خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه

زیرا که چون شبست برو روزگار تار


هستی سخن چه سود کسی را که نیستی

از سر همی برآرد هر ساعتی دمار


شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود

کامروز فرق کس نکند افسر از فسار


آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز

نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار


گر کارها چنانکه بباید چنان بدی

در پستی آب کی بدی و در هوا بخار


شاید که خاکپای تو بـ*ـو*سم که خود تویی

مداح را به جود و به انصاف دستیار


مجبور بخت بد بدم از روی چاکری

زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار


نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک

نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار



قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر

در بـ*ـو*ستان عمر خود از حکمتم به کار


در زینهار خویش نگهدارم از بلا

ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار


بودم صبور تا برسیدم به صدر تو

گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار


آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد

تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار


تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود

مر خلق را ز حکمت باری همی نگار


بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک

در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار


بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر

از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار



قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار

فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار


خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری

سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار


آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ

و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار


نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود

خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار


چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش

کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار


چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی

کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار


شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز

کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار


تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ

خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار


روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک

در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت

زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار


دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک

ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار


تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب

در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار


مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک

مر محامد را شعارست و سعادت را دثار


آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر

آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار


آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست

آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار


ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش

وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار


نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب

سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار


لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ

نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار


تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب

از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف

زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار


تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال

تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار


دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری

اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار


یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر

یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار


تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت

تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار


یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار


صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت

هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار


مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست

هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار


بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست

کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار


عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست

کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار


مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده

از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار


روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو

فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار


شمت زلفین او کردست چون باد بهشت

خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار


حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش

با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست

باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار


من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد

من همی او گردم و او من به روزی چند بار


از لـ*ـبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق

چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار


در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا

کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار


لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او

کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار


در لـ*ـبش چون بنگرم از غایت لعلی شود

چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار


هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید

بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار


او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی

هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار


هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی

هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار


ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او

کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار


لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی

هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ

گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار


من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او

من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار


بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان

اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار


جان من آتش همی گیرد که از دون همتی

هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار


غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش

گر به سـ*ـینه صد دلستی خون شدستی چون انار


بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست

در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار


در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف

نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار


باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود

کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار


بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی

سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار

پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار


تـ*ـخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن

نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار


پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ

دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار


چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی

همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وار


عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر

جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار


تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر

بی‌نیازی را نبینی در بهشت کردگار


گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر

باش چون منصور حلاج انتظار دار دار


از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف

تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار


باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر

تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



ای برادر روی ننماید عروس دین ترا

تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار


چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف

والله ار دیدش رسد هرگز به در شاه‌وار


تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی

مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار


از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی

گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار


گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز

گرد نعل مرکب این افتخار روزگار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا