خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست

کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار


کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن

ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر


آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست

نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار


اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده

حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار


گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش

تا بیاید آن امام راستین فخر دیار


گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن

بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار


گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش

معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار


چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان

تا کند او این جدل در پیش تـ*ـخت شهریار


رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را

گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار


می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن

خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار


گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او

دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز

پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار


تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه

چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار


هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:

می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار


کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن

کیست در عالم که او از من ندارد الحذار


گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش

مطربان خوش لقای خوب روی نامدار


آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد

ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار


او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو

عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار


اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین

شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار


گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی

داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار


گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم

رخ نهادم سوی قصر و تـ*ـخت شاه تاج‌دار




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود

بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار


درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید

از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار


حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون

اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار


کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو

آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار


پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد

زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار


گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ

حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار


گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق

مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار


خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم

این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار


آن گهٔ منکر همی گردد که مصنوعات را

صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار


تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم

می نداری استوارم من روا دارم مدار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون

می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار


گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم

گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار


می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان

ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار


هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین

در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار


ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش

سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار


ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی

تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار


قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست

می کند آزادی موی سیه کافوروار


قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون

صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار


آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند

کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی

آن گهٔ بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار


نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید

هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار


آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار

آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار


آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود

گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار


در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست

چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار


صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات

تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار


طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف

عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار


این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند

آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار


آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای

این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل

قادر معطی و دانا خالق بر و بحار


ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع

محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار


بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر

چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار


چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت

کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار


گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن

ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار


ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست

میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار


هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول

اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار


گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای

شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار


ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد

دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار


گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان

زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



ای گردن احرار به شکر تو گرانبار

تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار


ای خواجهٔ فرزانه علی‌بن محمد

وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار


چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا

نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار


ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت

بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار


مر جاه تو و علم ترا از سر معنی

آباء و سطقسات غلامند و پرستار


نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم

تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار


برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت

تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار


شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی

در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار


از غایت آزادگی و فر بزرگیت

گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار


گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن

جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار


عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق

در تختهٔ تقدیر بخواند همه اسرار


شخصی که تر از شربت تو شد جگر او

لـ*ـب خشک نماند به همه عمر چو سوفار


از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت

شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار


آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست

مانند فرشته نشود هرگز بیمار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


هر چشم که از خاک درت سرمهٔ او بود

ز آوردن هر آب که آرد نشود تار


آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند

در دام اجل هیچ نگردند گرفتار


حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی

می باز نمایی غرض روح به هنجار


گر باد بفرخار بر دشمت داروت

از قوت او روح پذیرد بت فرخار


بر کار ز داروی تو شد شخص معطل

مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار


ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز

وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار


از مال تو جز خانهٔ تو کیست تهی‌دست

وز دست تو جز کیسهٔ تو کیست زیان‌کار


آراسته‌ای از شرف و جود همیشه

چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار


فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی

واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار


چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک

در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


چون نقطهٔ نقش‌ست دل آنکه ابا تو

دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار


ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک

تو نافع مومن شدی او قامع کفار


تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو

خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار


کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی

کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار


یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی

کو چون تو یکی خواجهٔ دانندهٔ هشیار


عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن

یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار


کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله

تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار


کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید

نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار


خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو

دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار


تو کعبهٔ مایی و به یک جای بیاسای

این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار


زوار سوی خانهٔ کعبه شده از طمع

هرگز نشود کعبه سوی خانهٔ زوار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم

ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار


بر چشمهٔ حیوان ز پی چون تو طبیبی

شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار


کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست

زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار


ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم

وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار


هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید

اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار


لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه

هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار


آن سود همی بینم از اشعار که هر شب

هش را ببرد سوش بماند بر من عار


خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا

در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار


هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی

من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار


زین محتشمانند درین شهر که همت

بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا