خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیـ*ـانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا

آنکس که گوید از ره معنی کنون همی

اندر میان خلق ممیز چو من کجا

دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»

با این همه که کبر نکوهیده عادتست

آزاده را همی ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگرچه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دوستان مذلت و از دشمنان جفا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من همه خصومت ایشان عجب ترست

ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

گردد همی شکافته دلشان ز خشم من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفا

چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه نامـ*ـوس جاودان

در موضعی که در کف موسا بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر

چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها

زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

آنم که برده‌ام علم علم در جهان

بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا

با عقل من نباشد مریخ را توان

با فضل من نباشد خورشید را ذکا

شاهان همی کنند به فضل من افتخار

حران همی کنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منیرم و با رای صافیم

کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی

عالیست همتم به همه وقت چون فلک

صافیست نظم من به همه وقت چون هوا

بر همت منست سخاهای من دلیل

بر نظم من بست سخنهای من گوا

هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا

این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس

در نثر من مذمت و در نظم من هجا

در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر

از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا

آنرا که او به صحبت من سر درآورد

گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا

ار ذلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نبینم ازو خطا

اهل سرخس می نشناسند حق من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا

آنگاه قدر او بشناسند با یقین

کاید شب و پدید شود بر فلک سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر

وندر حجر نباشد یاقوت را بها

شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق

زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا

تا کلک او به گاه فصاحت روان بود

بازار او به نزد بزرگان بود روا

آن گه به کام او نفسی بر نیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا

آزار او کشند به عمدا به خویشتن

زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا

در فضل او کنند به هر موضعی حسد

بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا

عاقل که این شنید بداند حقیقتی

کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا

چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل

چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا

تا ناصحان او نسگالند جز نفاق

تا دشمنان او ننمایند خود صفا

ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی

بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها

مرد آن بود که دوستی او بود بجای

لوبست الجبال و انشقت السما


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار

آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند

نخل دین در بـ*ـو*ستان علم زو آمد به بار

آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول

تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار

شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس

بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار

گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟

گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار

چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین

آنکه شد از علم او دین محمد آشکار

گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم

اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار

بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت‌ست

ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار

معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ

ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار

اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او

هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار

دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان

بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار

این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر

یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار

روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد

حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار

خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری

تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار

گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست

سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار

آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر

نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار

هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی

چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار

طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل انـ*ـدام بدن

هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار

خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش

صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار

نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست

کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار

کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن

ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر

آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست

نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار

اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده

حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار

گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش

تا بیاید آن امام راستین فخر دیار

گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن

بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار

گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش

معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار

چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان

تا کند او این جدل در پیش تـ*ـخت شهریار

رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را

گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار

می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن

خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار

گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او

دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار

گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز

پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار

تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه

چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار

هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:

می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار

کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن

کیست در عالم که او از من ندارد الحذار

گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش

مطربان خوش لقای خوب روی نامدار

آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد

ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار

او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو

عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار

اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین

شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار

گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی

داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار

گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم

رخ نهادم سوی قصر و تـ*ـخت شاه تاج‌دار

چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود

بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار

درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید

از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار

حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون

اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار

کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو

آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار

پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد

زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار

گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ

حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار

گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق

مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار

خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم

این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار

آن گهٔ منکر همی گردد که مصنوعات را

صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار

تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم

می نداری استوارم من روا دارم مدار

ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون

می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار

گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم

گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار

می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان

ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار

هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین

در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار

ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش

سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار

ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی

تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار

قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست

می کند آزادی موی سیه کافوروار

قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون

صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار

آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند

کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار

در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی

آن گهٔ بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار

نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید

هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار

آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار

آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار

آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود

گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار

در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست

چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار

صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات

تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار

طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف

عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار

این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند

آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار

آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای

این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار

رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل

قادر معطی و دانا خالق بر و بحار

ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع

محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار

بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر

چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار

چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت

کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار

گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن

ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار

ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست

میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار

هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول

اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار

گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای

شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار

ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد

دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار

گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان

زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح مسعود بن ابوالفتح

در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر

گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر

نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او

چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر

آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن

مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر

قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی

قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر

نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل

کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر

نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست

دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر

گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ

مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر

شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید

دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر

هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ

تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر

گر کم از تو گاه شوخی صدر می‌دارد چه شد

دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر

نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور

صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر

نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز

چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر

ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام

حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر

فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار

دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر

باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن

تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر

خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع

مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر

عمر اندک داری و بسیار داری منزلت

چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر

چشم احسان بی بصر مانده‌ست تا روزی کجا

بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر

جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی

خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر

شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایه‌ای

هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر

ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست

ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر

روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار

پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر

تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش

اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر

شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم

هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر

لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد

نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر

نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد

نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر

نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط

لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر

از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی

وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر

از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد

کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر

چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم

تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر

ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی

تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر

طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته

تا چو قمری می‌زنم بر شاخ او صافت صفیر

گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش

تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر

پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک

پیکر بی‌روح باشد پادشاه بی‌وزیر

تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان

در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر

بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو

نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر

بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور

دوستار دوستارت باید جبار قدیر


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱

یکی بهتر ببینید ایها الناس

که می دیگر شود عالم به هر پاس

دمی از گردش حالات عالم

نمی‌یابم نجات از بند وسواس

چو دل در عقدهٔ وسواس باشد

چه دانم دیدن از انواع و اجناس

کجا ماند جهان را روشنایی

چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس

چو سود از آرزو چون نیست روزی

دهش ماند دهش جز یافه مشناس

یکی بین آرمیده در غنا غرق

یکی پویان و سرگشته ز افلاس

بدور طاس کس نتوان رسیدن

توان دور فلک پیمودن از طاس

ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست

بهر کار این سخن را دار مقیاس

سکندر جست لیکن یافت بهره

ز آب زندگانی خضر و الیاس

بسی فربه نماید آنکه دارد

نمای فربهی از نوع آماس

به ریواس ار توان لعبت روان کرد

روان نتوان بدو دادن به ریواس

خلایق بر خلافند از طبایع

یکی عطار ودیگر باز کناس

چو رومی گوید از پوشش نپوشم

بجز ابریشمین پاک بی‌لاس

برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس

همی گوید: چه گردی گرد کرباس

ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک

چه سودش چون کند سر در سر داس

چو دانه دیدی اندر خوشه رسته

ببین هم گشته زیر آسیا آس

سخن کز روی حکمت گفت خواهی

جدا کن ناس را اول ز نسناس

چو ناس آمد بگو حق ای سنایی

به حق گفتم ز هر نسناس مهراس


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴

ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش

خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش

گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد

مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش

خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو

جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش

کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش

نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش

یار خندان لـ*ـب نباشی سرو سندان دل مباش

مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش

در میان نیکوان زهره طبع ماهروی

چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش

گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل

پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش

نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو

مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش

در لباس شیرمردان در صف کم کاستی

همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش

در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو

در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش

دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش

گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش

گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود

چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش

همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو

یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش

ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای

ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش

در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست

در جهان تیره‌ای بی‌بادهٔ روشن مباش

یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم

با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش

از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست

گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در نعت رسول اکرم

چون به صحرا شد جمال سید انـ*ـدام بدن از عدم

جاه کسرا زد به عالم‌های عزل اندر قدم

چون نقاب از چهرهٔ ایمان براندازد زند

خیمهٔ ادبار خود کفر از خجالت در ظلم

کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان

بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم

آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه

یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم

نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه

نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم

بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان

بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم

از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی

شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم

رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب

آتش اندر زد به جان شهریاران عجم

خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست

درز نعلین بلال او به از صد روستم

همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»

وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم»

چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع

طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم

تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان

یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم

«صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر

«منفقین» عثمان علی «مستغفرین» آمد بهم

هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاه‌دان

اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم»

کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین

چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم

سرفرازان قریش از زخم تیغش دیده‌اند

هر یکی در حربگاه اندازهٔ خود لاجرم

بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست

بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم

عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس

نیست اندر کل عالم‌ها چنو یک محتشم

با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام

او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم

از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس

صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم

از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد

هم عجم را بی‌ملوک و هم عرب را بی‌صنم

مهتر اولاد آدم خواجهٔ هر دو جهان

آنکه یزدانش امات داد بر کل امم

از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال

نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم

او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی‌خلاف

کز جفا بی حرمتی کردند در بیت‌الحرام

آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه

آب چشم کافران را کرد چون آب به قم

سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر

آفتاب دین محمد سید عالی همم

مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال

در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم

در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا

در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم

پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای

عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم

ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی

تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹

نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم

گرفته دامن شادی شکسته گردن غم

سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست

گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم

ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر

ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم

نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام

فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم

نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ

نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم

مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان

که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم

خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط

گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم

زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم

بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم

همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر

همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم

ظلام مشرق بر چهر روز مستولی

سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم

مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات

بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم

سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن

برین صفت رود آری مه چهارده هم

چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش

چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم

بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ

چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم

قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان

دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم

به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی

درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم

اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش

همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم

برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا

هزار شعله برآمد چو صد هزار علم

به مرغزاری کان روشنایی اندر وی

هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم

به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب

به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم

تفاخری که کند او ز روی تحقیقی

تفاخریست مسلم چو نصرت آدم


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - در صفات ذات اقدس باری

ای خدایی که به جز تو ملک‌العرش ندانم

بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم

بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم

بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم

عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم

ملک عالمم و عالم اسرار نهانم

غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من

منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم

پاک و بی‌عیبم و بینندهٔ عیب همه خلقان

در گذارنده و پوشندهٔ عیب همگانم

همه من بینم و بیننده نئی دیده دو چشمم

همه من گویم و گوینده نئی کام زبانم

شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت

شنوایان جهان را سخنان میشنوانم

حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند

من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم

ملک طبعم و سیاره و نه سیارهٔ طبعم

نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم

نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه

نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم

نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر

نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم

هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم

هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم

هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن

به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم

هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم

سیصد و شصت نظر سوی دلت می‌کند آنم

گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم

زود باشد که شوی کشتهٔ تیغ خذلانم

شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی

آفرینندهٔ اشیاء و خداوند جهانم

من فرستادهٔ توراتم و انجیل و زبورم

من فرستادهٔ فرقانم و ماه رمضانم

صفت خویش بگفتم که منم خالق بی‌چون

نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم

منم که بار خدایی که دل متقیان را

هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم

کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی

جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم

بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون

خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم

آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت

در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم

بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت

در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم

شربت شوق دهم تا تو شوی سرخوش تجلی

پرده بردارم و آن گه به خودت می‌نگرانم

ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم

کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم

هر عطایی که بکردم به تو ای بندهٔ من من

خوش نشین بنده که من دادهٔ خود را نستانم

هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید

او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم

بار الاها تو بر آری همه امید سنایی

که مسلمانم و یارب نه از آن بی‌خبرانم


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰

تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم

تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم

تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم

تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم

دوریم از سماع و قرینیم با صداع

تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم

هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق

تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم

تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم

بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم

تا کی به زیر دور فلک چون مقامران

از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم

دست حریف خوبتر آید که در شرط بندی

شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم

یک دم شویم همچو دم آدم و چنو

اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم

آن به که همچو شعر سنای گه سنا

میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم

بر یاد روی و موی صنم صد هزار بـ*ـو*س

بر دامن یقین و گریبان شک زنیم

گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما

آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم

طوفان عام تا چکند چون بسان سام

خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم

ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب

هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم

زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست

گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم

ما را طعام خوان خدا آرزو شدست

یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم


قصاید سنایی

 

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,914
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 31 دقیقه
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴

بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم

گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم

پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو

گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم

در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم

با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم

چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار

غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم

گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما

ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم

همتی داریم عالی در ره دیوانگی

درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم

فتنهٔ خویشیم هر یک در طریق عاشقی

جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم

کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی

کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم

گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم

از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم

ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم

تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم

گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند

ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم

آیت غم از برای عاشقان منزل شدست

دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم

مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم

سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم

دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم

پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم

پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم

پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم

ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم

رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم

گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم

پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم

عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن

گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم

خواجهٔ جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم

نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم

هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما

غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم

تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری

عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم

دیدهٔ بیدار باید تا بینند نظم او

تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم

بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم

راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم


قصاید سنایی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا