رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

DENIRA · 2/8/19

آب دهانش را قورت داد و آرام‌آرام مانند یک روح از راهرو می‌گذشت. تمام تلاشش را می‌کرد تا کسی متوجه حضورش نشود. روی نوک پا راه می‌رفت و حتی صدای نفسش نیز شنیده نمی‌شد. تنها نور ضعیفی که از سالن پایین می‌آمد فضا را کمی روشن کرده بود. دیوارکوب‌ها همگی خاموش شده بودند. نفسی عمیق کشید و...

DENIRA · 2/8/19

با قاشق آرام‌آرام قهوه تلخش را به هم زد. هنوز داغِ داغ بود؛ مانند درونش! به باران خیره شد بود و با پوزخندی عمیق، ترسِ دخترک را تماشا می‌کرد. رادان مثل همیشه در اتاقش صبحانه می‌خورد و مهراد هم که هیچ‌گاه موقع صبحانه پیدایش نبود. حالا فقط باران، دلسا و ارکیده سر میز نشسته بودند...

DENIRA · 2/8/19

در خانه را باز کرد و به دلسا که روبه‌رویش ایستاده بود خیره شد. کمی زودتر از موعد آمده بود. لبخند محوی زد و با همان ناز درون صدایش گفت:
- دلی! خوش اومدی. بیا تو.
دلسا «ممنون» زیرلبی نثارش کرد و از کنارش گذشت و خودش را روی اولین کاناپه پرت کرد. گلشید به زودی از راه می‌رسید و این...

DENIRA · 2/8/19

- اگه بفهمن چی؟ همین‌طوری هم بهم شک کردن!
با ترس‌و‌لرز قدم برمی‌داشت. دست‌هایش به‌طور مشهودی می‌لرزیدند و نگاهش را به مرد که به‌آرامی بر روی صندلی لم داده بود گویی که بر روی تـ*ـخت سلطنت نشسته، سوق داد. مرد سیگارش را در جاسیگاری طلایی‌رنگ خالی کرد و...

DENIRA · 2/8/19

دستش را داخل کیف چرم اصلش کرد و سی‌دی حاوی تمام اطلاعات موجود را درآورد؛ به‌سمت دایان پرت کرد و با لحن پر از تمسخر و طعنه گفت:
- آره مدرک دارم، اونم بدجور!
دایان نگاهی کوتاه به سی‌دی انداخت، چشمانش را در حدقه چرخاند و در فکر فرورفت. دلسا خودش را...

DENIRA · 2/8/19

ابروهایش را بالا انداخت و با دهن‌کجی گفت:
- یعنی اصلاً به نظرات بقیه اهمیتی نمیدی؟ جالبه!
دست دلسا بی‌حرکت ماند، چشمانش را بالا آورد و به شب چشمان او دوخت. مردمک چشمانش می‌لرزید. خودکار را در دستش بیشتر فشار داد. حالش از این وضع زندگی داشت به هم...

DENIRA · 2/8/19

***
فصل چهارم:
«اسرار ارکیده»
اگه دستم رو ول کنی کنی بهتره
اگه پاتو برداری از روی تنم
تو بیشتر از اینکه نجاتم بدی
کمک می‌کنی به فرو رفتم.
با استرس دست‌هایش را به هم فشرد و همان‌طور که دور خودش مانند پروانه می‌چرخید، با لحنی نگران گفت:
- پس این دختر...

DENIRA · 2/8/19

چشمانش را باز کرد، نور مستقیم بر روی صورتش می‌تابید و چقدر از این نور متنفر بود. به سختی از جایش برخاست، حتی یادش نمی‌آمد چگونه به اتاق آمده است. اصلاً چگونه به خانه رسید؟ دستی به سرش کشید و موهایش را به هم ریخت. سرش چقدر درد می‌کرد.
خاطرات در ذهنش جان...

DENIRA · 2/8/19

فصل پنجم:
«مهره سوخته»
زندگی مانند بازی شطرنج است. اگر بلد نباشی، همه می‌خواهند یادت بدهند. زمانی هم که یاد گرفتی، همه می‌خواهند شکستت بدهند.
...

DENIRA · 2/8/19

ارکیده به‌سختی ایستاد و همین که خواست به طرف در برود، شیخ عبدالله دستش را کشید و بر روی زمین افتاد. سرش محکم بر سرامیک خورده بود و احساس می‌کرد مایعی روان از شقیقه‌هایش درحال حرکت است. پلک‌هایش نیمه‌باز بود. دستش را به‌سختی به‌سمت سرش برد، خون...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین