‌کرد، همیشه اشتباه می‌کرد. این همه سال فکر می‌کرد که خاطرات در او حل شده‌اند؛ اما آن‌ها فقط ته‌نشین شده بودند و نشانی از آرامش در او نبود. اصلاً آرامش مگر در زندگی او وجود داشت؟
ارکیده با نفرت فریاد زد:
- از اتاقم برو بیرون،...

DENIRA · 2/8/19

دلسا زیر لـ*ـب با صدایی کاملاً جدی، اما نگران زمزمه کرد:
- حالت خوبه رادان؟
اما رادان حواسش کاملاً پرت بود؛ مانند فردی که عینک بر روی چشم‌هایش بود و به دنبال عینک می‌گشت. یا زمانی که کلید در داخل قفل بود و او به دنبال کلید تمام جیب‌های کیفش را می‌گشت...

DENIRA · 2/8/19

نگاهي كوتاه به ساعت مچي مشكي‌اش انداخت. خدا مي‌دانست چقدر از بدقولي متنفر بود! پايش را آرام روي زمين زد و نگاه مشكي‌اش را به در فرودگاه كشاند. پس چرا دخترك نمي‌آمد؟ حتی حوصله نداشت به داخل فرودگاه برود، قرارشان را همین بیرون گذاشته بودند.
...

DENIRA · 2/8/19

چشم‌هایش را بست و قاب عکس چوبی را گوشه‌ای انداخت. قلبش تیر می‌کشید و چشم‌های «او» از یادش نمی‌رفت. هرلحظه آن چشم‌های شیطان و درشت در افکارش پررنگ‌تر می‌شدند و نفرتش عمیق‌تر از قبل.
در خاطرات شیرین گذشته غرق شده بود. صدای...

DENIRA · 2/8/19

فصل سوم:
«شروعی برای پایان»
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم. آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم.
سرش را بلند کرد و گردن خشک‌شده‌اش را صاف کرد که صدای شکستن قلنجش...

DENIRA · 2/8/19

دلسا مكث آرام رادان را كه ديد، با تعجب پرسيد:
- اما؟!
رادان كلافه دست در موهاي لـختش كرد. دودلي در تمام حركاتش موج مي‌زد. بايد مي‌گفت يا نه؟ دلسا هم دشمن بود و هم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین