خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق

درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار


نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج

بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار


نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند

بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار


بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا

جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار


هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس

خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار


علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست

چون بدست سرخوش و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار


زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف

آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار


کز برای نام داند مرد دنیا علم دین

وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد

وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار


شاعران را از شمار راویان مشمر که هست

جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار


باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر

تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار


ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی

تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار


ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر

خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار


نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال

گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار



خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی

کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار


نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک

پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار

آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار


پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست

بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار


وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر

وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار


ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب

یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار


لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده

علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار


مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود

قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار


عهدهٔ فتوای دین بی علم در گردن مگیر

وعدهٔ شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار


آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی

پردهٔ غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار


لابهٔ هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه

یاوهٔ هر عامه مشنو پند من بر جان گمار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر

وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار


افسر و فرق ای پسر بی‌رنج کی گردد قرین

سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار


علم خواهی مرحلهٔ علم از مژه چشمت سپر

فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار


ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم

بحر گردی گر بیابی در علم آبدار


در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم

نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار


بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک

آسمان دانشست و آفتاب روزگار


نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب

حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار


آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم

ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار


لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن

دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار


شمع گردون نزد جودش مایهٔ بخلست بخل

اوج گردون پیش قدرش مایهٔ عارست عار


یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم

«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت

لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار


آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه

جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار


لاجرم زین دادهٔ گردون و زادهٔ چار طبع

این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار


پایهٔ پاییدن جان نزد لطفش یک به دست

مایهٔ بالیدن تن پیش رایش یک شرار


ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون

یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار


میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل

آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار


آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش

دود بی‌علمی ز خانهٔ مغز بی علمان برآر


لالهٔ دعوی ز کوه که دروغان نیست کن

آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار


جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ

مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو

اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار


فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع

لاله‌زان جویی که دوری از میان مرغزار


قوت شرع از فقیهان می‌شناسم نز فقیر

لاف بوبکر از محمد می‌شناسم نه ز غار


یادگار مصطفا در راه دین علمست علم

هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار


هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه

فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار


ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک

یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار


لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ

آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار


کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس

لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار


تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان

علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف

زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار


صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف انـ*ـدام بدن

از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار


عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان

ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار


دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت

دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار


همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان

آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار


اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان

یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار


لـ*ـختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو

منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار


لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود

باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار


هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین

قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار


قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع

آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار



قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل

هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار


او امام پند گویانست پندش می‌دهی

ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار


لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان

گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار


دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن

بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار


ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی

کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار


روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال

علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار


یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار


نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد

این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار


باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان

هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار



آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند

نخل دین در بـ*ـو*ستان علم زو آمد به بار


آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول

تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار


شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس

بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار


گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟

گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار


چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین

آنکه شد از علم او دین محمد آشکار


گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم

اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار


بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت‌ست

ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار


معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ

ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او

هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار


دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان

بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار


این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر

یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار


روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد

حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار


خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری

تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار


گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست

سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار


آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر

نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار


هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی

چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار


طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل انـ*ـدام بدن

هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار


خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش

صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا