خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

فقه خوان لیک در جهنم جاه

همچو قابوس وشمگیر مباش


چون زفر درس و ترس با هم خوان

ورنه بیهوده در زفیر مباش


در ره دین چو بو حنیفه ز علم

چون چراغی به جز منیر مباش


چون تو طفلی و شرع دایهٔ تست

جز ازین دایه سیر شیر مباش


مجمع اکبر ار نخواهد بود

طالب جامع کبیر مباش


ور کنون سوی کعبه خواهی رفت

ره مخوفست بی‌خفیر مباش


با چنین غافلان نذر شکن

جز چو پیغمبران نذیر مباش


از پی ذکر بر صحیفهٔ عمر

چون نکو نه‌ای دبیر مباش


با تو در گورتست علم و عمل

منکر «منکر» و «نکیر» مباش


پاس پیوسته دار بر در حق

کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

خار خارت چو نیست در ره او

پس در آن کوی خیر خیر مباش


همه دل باش و آگهی نیاز

بی‌خبر بر در خبیر مباش


زیر بی‌آگهی کند زاری

پس تو گر آگهی چو زیر مباش


چون قلم هر دمی فدا کن سر

لیک از بن شکر بی‌صریر مباش


چون به پیش تو نیست یوسف تو

پس چو یعقوب جز ضریر مباش


ای سنایی تو بر نظارهٔ خلق

در سخن فرد و بی‌نظیر مباش


در زحیری ز سغبهٔ گفتن

گفت بگذار و در زحیر مباش


در هوای صفا چو بوتیمار

دردت ار هست گو صفیر مباش


با قرارست نور دیدهٔ سر

چشم سر گو: برو قریر مباش


شکر کن زان که شرع و شعرت هست

خرت ار نیست گو شعیر مباش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

گر چه خصمت فرزدق ست به هجو

تو به پاداش او جریر مباش


خود نقیریست کل عالم و تو

در نقار از پی نقیر مباش


از پی یوسف کسان به غرض

گاه بشرا و گه بشیر مباش


همه بر کشتهای تشنه ز قحط

ابر باش و به جز مطیر مباش


هر کجا پای عاشقی‌ست روان

باد کشتیش باش و قیر مباش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴

ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش

خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش


گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد

مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش


خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو

جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش


کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش

نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش


یار خندان لـ*ـب نباشی سرو سندان دل مباش

مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش


در میان نیکوان زهره طبع ماهروی

چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش


گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل

پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش


نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو

مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش


در لباس شیرمردان در صف کم کاستی

همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش


در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو

در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش

گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش


گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود

چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش


همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو

یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش


ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای

ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش


در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست

در جهان تیره‌ای بی‌بادهٔ روشن مباش


یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم

با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش


از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست

گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش


هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش


خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش


صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد

کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش


خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک

او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش


اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست

در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش


چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود

پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش


چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست

صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش


صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو

زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش


عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم

زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس

ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش


باد پیمای‌تر از من نبود در ره عشق

کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش


از برای مدد عشق مرا بر دل من

حسن هر روز برآرد به لباس دگرش


هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت

هر کرا تربیت عشق بود جلوه‌گرش


هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک

من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش


نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ

کاندر آن چهرهٔ پرنور و لـ*ـب چون شکرش


چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود

خواهم از عارضهٔ بی‌خبری کور و کرش


من همی روز خود آن روز مبارک شمرم

که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش


نه که خود روز مبارک بود آن را که کند

سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش


برکاتی که ز جود کف با برکت او

روزگار فضلا گشت چو نام پدرش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر

در زمان دور شود پرده ز در و گهرش


آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت

نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش


آن نهالی که نشانند به نام کف او

خاک بی‌تربیت نامیه آرد به برش


هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد

مدد روح طبیعی شود اندر جگرش


آتش همتش ار میل کند سوی هوا

آسمان گنبد زرین شود از یک شررش


ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو

عالم جان و خرد زیر بود او ز برش


ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا

تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش


چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام

سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش


هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد

سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش


خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود

که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار

که نود سال همی عمر دهد نور خورش


من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی

که خود او جوهر روحست نباشد خطرش


خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید

یا زحل کیست که او یاد کند به بترش


چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور

چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش


ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز

بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش


سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش

کان گیا کش بنگارند نچینند برش


معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو

آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش


در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک

قوت ناطقه باید که بگوید صورش


آن زبانی که نباشد سخنش همره دل

نشمرد جان خردمند بجر مختصرش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,057
امتیاز واکنش
9,024
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


کار بی‌دل به زبان سنگ ندارد بر خلق

طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش


دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر

هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش


او همان روز به آخر نبرد تا به جزا

از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش


رادمردی بر او طالع میلادی ساخت

رفت همچون الف کوفی روزی به درش


هم در آن روز برون آمد با چندان لام

که بنشناختم از کارگه شوشترش


لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام

که همو باز ندانست همی حد و مرش


هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند

چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش


ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم

رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش


بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند

خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش


که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب

عون او باز چو خورشید کند مشتهرش


تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر

هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش


چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم

باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش


باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او

همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا