خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در

ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال


هزار نافهٔ مشک ازل دهد هر شب

برای نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال


ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید

کند منور از نور او وهاد و تلال


ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله

نهد به چهرهٔ خوبان چین به قدرت خال


نهاده در دل خورشید آتشین گوهر

بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال


بریده است به مقراض عزت و تقدیس

زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال


خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثری

به درگه صمدی عاجزند جمله عیال


چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید

شده‌ست بندهٔ درگاه او دهور و طوال


کند سجود وی از جان همه مکین و مکان

کند خضوع کمالش همه جبال و رمال


به عزتش بشتابد بهار در جوشش

به امر اوست روان سیل دجلهٔ سیال


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف

مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال


گشاده‌اند زبان در ثنای او مرغان

چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال


مدبری که ندارد شریک در عزت

معطلی ست بر او وجود عقل فعال


ز قهر او شده کوه گران چو حلقهٔ میم

ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهٔ دال


نهاده در دل عشاق سرهای قدم

چگونه گوید سر ازل زبان کلال


هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد

به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال


ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد

نهاده‌است به پایش هزارگونه شکال


زمازم ملکوتش کند دلم چون خون

مراست جام وصالش همیشه مالامال


به نغمه‌های مزامیر عشق او هستم

نوشیدنی وصلش دایم مرا شدست حلال


چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل

شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال


ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی

چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال


ز رهروان معارف منم درین عالم

بود مرا ز خصایص درین هزار خصال


به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز

صلاتها و تحیات بر محمد و آل




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در باره علی بن محمد طبیب غزنوی

ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل

وی به شده از دست تو صد علت هایل


ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد

وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل


عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل

جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل


فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا

دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل


شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست

از خلق تو گل گردد کل گهر و گل


چون شمت شاهسپرم از باد شمالی

شامل شده از خلق تو هر جای شمایل


بی‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس

یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل


تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد

برداشت از آنجا سپه عارضه محمل


جرم قمر از فر تو در دادن دارو

چون مجتمع النوری‌ست در کل منازل


یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را

می جذب کند خلط بد از بیست انامل​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

گر مشعلها شمت داروی تو یابند

زان پس نتواند که کشد باد مشاعل


این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی

هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل


ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح

وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل


از بیم سوال تو عدوی تو چنانست

گویی که برو زحمت آورد تب سل


در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند

بر طرف زبان داری احکام اوایل


بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو

چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل


حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی

بر چرخ مباهات کند خسرو عادل


بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی

بودم ز خدوری چو دل مردم غافل


خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا

بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل


در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن

چون صور پسین آمدی آواز جلاجل


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

بنمود مرا شعبده‌هایی که بننمود

از صد یک آن شعبده هاروت به بابل


زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود

یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل


بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت

نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل


من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد

گه در حد چین بردی و گه در حد موصل


المنةالله که بر من همه سودا

شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل


ترکیب من افگانه شد از زایش علت

زان پس که بد از علت و از عارضه حامل


مقصود من ار عمر ابد بود به عالم

شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل


بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا

جان ابدی کرد بدان قاعده منزل


شد ذهن من و خاطر من تیز و منور

چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل


پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت

از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت

حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل


شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع

من باز ندانم متضاد از متشاکل


بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم

پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل


تا آتش و آب و ز می و باد مرکب

هر چار خدایند به نزدیک معطل


هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد

بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل


اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»

عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل


منبع: گنجور​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را

نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را

چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را

چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را

چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را

از برای عز دیدار سیاوخشی و شش

همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را

عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را

عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را

هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس

دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را

آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی

بند برنه در نهانخانهٔ خموشی آه را

از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن

هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را

درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس

کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را

عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تـ*ـخت عشق

آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را

گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست

روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را

پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ

گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را

درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب

باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را

هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک

بار عندالله باشد تخم عبدالله را

کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز

حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را

باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی

پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را

چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس

زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید

آراست جهاندار دگرباره جهان را

چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

خورشید بپیمود مسیر دوران را

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را

کاید حسد از تازگیش تازه جوان را

هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب

رضوان بگشاید همه درهای جنان را

گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار

پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را

گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون

از خاک برآورد مر آن گنج نهان را

ابری که همی برف ببارید ببرید

شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را

آن ابر درر بار ز دریا که برآید

پر کرده ز در و درم و دانه دهان را

از بس که ببارید به آب اندر لولو

چون لولو تر کرد همه آب روان را

رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن

بر ما بوزید از قبل راحت جان را

کوه آن - کافور بدل کرد به سیفور

شادی روان داد مر آن شاد روان را

بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار

خورشید سبک کرد مر آن بار گران را

خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر

تا بر کند آن لالهٔ خوش خفته ستان را

چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر

تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را

از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه

چون نیل شود خیره کند گوهر کان را

شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق

وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را

آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر

تو طعمهٔ من کرده‌ای آن مار دمان را

قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم

اکنون که بتابید و بپوشید کتان را

طاووس کند جلوه چو از دور به بیند

بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را

موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق

روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را

زاغ از شغب بیهده بربندد منقار

چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را

پیوسته هما گوید: یکیست یگانه

تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را

گنجشک بهاری صفت باری گوید

کز بوم به انگیزد اشجار نوان را

هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر

در گفتن هو دارد پیوسته لسان را

چرغان به سر چنگ درآورده تذروان

تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را

شارک چو موذن به سحر حلق گشاده

آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را

آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ

پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را

آن کبک مرقع سلب برچده دامن

از غالیه غل ساخته از بهر نشان را

بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید

خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را

نازیدن ناز و نواهای سریچه

ناطق کند آن مردهٔ بی‌نطق و بیان را

آن کرکی گوید که: توی قادر قهار

از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را

پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه

بی‌آب ملک صبر دهد مر عطشان را

مرغابی سرخاب که در آب نشیند

گوید که خدایی و سزایی تو جهان را

در خوید چنین گوید کرک که: خدایا

تو خالق خلقانی صد قرن قران را

گویند تذروان که تو آنی که بدانی

راز تن بی‌قوت و بی‌روح و روان را

آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار

بر امت پیغمبر، ایمان و امان را

آن کرکس با قوت گوید که به قدرت

جبار نگهدار، این انـ*ـدام بدن و مکان را

بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید

آراسته دارید مر این سیرت و سان را

بلبل چه مذکر شده و قمری قاری

برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را

آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی

کی غافل، بگذار جهان گذران را

آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش

دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را

دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر

در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را

در جستن نان آب رخ خویش مریزید

در نار مسوزید روان از پی نان را

ایزد چو به زنار نبستست میانتان

در پیش چو خود خیره مبندید میان را

زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت

از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را

مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک

پیریت به نهمار فرستاده خزان را


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح قاضی یحیا صاعد

ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا

بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا

ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ

وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا

رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد

بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا

برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان

تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا

ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت

هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا

دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه

بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا

گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم

پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما

آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل

می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا

جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر

جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا

ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود

گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا

عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت

از برای خدمت صدرت نه از بهر بها

ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق

بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا

بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال

بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها

شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه

ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا

چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین

گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما

ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر

قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا

عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند

نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا

عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا

این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا

عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود

کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا

مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار

نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما

و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر

نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا

حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند

پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا

گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین

گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا

همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون

از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا

این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار

از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا

و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او

تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا

وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو

در میان حرفها بازار من گردد روا

چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان

از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا

ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی

ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا

تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو

در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا

این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب

وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا

اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی

رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مقام اهل توحید

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا

بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ

نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت

نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا

سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی

مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا

شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی

همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا

نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی

کمر بست و به فرق اِستاد در حرف شهادت لا

چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت

پس از نور الوهیت به الله آی از الا

ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی

به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما

درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی

گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا

چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی

قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا

عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد

که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی

که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی

که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی

که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا

چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر

چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا

گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی

زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا

سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی

تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا

تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی

که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها

اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل

که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا

همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم

اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا

ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه

چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما

جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به

تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا

گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره

که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها

از آتش دان حواست را همیشه سرخوشی و هستی

ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا

پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود

که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا

گر امروز آتش میل بکشتی بی‌گمان رستی

و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا

تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی

مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا

که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه

بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا

ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید

میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا

مگو مغرور غافل را برای امن او نکته

مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما

چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید

گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا

نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره

نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا

ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود

تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا

به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی

به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا

ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد

خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا

ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید

که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا

تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان

مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا

چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب

چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا

از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید

مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا

به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی

که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا

قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را

نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا

ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی

ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا

ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم

ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا

تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو

تو پنداری که بر بد*کاره‌ست این الوان چون مینا

وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون

وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا

چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید

درون سو شاه بی پوشش و برون سو کوشک در دیبا

ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه

چو مرگ این جامه بستاند تو بی پوشش مانی و رسوا

خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد

مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا

نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان

نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا

ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده

ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا

ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان

ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا

گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو

که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا

گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا

مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت

به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا

به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا

همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه در ضرا

که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا

مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان

مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها

زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من

که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا

مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته

مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا

بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا

به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»

به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»


قصاید سنایی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا