خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۸
دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوست

آنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاکپایت ای دوست

چون رای تو هست کشتن من
راضی شده‌ام برایت ای دوست

خون نیز ترا مباح کردم
دیگر چکنم به جایت ای دوست

دانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۹
روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست
زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست

روی چو ماه تو گر چه مایهٔ نور است
موی سیاه تو گر چه اصل گناهست

شاه بتانی و عاشقانت سپاهند
ماه زمینی و آسمانت کلاهست

رسم چنانست که ماه راه نماید
چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست

موی سپیدم ز اشک سرخ چو خونست
روی امیدم ز رنج عشق سیاهست

حال تو ای ماه روی چیست که باری
دور ز روی تو حال بنده تباهست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۵۰
گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست
ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست

یا به جز عشق تو از تو یادگارم هست نیست
یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست

یا به جز بیدادی تو کارزارم هست نیست
یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست

یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست
یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست

یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست
یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست

یا فراقت را به جز ناله شعارم هست نیست
یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست

گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست
یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۵۱
گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست
بر سر خوبان عالم پادشایی نیست هست

ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق
با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست

ور گمانت آید که گاه دل ربودن در سماع
روی و آوازت هلاک پارسایی نیست هست

ور تو اندیشی که گاه گوهر افشاندن ز لعل
از لـ*ـبت گم بودگان را رهنمایی نیست هست

ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را
از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست

ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای
از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست

ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا
خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست

ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون
صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۵۲
کار تو پیوسته آزارست گویی نیست هس
زین سبب کار دلم زارست گویی نیست هست

خصم تو بازار من بشکست و با خصم ای صنم
مر ترا پیوسته بازارست گویی نیست هست

تا به خروارست شکر لعل نوشین ترا
در دلم عشقت به خروارست گویی نیست هست

طرهٔ طرار تو دل دزدد از مردم همی
شد یقین کان طره طرارست گویی نیست هست

ماهرویا تا تو کردی رایت صحبت نگون
رایت صبرم نگونسارست گویی نیست هست

بـ*ـو*سه‌ای را زان لـ*ـب چون لعل نوشینت به جان
چاکر مسکین خریدارست گویی نیست هست

نرگس خونخوار تو پیوسته خون ریزد همی
نرگست بس شوخ و خونخوارست گویی نیست هست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۳
زان چشم پر از خمار سرمست
پر خون دارم دو دیده پیوست

اندر عجبم که چشم آن ماه
ناخورده نوشیدنی چون شود سرخوش

یا بر دل خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست

بس کس که ز عشق غمزهٔ او
زنار چهار کرد بر بست

برد او دل عاشقان آفاق
پیچند بر آن دو زلف چون شست

چون دانست او که فتنه بر خاست
متواری شد به خانه بنشست

یک شهر ازو غریو دارند
زان نیست شگفت جای آن هست

دارند به پای دل ازو بند
دارند به فرق سر ازو دست

تا عزم جفا درست کرد او
دست همه عاشقانش بشکست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۴
دوست چنان باید کان منست
عشق نهانی چه نهان منست

عاشق و معشوق چو ما در جهان
نیست دگر آنچه گمان منست

جان جهان خواند مرا آن صنم
تا بزیم جان جهان منست

کیست درین عالم کو را دگر
یار وفادار چنان منست

حال ببین پیش بپرس از همه
تا تو نگویی به زبان منست

دوش مرا گفت که آن توام
آن منست ار چه نه آن منست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۵
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است

تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است

جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم
جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکن است

با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست
از برای آنکه من در آب و او در روغن است

گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب
کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است

جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف
گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستن است

از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهن است

هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی
پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر من است

ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک
کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسن است

بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک
گر مرا روزی ازو سورست سالی شیون است

هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل
جور ما زین گنبد فیروزهٔ بی روزن است

هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من
خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستن است

جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است

از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش
آن بتی را کافت آفاق و فتنهٔ برزن است

گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست
گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردن است

گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی
در ثنای او سنایی ده زبان چون سوسن است


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۶
ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست
لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست

نشگفت اگر کبر تو هرگز نشود کم
چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست

عالم ز جمال تو پرآوازه شد امروز
زیرا که جمال تو ز اندازه برونست

در زلف تو تاب و گره و بند و شکنجست
در چشم تو مکر و حیل و زرق و فسونست

تا من رخ چون چشمهٔ خورشید تو دیدم
چشمم ز غم عشق تو چون چشمهٔ خونست

ای رفته ز نزدیک سنایی خبرت هست
کز عشق تو حال من دل سوخته چونست

از مهر تو چون نقطهٔ خونست دلم زانک
بر ماه ترا دایرهٔ غالیه گونست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۷
ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست
برگرد بنده‌وار به گرد مقام دوست

گرد سرای دوست طوافی کن و ببین
آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست

خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین
بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست

برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما
چون کم زدیم خویشتن از بهر کام دوست

خواهی که بار عنبر بندی تو از سرخس
زآنجا میار هیچ خبر جز پیام دوست

خواهی که کاروان سلامت بود تر
همراه خویش کن به سوی ما سلام دوست

بر دانه‌های گوهر او عاشقی مباز
تا همچو من نژند نمانی به دام دوست

با خود بیار خاک سر کوی او به من
تا بر سرش نهم به عزیزی چو نام دوست

بینا مباد چشم من ار سوی چشم من
بهتر ز توتیا نبود گَرد گام دوست

گر دوست را به غربت من خوش بود همی
ای من رهی غربت و ای من غلام دوست

از مال و جان و دین مر ار کام جوید او
بی کام بادم ار کنم آن جز به کام دوست


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا