خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۱
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو

جان‌و دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بی‌جان و دل در وای تو

بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی
بنگر این بی‌قیمت اندر جای تو

آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو

مشک و عنبر بارد اندر کل انـ*ـدام بدن
چون فشانی زلفک رعنای تو

من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو

من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو

چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو

پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۲
ای ببرده آب آتش روی تو
عالمی در آتشند از خوی تو

مشک و می را رنگ و مقداری نماند
ای نه مشک و می چو روی و موی تو

چشمکانت جاودانند ای صنم
نرگس آمد ای عجب جادوی تو

تیر عشقت در جهان بر من رسید
غازیانه زان کمان ابروی تو

زنگیانند آن دو زلف پای کوب
بلعجب اندر نظاره سوی تو

با خروش و با فغان دیوانه‌وار
خاک پاشم بر سر اندر کوی تو

هر کسی مشغول در دنیا و دین
دین و دنیای سنایی روی تو​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۳
باد عنبر برد خاک کوی تو
آب آتش ریخت رنگ روی تو

جاودان را نیست اندر کل انـ*ـدام بدن
هیچ دولتخانه چون ابروی تو

کفر و دین را نیست در بازار عشق
گیسه داری چون خم گیسوی تو

چشم و دل ترست و گرم از عشق تو
کام و لـ*ـب خشک‌ست و سرد از خوی تو

ای بسا خلقا که اندر بند کرد
حلقهاشان حلقه‌های موی تو

گر بهشتی نیست پس جادو چراست
آن دو چشم بلعجب بر روی تو

عالمی را دارویی جز چشم را
بی ضیا چشمست از داروی تو

تا دل ریش مرا دست غمت
بست همچون مهره بر بازوی تو

کافرم چون چشم شوخت گر دهم
دین و دنیا را به تار موی تو

دل چو نار و رخ چو آبی کرده‌ام
از کلوخ امرود و شفتالوی تو

هر کسی محراب دارد هر سویی
هست محراب سنایی سوی تو

ای بسا شرما که برد از چشمها
دیدهٔ شوخ خوش جادوی تو

کی توانم پای در عشقت نهاد
با چنان دست و دل و بازوی تو

سگ به از عقل منست ار عقل من
ناف آهو نشمرد آهوی تو​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۴
گر خسته دل همی نپسندی بیار رو
تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو

گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار
هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو

پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب
غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو

ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک
هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو

گر در بهشت باقی و تنها تو میروی
ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۵
ای خواب ز چشم من برون شو
ای مهر درین دلم فزون شو

ای دیده تو خون ناب می‌ریز
ای قد کشیده سرنگون شو

آتش به صفات خویش در زن
از هستی خویشتن برون شو

زان سگ بچه‌ای به کتف برگیر
ناگاه به رستهٔ درون شو

میگیر درم قفا همی خور
با رندی و عیبها عیون شو

کر مسجد را همی نخوانی
با مهتر تونیان بتون شو​


غزلیات سنایی

 

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۶
خه خه ای جان علیک عین‌الله
ای گلستان علیک عین‌الله

اندرا اندرا که خوش کردی
مجلس جان علیک عین‌الله

برفشان برفشان دل و جان را
در و مرجان علیک عین‌الله

هیچ جایی نیافت از پی انس
چون تو مهمان علیک عین‌الله

مرده دل بوده‌ایم در بندت
از همه جان علیک عین‌الله

پیش خز تا کنیم بر لـ*ـب تو
بـ*ـو*سه باران علیک عین‌الله

جان ما کن ز لحن داوودی
چون سلیمان علیک عین‌الله

باش تا ما کنیم بر سر تو
شکر افشان علیک عین‌الله

پیش کاست همی برد سجده
بت کاسان علیک عین‌الله

خاک پایت ز عشق بـ*ـو*سه دهد
جان خاقان علیک عین‌الله

آنچه گویند صوفیانش «آن»
تویی آن «آن» علیک عین‌الله

در غلامیت بر سنایی نیست
هیچ تاوان علیک عین‌الله​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۷
ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله
معشوق مرا پیش من آرید علی‌الله

گز هیچ زیاری نهمی بر لـ*ـب او بـ*ـو*س
یک بـ*ـو*سه به من صد بشمارید علی‌الله

ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق
بر قبلهٔ زهاد نگارید علی‌الله

آن خم که بر او مهر مغانست نهاده
الا به من مغ مسپارید علی‌الله

از دین مسلمانی چون نام شمار است
از دین مغان شرم مدارید علی‌الله

گشتست سنایی مغ بی‌دولت و بی‌دین
از دیدهٔ خود خون بمبارید علی‌الله​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۸
ای ز آب زندگانی آتشی افروخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته

ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بردوخته

گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته

هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته

ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته

ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۶۹
ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته
جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته

تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز
کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته

بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای
طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته

تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت
در هوا چون فاخته پری و بال آخته

مرد این ره را گذر بر روی آب و آتشست
آب و آتش آشنا را داند از نشناخته

یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد
از پسش دشمن همی آمد علم افراخته

آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد
کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته

آتش نمرود و آن لشکر نمی‌بینم به جای
زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته

ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید
هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۷۰
من نه ارزیزم ز کان انگیخته
من عزیزم از فلک بگریخته

چرخ در بالام گوهر تافته
طبع در پهنام عنبر بیخته

آسمان رنگم ولیک از روی شکل
آفتابی از هلال آویخته

از برای کسب آب روی خویش
آبروی خود به عمدا ریخته

از برای خدمت آزادگان
با همه کس همچو آب آمیخته​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا