خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۳۷
گفتم از عشقش مگر بگریختم
خود به دام آمد کنون آویختم

گفتم از دل شور بنشانم مگر
شور ننشاندم که شور انگیختم

بند من در عشق آن بت سخت بود
سخت‌تر شد بند تا بگسیختم

عاشقان بر سر اگر ریزند خاک
من به جای خاک آتش ریختم

بر بناگوش سیاه مشک رنگ
از عمش کافور حسرت بیختم

عاجزم با چشم رنگ آمیز او
گر چه از صد گونه رنگ آمیختم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۳۸
الا ای سـ*ـاقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم

مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم

اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم

چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم

چو باری زین هـ*ـوس دوری چو من دانم نه رنجوری
به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم

کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۳۹
من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم
کز سمن بالین و از شمشاد بسـ*ـتر داشتم

داشتم در بر نگاری را که از دیدار او
پایهٔ تـ*ـخت خود از خورشید برتر داشتم

نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل
تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم

بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم
لـ*ـب نهاده بر لـ*ـب چون شیر و شکر داشتم

دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من
دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم

بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود
چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم

چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم
گر امید آن دگر الله اکبر داشتم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۴۰
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم

به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم

میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم

بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۴۱
تا به رخسار تو نگه کردم
عیش بر خویشتن تبه کردم

تا ره کوی تو بدانستم
بر رخ از خون دیده ره کردم

تا سر زلف تو ربود دلم
روز چون زلف تو سیه کردم

دست بر دل هزار بار زدم
خاک بر سر هزار ره کردم

کردگارت ز بهر فتنه نگاشت
نیک در کار تو نگه کردم

گنه آن کردم ای نگار که دوش
صفت روی تو به مه کردم

عذر دوشینه خواستم امروز
توبه کردم اگر گنه کردم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۴۲
به دردم به دردم که اندیشه دارم
کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم

به وقتی که دولت بپیوست با من
بپیوست هجرش به غم روزگارم

که داند که حالم چگونست بی تو
که داند که شبها همی چون گذارم

خیالش ربودست خواب از دو چشم
گرفتنش باید همی استوارم

ز من برد نرمک همی هوشیاری
کنون با غم او نه بس هوشیارم

اگر غمگنان را غم اندر دل آمد
چرا غمگنم من چو من دل ندارم

چون آن گوهر پاک از من جدا شد
سزد گر من از چشم یاقوت بارم

وگر من نپایم به آزاد مردی
ببینند مردم که چون بی قرارم

همی داد ندهد زمانه مهان را
اگر داد دادی نرفتی نگارم

چو من یادگارش دل راد دارم
دهد هجر گویی به جان زینهارم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۴۳
ای یار سر مهر و مراعات تو دارم
ای دولت دل خدمت و طاعات تو دارم

طاعات و مراعات ترا فرض شناسم
جان و دل و دین وقف مراعات تو دارم

حاجات تو گر هست به جان و دل و دینم
جان و دل و دین از پی حاجات تو دارم

یک بار مناجات تو در وصل شنیدم
بار دگر امید مناجات تو دارم

هر چند به بد قصد کنی جان و سر تو
گر هیچ به بد قصد مکافات تو دارم

گر صومعهٔ خویش خرابات کنی تو
من روی همه سوی خرابات تو دارم

ششدر کن و شهمات ببر جان و دل من
کاین هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۴۴
روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم
آن روز دل خلق و سر خویش ندارم

چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین
چون طاقت هجرت من درویش ندارم

در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم
زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم

تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست
جز سلسله بر دست دل ریش ندارم

زان غمزهٔ غماز غم افزای تو بر من
اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۴۵
الحق نه دروغ سخت زارم
تا فتنهٔ آن بت عیارم

من پار نوشیدنی وصل خوردم
امسال هنوز در خمارم

صاحب سر درد و رنج گشتم
تا با غم عشق یار غارم

قتال‌ترین دلبرانست
قلاش‌ترین روزگارم

وز درد فراق و رنج هجرش
از دیده و دل در آب و نارم

با حسن و جمال یار جفتست
با درد و خیال و رنج یارم

با آتش عشق سوزناکش
بنگر که همیشه سازگارم

گر منزل عشق او درازست
شکر ایزد را که من سوارم

در شادی عشق او همیشه
من بر سر گنج صدهزارم

منگر تو بتا بدانکه امروز
چون موی تو هست روزگارم

فردا صنما به دولت تو
گردد چو رخ تو خوب کارم

یک راه تو باش دستگیرم
یک روز تو باش غمگسارم

تا چند سنایی نوان را
چون خر به زنخ فرو گذارم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۴۶
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم

تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم

می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده می‌ببارم

از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم

ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم

تا مانده‌ام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم

خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم

گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم

امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم

مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بی‌شمارم

در مغکده‌ها بود مقامم
در مصطبه‌ها بود قرارم

از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم

هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم

با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا