خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح بهرامشاه

سرخوش گشتم ز لطف دشنامش

یارب آن می بهست یا جامش


عنبرش خلق و زلف هم خلقش

حسنش نام و روی هم نامش


دل به چین رفت و بازگشت و ندید

به ز انـ*ـدام ترکه اندامش


سوی آن کو بخیل‌تر در عصر

زر پختست نقرهٔ خامش


لـ*ـب و چشمم بماند پیوسته

بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش


چون به زلف و به عارضش نگری

به گه خوشخویی و آرامش


صبح بینی همه گریبان باز

بسته بر زیر دامن شامش


لام گردد چو دید ماه او را

با الف سان قدی به اندامش


راست خواهی به پیش او مه را

سخت پژمرده گشت الف لامش




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
پسته‌ها خوش توان شکست از بـ*ـو*س

بر یکی پسته و دو بادامش


همه راهش خراب کرد وخلاب

چشمم از بهر غیرت کامش


هم به روی نکوش اگر هستم

از پی دانه بستهٔ دامش


هست یک رنگ نزد من در عشق

دیدهٔ توسن و لـ*ـب رامش


هیچ کامم نماند جز یک کام

چیست آن کام جستن کامش


زیر فامم به صد هزاران جان

از پی عارض سمن فامش


زیر فامم به صد هزاران جان

از پی عارض سمن فامش


چون تقاضاگر اوست باکی نیست

گردن ما و منت وامش


زان که در راه عشق گاه به گاه

دوست دارم جفا و دشنامش


خواهم از وی به قصد شفتالو

بهر دشنام خسته بادامش


کرد عشقش دل سنایی خوش

باد خوش چون دل شه ایامش


شاه بهرام شاه آنک او را

خاک پایست جرم بهرامش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در ستایش یکی از بزرگان

ای به آرام تو زمین را سنگ

وی به اقبال تو زمان را ننگ


ای به نزد کفایت تو کفایت

باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ


ای دو عالم گرفته اندر دست

به کمال و صیانت و فرهنگ


با مجال سخات هفت اقلیم

تنگ میدان بسان هفتو رنگ


پر و بال ا زتو یافته رادی

فروهنگ ا زتو یافته فرهنگ


از بزرگیست در دماغ تو کبر

وز کریمیست در نهاد تو هنگ


نه به کبرست حلم تو چو جبال

نه به طبعست کبر تو چو پلنگ


ای گهر زای بی‌نشیب زوال

وی درر پاش بی‌نهیب نهنگ


درد دو عالم همی نگنجی از آنک

تو بزرگی و هر دو عالم تنگ


به تن و طبع تازه‌ای نه به روح

به دل و نام زنده‌ای نه به رنگ​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



نام تو در ازل نشانه نهاد

خوشدلی در مزاج مردم زنگ


دور از آن مجلس از حرارت دل

آن چنانم که نار با نارنگ


گه خروشان چو در نبرد تو نای

گاه نالان چو در نبرد تو چنگ


گاه در خوی چو اسبت اندر تک

گاه در خون چو تیغت اندر جنگ


کرده شیران حضرت تو مرا

سر زده همچو گاو آب آهنگ


گر نیایم به مجلس تو همی

از سر عجزدان نه از سر ننگ


خود به تو چون رسد رهی که تویی

از سنا و بلندی و اورنگ


روی تو آفتاب و چشمم درد

صدر تو آسمان و پایم لنگ


خود شگفتست از آنکه بشکیبد

از چنان طلعت و چنان فرهنگ


کز پی ضعف دیدگان خفاش

نکند با جمال صبح درنگ


مرغ عیسی کدام سگ باشد

که کند سوی جبرئیل آهنگ


کز چنان قلزم آنک روی بتافت

چشم بر پشت یافت چون خرچنگ


لعل در دست تست خوش می‌باش

سنگ اگر نیست خاک بر سنگ


چکنی ریش و سبلت مانی

چون بدیدی عجایب ارتنگ


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ

تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ


سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی

که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ


آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب

آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ


نزد دیدارش که بوده بهای بهمن

پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ


گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت

که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ


باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب

که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ


بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت

نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ


ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین

غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ


بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهٔ عقل

گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ


گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا

دایرهٔ مرکز و دریا بود آن را پا سنگ​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم

پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ


آنچه در وقعهٔ قنوج تو کردی از زور

و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ


سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر

کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ


مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام

شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ


تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ

که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ


بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور

هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ


روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی

جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ


آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن

نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ


چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو

دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ


عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین

ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهٔ جنگ


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون

دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ


چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست

همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ


پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود

زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ


تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا

بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ


گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ

پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ


که ببینی پس از این از قبل خدمت تو

پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ


آهنین گوهر شد روی من از آتش دل

همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ


روشنست آینهٔ فضلم چون زنگ ولیک

آینهٔ بختم تاریک همی دارد زنگ


قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز

صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ


دولت آن راست درین وقت که آبست از که

صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ

که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ


مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست

شعر بی‌جامهٔ آن مرد نمی‌گیرد هنگ


جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم

تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ


شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم

چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ


من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر

همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ


ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست

راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ


چون کبوتر نشوم بهرهٔ کس بهر شکم

گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ


تا سپهرست و فلک پایهٔ ماه و خورشید

تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ


باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه

باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ


روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج

روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدسی که قدیمست از صفات کمال

منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال


به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد

بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال


صفات قدس کمالش بری ز علت انـ*ـدام بدن

نمای بحر لقایش بداده فیض وصال


به هستی جبروتی نیاید اندر وهم

به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال


جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق

نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال


نه اولیت او را بود گه اول

نه آخریت او را نهایتست و مآل


زحیر حد ثانی ورا بود منزل

نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال


به قدرت صمدیت لطایف صنعش

بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال


به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم

نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال


چه یافت خاطر ادراک او به جز حیرت

چه گفت وهم مزور به جز فضول و فضال


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم

منزهست به وصف از حلول حالت و حال


جلال وحدت او در قدم به سرمد بود

صفات عزت او باقیست در آزال


به وحدت ازلی انقسام نپذیرد

به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال


به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب

نه در سرادق مجدش علوم راست مجال


نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف

نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال


هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد

بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال


هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش

بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال


برای جلوه‌گری از سرادق عرشی

کند منور مغرب بروی خوب هلال


به صبحدم کشد او شمس از دریچهٔ شرق

نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال


ز نور چرخ منور کند طلایهٔ سیم

کند ز بیضهٔ کافور صبح ارض و جبال


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا