خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
صرفِ بیکاری مگردان روزگارِ خویش را
پردهٔ رویِ توکّل ساز، کارِ خویش را
زادِ همراهان درین وادی نمی‌آید به کار
پُر‌کن از لَختِ جگر جَیب و کنارِ خویش را
شعلهٔ نیلوفری در محفلِ قدس است باب
دور‌کن اینجا ز خود دود و شرارِ خویش را
پردهٔ دام است خاکِ این جهانِ پرفریب
بندِ عُزلت بر‌مدار از پا شکارِ خویش را
یک سیه‌خانه است گردون از بیابانِ عدم
گردبادِ آن بیابان کُن غبارِ خویش را
گردِ راه از چهرهٔ سیلاب می‌شوید محیط
متّصل‌گردان به دریا جویبارِ خویش را
بر زرِ کامل‌عیار آتش گلستان می‌شود
فرصتی تا هست کامل‌کن عیارِ خویش را
گوشه‌گیری کشتیِ نوح است در بحرِ وجود
از کشاکش وارهان جسمِ نزارِ خویش را
تا در ایامِ خزان از زردرویی وارهی
در بهار از خود بیفشان برگ و بارِ خویش را
ای که در چشمِ خود از یوسف فزونی در جمال
از دو چشم خصم کن آیینه‌دارِ خویش را
یا خُمِ می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
بیش ازین در پا میفکن خاکسارِ خویش را
نیست صائب قول را بی‌ فعل در دل‌ها اثر
بر نصیحت چند بگذاری مدارِ خویش را؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غوطه دادم در دلِ الماس داغِ خویش را
روشن از آبِ گهر کردم چراغِ خویش را
شد چو داغِ لاله خاکستر نفس در سـ*ـینه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغِ خویش را
چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟
من که می‌دزدم ز بوی گل دماغِ خویش را
بی‌خودی را گردشِ چشمِ تو عالمگیر ساخت
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغِ خویش را
می‌شود شورِ قیامت مرهمِ کافوریم
من که پروردم به چشمِ شور، داغِ خویش را
عشرتِ دَه روزهٔ گل قابل تقسیم نیست
وقفِ بلبل می‌کنم دربسته، باغِ خویش را
بیش ازین صائب نمی‌آید ز من اخفای عشق
چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
تر به اشکِ تلخ می‌سازم دِماغِ خویش را
زنده می‌دارم به خونِ دل چراغِ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشمِ داغِ من سیاه
چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
می‌کنم پنهان ز چشمِ شور، داغِ خویش را
کاروانِ بی‌خودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغِ خویش را
خاطرِ مجروحِ بلبل را رعایت می‌کنم
این که می‌دزدم ز بوی گل دماغِ خویش را
با تهیدستی، ز فیضِ سیر‌چشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغِ خویش را
گر‌چه از سرخوشی چو بلبل خویش را گم کرده‌اند
می‌شناسم نکهتِ گلهای باغِ خویش را
گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر می‌سوزم دماغِ خویش را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
من گرفتم ساعتی پوشیده سالِ خویش را
چون کنی پنهان ز چشمِ خلق حالِ خویش را؟
وارثان را کرد مستغنی ز احسانِ اجل
هر که پیش از مرگ قسمت کرد مالِ خویش را
چون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرا
برنیارم ز آستین دستِ سؤالِ خویش را
در میانِ جمع تا چون شمع باشی سرفراز
سبزدار از آبِ چشمِ خود نهالِ خویش را
می‌گدازندت به چشمِ شور، این نادیدگان
من گرفتم بَدر گرداندی هِلالِ خویش را
می‌شود افزون غبارِ کلفتم چون آسیا
می‌زنم بر یکدگر چندان که بالِ خویش را
رحم کن ای گوهرِ سیراب بر لـ*ـب تشنگان
چند داری در گره آبِ زلالِ خویش را
وقتِ رفتن نیست در دنبال چشمِ حسرتش
هر که پیش از خود فرستاده است مالِ خویش را
پردهٔ حیرت جهان را چشم‌بندی کرده است
از که می‌داری نهان یارب جمالِ خویش را
نه ز دلسوزی است خوبان گر به دل رحمی کنند
تازه دارد بهرِ خود ریحان سفالِ خویش را
هر که گردیده است صائب زخمیِ عین الکمال
می‌کند پوشیده از مردم کمالِ خویش را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
من که خواهم محو از عالم نشانِ خویش را
چون نشانِ تیر سازم استخوانِ خویش را
کاش وقتِ آمدن واقف ز رفتن می‌شدم
تا چو نی در خاک می‌بستم میانِ خویش را
تیغ نتواند شدن انگشت پیشِ حرف من
تا چو ماهِ نو سپر کردم کمانِ خویش را
شد قفس زندانِ من از خارخارِ بازگشت
کاش می‌کردم فرامش آشیانِ خویش را
وا نشد از تختهٔ تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می‌کردم دکانِ خویش را
داشتم افتادنِ چاهِ زنخدان در نظر
من چو می‌دادم به دستِ دل عنانِ خویش را
از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان می‌ساختم نامهربانِ خویش را
لازمِ پیری است صائب برگریزانِ حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزانِ خویش را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غنچه‌سان پر گل اگر خواهی دهانِ خویش را
پرهٔ قفلِ خموشی کن زبانِ خویش را
کاروانگاهِ حوادث جای خوابِ امن نیست
در رهِ سیلِ خطر مگشا میانِ خویش را
چون شرر بشمر به دامانِ عدم، آسوده شو
در گره تا چند داری نقدِ جانِ خویش را
برنمی‌آیی به زخمِ آسیایِ آسمان
نرم کن زنهار چون مغزِ استخوانِ خویش را
مرگ را بر خود گوارا کن در ایامِ حیات
در بهاران بگذران فصلِ خزانِ خویش را
هر سرِ موی تو از غفلت به راهی می‌رود
جمع کن پیش از گذشتن کاروانِ خویش را
وحشیِ فرصت چو تیر از شَست بیرون جسته است
تا تو زه می‌سازی ای غافل کمانِ خویش را
چاهِ صحرایِ طلب از نقشِ پا افزون‌تر است
زینهار از کف مده صائب عنانِ خویش را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
حسن چون آرد به جنگِ دل سپاهِ خویش را
بشکند بهرِ شگون اول کلاهِ خویش را
سوختم، چند از حجابِ عشق دارم زیرِ لـ*ـب
چون الف در بَسمِ پنهان مَد آهِ خویش را؟
تا کی از تر‌دامنی در پرده باشی چون حباب؟
می‌توان کردن به آهی پاک، راهِ خویش را
می‌برد غم ره به سر‌وقتِ دلِ ما بی‌دلیل
ابرِ نیسان می‌شناسد خانه‌خواهِ خویش را
تا قدِ موزونِ او را در خرامِ ناز دید
کبک از حیرت فرامش کرد راهِ خویش را
رو نمی‌آرد به مهر و ماه تا آیینه هست
می‌شناسد یارِ ما قدرِ نگاهِ خویش را
رهروی کز راه و رسمِ دردمندی آگه است
گردِ سر چون کعبه گردد سنگِ راهِ خویش را
هر که نیشِ منت از اربابِ همّت خورده است
بهْ شمارد از گُلِ مردم گیاهِ خویش را
این جوابِ آن غزل صائب که اهلی گفته است
بر فلک هر شب رسانم برقِ آهِ خویش را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساختم از قتلِ نادِم دلربای خویش را
عاقبت زان لـ*ـب گرفتم خونبهای خویش را
فکرِ دلهای پریشان کی پریشانش کند؟
آن که در پا افکند زلفِ دوتای خویش را
شبنمِ بیگانه‌ای این غنچه را در کار نیست
تر مکن از باده لعلِ جانفزای خویش را
آه و دودش سنبل و ریحانِ جنّت می‌شود
در دلِ هر کس که سازی گرم‌ جای خویش را
از خزان هرگز نگردد نوبهارش روی زرد
گر خمیر از اشکِ من سازی حنای خویش را
گر به این سامانِ خوبی روی در مصر آوری
ماهِ کنعان رو‌نما سازد بهای خویش را
گل نخواهی زد، چه جای سنگ، بر دیوانگان
گر بدانی لـ*ـذتِ جور و جفای خویش را
یوسفِ سیمین‌بدن را تابِ این زنجیر نیست
باز کن ای سنگدل بندِ قبای خویش را
بعد ازین آیینه را بر طاقِ نسیان می‌نهی
گر ببینی در دلِ پاکم صفای خویش را
گر‌چه می‌دانم شکایت را در او تأثیر نیست
می‌کنم خالی دلِ درد‌آشنای خویش را
ناله‌ام تا بود کم، صائب اثر بسیار داشت
بی‌اثر کردم ز بسیاری، نوای خویش را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را
خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را
موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را
بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب
شیون زنجیر می آید ز جوهر تیغ را
گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیست
خون گرمم می کند بال سمندر تیغ را
برنمی آید به آن مژگان خواب آلود صبر
می کند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ را
هیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلب
از برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ را
ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین
پیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ را
از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم
سـ*ـینه من بود میدان سراسر تیغ را
زنگ کلفت از دل من گریه نتوانست برد
پاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونریزتر
مد احسان در کشش باشد رساتر تیغ را
مد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیست
گر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ را
بس که خون گرم من جوشید با شمشیر او
حلقه بیرون در گردید جوهر تیغ را
در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
می شود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ را
سر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگر
کان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ را
زان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگر
می دهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ را
بگذر از آزار من، کز سخت جانی کرده ام
زیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ را
می کند بی تابی گوهر صدف را سـ*ـینه چاک
کرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ را
گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را
دعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلان
پاک می سازند با دامان محشر تیغ را
عالمی چون زخم آ*غو*ش طمع وا کرده اند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را
آب را از تشنگان کافر نمی دارد دریغ
چند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ را
پیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبود
شد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ را
قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است
کیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ را
خشکسال التفات از بس که دارد تشنه ام
مد احسان می شمارم زان ستمگر تیغ را
بس کز آب زندگانی چین ابرو دیده ام
بی محابا می کشم چون زخم در بر تیغ را
جوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیاز
بر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ را
چون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیست
عاشقان بال هما دانند بر سر تیغ را
از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد
هر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ را
رومگردان از دم شمشیر چون جوهر که هست
صد بشارت در لـ*ـب خاموش مضمر تیغ را
گر چه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیست
ما ز خون گرم می گردیم رهبر تیغ را
صائب از زخم زبان چون بید می لرزم به خود
من که چون جوهر کنم بالین و بسـ*ـتر تیغ را
راه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیب
می برد با خویشتن دایم به منبر تیغ را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,830
امتیاز واکنش
34,033
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
242 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون کند آن غمزهٔ خونریز بی پوشش تیغ را
بخیهٔ جوهر شود زخمِ نمایان تیغ را
ریخت خونِ عالم و مژگانِ او خونین نشد
تیزیِ سرشار سازد پاکدامان تیغ را
در دلِ فولاد چون سنگ‌آتشی پنهان نبود
خونِ گرمم شد چراغِ زیرِ دامان تیغ را
دستگاهِ لاف می‌خواهند صاحب‌جوهران
نعل در آتش بود از بهرِ میدان تیغ را
کار چون گویاست، بیکارست اظهارِ کمال
ترجمان باشد لـ*ـبِ زخمِ نمایان تیغ را
عاشقِ صادق نمی‌گرداند از بیداد روی
صبح از خورشید می‌گیرد به دندان تیغ را
از دل‌آزاری بود آهن‌دلان را زندگی
خون گواراتر بود از آبِ حیوان تیغ را
هر کجا آن تیغِ ابرو از نیام آید برون
می‌کند بی‌جوهری در قبضه پنهان تیغ را
علمِ رسمی سـ*ـینه‌صافان را نمی‌آید به کار
جوهر اینجا می‌شود خوابِ پریشان تیغ را
بر دلِ پیران مخور کز عجز سرپیش‌افکنان
بیشتر زیرِ سپر دارند پنهان تیغ را
هر که می‌داند بقای خویش صائب در فنا
می‌شمارد مغتنم چون مدِِّ احسان تیغ را


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا