خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۷۶
ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهاده‌ایم
تا که در بند کله‌دوزی اسیر افتاده‌ایم

صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک
ما بهای هر کله اکنون سری بنهاده‌ایم

او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع
ما از آن چون شمع در پیشش به جان استاده‌ایم

بندهٔ او از سر چشمیم همچون سوزنش
گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده‌ایم

سـ*ـینه چشم سوزن و تن تار ابریشم شدست
تا غلام آن بهشتی روی حورا زاده‌ایم

کار او چون بیشتر با سوزن و ابریشمست
لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده‌ایم

از لـ*ـب خویش و لـ*ـب او در فراق و در وصال
چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده‌ایم

برنتابد بار نازش دل همی از بهر آنک
دل همی گوید گر او سادست ما هم ساده‌ایم

لعل پاش و در فشانیم از دو دریا و دو کان
تا اسیر آن دو لعل و آن دو تا بیجاده‌ایم

ما ز خصمانش کی اندیشیم کاندر راه او
خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده‌ایم

تا سنایی وار دربستیم دل در مهر او
ما دو چشم اندر سنایی جز به کین نگشاده‌ایم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۷۸
چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم
در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم

گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون
از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم

ما ازین باطل خوران آشنا بیگانه‌وار
پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم

هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما
کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم

اول اندر نشهٔ اولا گرفتار آمدیم
آخر اندر نشهٔ اخرا رهایی یافتیم

خاکپای کمزنان شد توتیای چشم ما
کار سرمان بود و آخر کار پایی یافتیم

سر فرو بردیم تا بر سروران سرور شدیم
چاکری کردیم تا کار کیایی یافتیم

پارسایان هر زمان ناپارسا خوانندمان
ما از آن بر پارسایان پارسایی یافتیم

گر همی خواهی که باشی پادشا و پارسا
شو گدایی کن که ما این از گدایی یافتیم

ما گدایان را ز نادانی نکوهش چون کنی
کاین سنا از سـ*ـینهٔ پاک سنایی یافتیم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۸۹
ما همه راه لـ*ـب آن دلبر یغما زنیم
شکر او را به بـ*ـو*سه هر شبی یغما زنیم

هم توان از دو لـ*ـبش شکر زدن یغما ولیک
هر شبی راه لـ*ـب آن دلبر یغما زنیم

ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس
رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم

شخص را می وار هر شب در بر ویس افگنیم
بـ*ـو*سه وامق‌وار هر دم بر لـ*ـب عذرا زنیم

بر بخفتن گاه صحبت در بر ما افگند
لـ*ـب به بـ*ـو*سه گاه عشرت بر لـ*ـب او ما زنیم

خوش بدست امروز و دی با آن نگارین عیش ما
خوشتر از امروز و دی فردا و پس فردا زنیم

گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار
دست در عدل غیاث‌الدین والدنیا زنیم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹۰
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم

هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم

تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم

گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم

گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم

گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم

پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹۱
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان

باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان

باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان

باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان

باده‌خواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان

بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان

جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان

خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان

دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان

از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹۲
سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان
ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان

مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را
چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان

به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را
به لطف از لوح او بسـ*ـتر تمامی نام جان ای جان

چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت
چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان

ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست
هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان

مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا
به بوی نون ش*هوانی به رنگ لام جان ای جان

کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند
سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان

مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا
درین مردودهٔ ویران نیابم کام جان ای جان​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹۳
مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان
که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان

نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش
مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان

ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن
که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان

نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو
چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان

چو خوابست آتش هجرت که هر دیده کشید ای بت
چو آبست آتش عشقت که هر تن را رسید ای جان

دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی
که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان

ازین یک نوع دلشادم که با عشق تو همزادم
که تا این دیده بگشادم دلم عشقت گزید ای جان

چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید
مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹۴
تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان
ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان

نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند
که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان

ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد
ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان

ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد
کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان

از آن تا در دل و دیده گهر جز عشق تو نبود
برون روید گهر هر دم ز بحر و کان جان ای جان

همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده
که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان

ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه
ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان

به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من
به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان

سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود
سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹۵
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وانگه مدام در ده سرخوش مدام گردان

بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی
بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان

دارالغرور ما را دارالسرور کردی
درالملام ما را دارالسلام گردان

خامند و پخته مانا تو دو نوشیدنی داری
در خام پخته گردان در پخته خام گردان

ناهید زخمه‌زن را از لحنه سیر کردی
بهرام تیغ‌زن را از جام رام گردان

ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی
یا هوشیار دفتر یا سرخوش جام گردان

اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی
از عکس روی می را بیجاده فام گردان

خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد
از جزع دانه کردی از مشک دام گردان

گمنام کرد ما را یک جام بادهٔ تو
در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان

از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

خواهی که گر سنایی گردد سمایی از عز
پیش غلام و دربان او را غلام گردان​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹۶
ای وصل تو دستگیر مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران

هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نه‌ای بتا ز معذوران

گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران

برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران

فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بی‌نوران

از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران

گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران

نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران

لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران

معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران

آنجا که مصیر ما بود فردا
بی‌رنج دهند مزد مزدوران​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا