خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۵۵
هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار
خوش لـ*ـب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار

یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی
تا توانی دوستی با یار معنی دار دار

از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی
روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار

ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر
مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار

زلف عنبر بار گیر و جام مالامال کش
دوستی با جام و با زلفین عنبر بار دار

ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار
چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، نگار 1373 و moh@mad

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۵۶
ای من غلام عشق که روزی هزار بار
ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار

این عشق جوهریست بدانجا که روی داد
بر عقل زیرکان بزند راه اختیار

جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ
نامرد را ز مرد که کردست آشکار

جز درد عشق غمزهٔ معشوق را که کرد
بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار

این درد عشق راست که در پای نیکوان
هر ساعت ار بخواهد جانها کند نثار

در عشق نیست زحمت تمییز بهر آنک
در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، نگار 1373 و moh@mad

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۵۷
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار

هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار

تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار


از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار

ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار

ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار

پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار

در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار

از عشوهٔ عشق تو اگر سرخوش شدم سرخوش
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار

از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، نگار 1373 و moh@mad

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۵۸
مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار
بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار

ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم
از گشت آسمان وز آسیب روزگار

زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست
بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار

رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی
ما را بسست اینکه برو آمدست کار


بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش
چونان که شد حرام می نوش خوشگوار

ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست
خواهیم زینهار به روزی هزار بار


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، نگار 1373 و moh@mad

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۵۹
زهی حسن و زهی عشق و زهی نور و زهی نار
زهی خط و زهی زلف و زهی مور و زهی مار

به نزدیک من از شق زهی شور و زهی شر
به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار

به بالا و کمرگاه به زلفین و به مژگان
زهی تیر و زهی تار و زهی قیر و زهی قار

یکی گلبنی از روح گلت عقل و گلت عشق
زهی بیخ و زهی شاخ و زهی برگ و زهی بار

بهشت از تو و گردون حواس از تو و ارکان
زهی هشت و زهی هفت زهی پنج و زهی چار

برین فرق و برین دست برین روی و برین دل
زهی خاک و زهی باد زهی آب و زهی نار

میان خرد و روح دو زلفین و دو چشمت
زهی حل و زهی عقد زهی گیر و زهی دار

همه دل سوختگان را از سر زلف و زنخدانت
زهی جاه و زهی چاه زهی بند و زهی بار

به نزدیک سناییست ز عشق تو و غیرت
زهی نام و زهی ننگ زهی فخر و زهی عار


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، نگار 1373 و moh@mad

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۶۰
ای سنایی خیز و در ده آن نوشیدنی بی خمار
تا زمانی می خوریم از دست سـ*ـاقی بی شمار

از نشاط آنکه دایم در سرم سرخوشی بود
عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار

هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری
خوش بود سرخوشی و هستی خاصه بر روی نگار

من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم
هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار

دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی
آنکه از خود فارغ آمد فرد باشد پیش یار

من به خود قادر نیم زیرا که هستم ز آب و گل
چون بوم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار



غزلیات سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، نگار 1373 و moh@mad

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۶۱
زینهار ای یار گلرخ زینهار
بی گنه بر من مکن تیزی چو خار

لالهٔ خود رویم از فرقت مکن
حجرهٔ من ز اشک خون چون لاله‌زار

چون شکوفه گرد بدعهدی مگرد
تا مگر باقی بمانی چون چنار

چون بنفشه خفته‌ام در خدمتت
پس مدارم چون بنفشه سوگوار

زان که جانها را فراقت چون سمن
یک دو هفته بیش ندهد زینهار

باش با من تازه چون شاه اسپرم
تا نگردم همچو خیری دلفگار

از سر لطف و ظریفی خوش بزی
همچو سوسن تازه‌ای آزاده‌وار

همچو سیسنبر بپژمردم ز غم
یک ره از ابر وفا بر من ببار

چون نخوردم بادهٔ وصلت چو گل
همچو نرگس پس مدارم در خمار

ای همیشه تازه و تر همچو سرو
اشکم از هجران مکن چون گل انار

حوضها کن گلبنان را از عرق
تا چو نیلوفر در او گیرم قرار

زان که از بهر سنایی هر زمان
بر فراز سرو و طرف جویبار

بلبل و قمری همی گویند خوش
زینهار ای یار گلرخ زینهار
منبع: گنجور​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۶۲
ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار
هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار

روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ
زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانه‌وار

هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه
هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار

آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی
باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار

تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد
عاشقان را زعفران رست از سمن بر لاله‌زار

یوسف عصر ار نه‌ای پس چون که اندر عشق تو
خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار

ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را
نورمند از خاک پای تست نورانی عذار

قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر
گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار

گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود
رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار

هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان
با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار

عالم انـ*ـدام بدن و فساد از کفر و دین آراسته‌ست
عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار

در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست
کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار

وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو
در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار

بر تو کس در می‌نگنجد تالی الا الله چو لا
حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار

لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش
بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار

من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار

من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم
بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۶۳
هر کرا در دل بود بازار یار
عمر و جان و دل کند در کار یار

خاصه آن بی دل که چون من یک زمان
بر زمین نشکیبد از دیدار یار

کبک را بین تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار یار

بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پی رخسار یار

در جهان فردوس اعلا دارد آنک
یک نفس بودست در پندار یار

در همه عالم ندیدم لذتی
خوشتر و شیرین‌تر از گفتار یار

همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ
بی لـ*ـب یاقوت شکر بار یار

باد نوشین دوش گفتی ناگهان
چین زلف آشفت بر گلنار یار

زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و دیوار یار

رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقیق و لولو شهوار یار

شد دلم مسکین من در غم نژند
من ندانم پیش ازین هنجار یار

دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفین سیه چون مار یار

هوش و عقلم برده‌اند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار یار

مر سنایی را فتاد این نادره
چون معزی گفت از اخبار یار

آنچه من می‌بینم از آزار یار
گر بگویم بشکنم بازار یار​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۶۴
چون رخ به سراب آری ای مه به نوشیدنی اندر
اقبال گیا روید در عین سراب اندر

ور رای شکار آری او شکر شکارت را
الحمد کنان آید جانش به کباب اندر

جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس
از شرم برآمیزی شکر به گلاب اندر

راز «ارنی ربی» در سـ*ـینه پدید آید
گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر

جانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر
دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندر

هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری
مریم کده‌ها داری گویی به حجاب اندر

مهر تو برآمیزد پاکی به گنـ*ـاه اندر
قهر تو درانگیزد دیوی به شهاب اندر

ما و تو و قلاشی چه باک همی با تو
راند پسر مریم خر را به خلاب اندر

هر روز بهشتی نو ما را بدهی زان لـ*ـب
دندان نزنی هرگز با ما و ثواب اندر

دانی که خراباتیم از زلزلهٔ عشقت
کم رای خراج آید شه را به خراب اندر

ما را ز میان ما چون کرد برون عشقت
اکنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندر

ما گر تو شدیم ای جان نشگفت که از قوت
دراج عقابی شد چون شد به عقاب اندر

ای جوهر روح ما در هم شده با عشقت
چون بوی به باد اندر چون رنگ به آب اندر

یارب چه لبی داری کز بهر صلاح ما
جز آب نمی‌باشد با ما به نوشیدنی اندر

از دل چکنی وقتی در عشق سوال او را
در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندر

شعری به سجود آید اشعار سنایی را
هر گه که تو بسرایی شعرش به رباب اندر​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا