خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۲۵
وصال حالت اگر عاشقی حلال کند
فراق عشق همه حالها زوال کند

وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست
که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند

رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ
طلب در او صفت بی خودی مثال کند

نصیب خلق یکی خندقی پر از میل
در او مجاز و حقیقت همی جدال کند

چو از نصیب گذشتی روا بود که دلت
حدیث دلبر و دعوی زلف و خال کند

چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال
نقاب بندد بعضی ازو هلال کند

نگار من چو شب از گرد مه درآلاید
حرام خون هزاران چو من حلال کند

نگه نیارم کردن به رویش از پی آن
که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند

کمال حال ز عشاق خویش نقص کند
بتم چو خوبی بی‌نقص را کمال کند

وصال او به زمانی هزار روز کند
فراق او ز شبی صد هزار سال کند

هزار آیت دل بردنست یار مرا
ز من هر یکیش طبایع دو صد جمال کند

چو او سوار شود سرو را پیاده کند
چو غمزه سازد هاروت را نکال کند

حدیث در دهن او تو گوییی که مگر
وجود با عدم از لـ*ـذت اتصال کند

گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او
یکی شبست که با روز او جدال کند

زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی
هزار عاشق چون من فر و جوال کند

هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقه‌های سر زلف جیم و دال کند

تبارک‌الله از آن روی پر ملاحت و زیب
که غایت همه عشاق قیل و قال کند


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۲۶
مردمان دوستی چنین نکنند
هر زمان اسب هجر زین نکنند

جنگ و آزار و خشم یکباره
مذهب و اعتقاد و دین نکنند

چون کسی را به مهر بگزینند
دیگری را بر او گزین نکنند

در رخ دوستان کمان نکشند
بر دل عاشقان کمین نکنند

چون منی را به چاره‌ها کردن
دل بیگانه را رهین نکنند

روز و شب اختیار مهر کنند
سال و مه آرزوی کین نکنند

چون وفا خوبتر بود که جفا
آن کنند اختیار و این نکنند

بر سماع حزین خورند نوشیدنی
لیک عاشق را حزین نکنند

زلف پر چین ز بهر فتنهٔ خلق
همچو زلف بتان چین نکنند

اینهمه می‌کنی و پنداری
که ترا خلق پوستین نکنند

مکن ای لعبت پری‌زاده
که پری‌زادگان چنین نکنند

همه شاه و گدا و میر و وزیر
بهر دنیا به ترک دین نکنند


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۲۷
گر سال عمر من به سر آید روا بود
اندی که سال عیش همیشه به جا بود

پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد
پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود

ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس
در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود

ای آمده به طمع وصال نگار خویش
نشنیده‌ای که عشق برای بلا بود

پروانهٔ ضعیف کند جان فدای شمع
تا پیش شمع یک نظرش را سنا بود

دیدار وی همان بود و سوختن همان
گویی فنای وی همه اندر بقا بود

آن را که زندگیش به عشق‌ست مرگ نیست
هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۲۸
آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود
و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود

آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود
شادمان آن کس که با تو در یکی بسـ*ـتر بود

جان و دل بردی به قهر و بـ*ـو*سه‌ای ندهی ز کبر
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود

گر شوم من پاسبان کوی تو راضی بوم
خود ببخشایی بر آن کش این هـ*ـوس درسر بود


شمارهٔ ۱۲۹
چون دو زلفین تو کمند بود
شاید ار دل اسیر بند بود

گوییم صبر کن ز بهر خدا
آخر این صبر نیز چند بود

خواجه انصاف می بباید داد
با چنین رخ چه جای پند بود

سرو را کی رخ چو ماه بود
ماه را کی لـ*ـب چو قند بود

می ندانی که پست گردد زود
هر کرا همت بلند بود

هر که معشـ*ـوقه‌ای چنین طلبد
همه رنج و غمش پسند بود


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۳۰
عاشق و یار یار باید بود
در همه کار یار باید بود

گر همه راحت و طرب طلبی
رنج بردار یار باید بود

روز و شب ز اشک چشم و گونهٔ زرد
در و دینار یار باید بود

ور گل دولتت همی باید
خستهٔ خار یار باید بود

گاه و بی گاه در فراق و وصال
سرخوش و هشیار یار باید بود

چون سنایی همیشه در بد و نیک
صاحب اسرار یار باید بود


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۳۱
هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود

مرا وصال نباید همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود

مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود

من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود

همیشه صید تو خواهم بدن که چهرهٔ تو
نمودنی بنمود و ربودنی بربود


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۳۲
روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود

گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود

دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را
تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود

گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی
درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود

من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم
گر چو دندان و لـ*ـب او لولو و مرجان بود

راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا
روی زرد و آه سرد و دیدهٔ گریان بود

زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق
هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود

بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز
حور باشد هر که او پروردهٔ رضوان بود

هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لـ*ـب و دندان او یارب لـ*ـب و دندان بود





غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۳۳
از هر چه گمان برد دلم یار نه آن بود
پندار بد آن عشق و یقین جمله گمان بود

آن ناز تکلف بد و آن مهر فسون بود
وان عشق مجازی بد و آن سود زیان بود

بر روی رقم شد شرری کز دل و جان تافت
و ز دیده برون آمد دردی که نهان بود

توحید من آن زلف بشولیدهٔ او بود
ایمان من آن روی چو خورشید جهان بود

رویی که رقم بود برو دولت اسلام
زلفی که درو مرتدی و کفر نشان بود

بنمود رخ و روم به یک بار بشورید
آیین بت و بتگری از دیدن آن بود

پس زلف برافشاند و جهان کفر پراگند
الحق ز چنان زلف مسلمان نتوان بود

کویی که درو پای عزیزان همه سر بود
راهی که دراو وصل نکویان همه جان بود

از خون جگر سیل وز دل پاره درو خاک
منزلگهش از آتش سوزان دمان بود

بس جان عزیزان که در آن راه فنا شد
گور و لحد آنجا دهن شیر ژیان بود

چون کعبهٔ آمال پدید آمد از دور
گفتند رسیدیم سر ره بر آن بود

بر درگه تو خوار و ز دیدار تو نومید
بر خاک نشستند که افلاس بیان بود

بیرون ز خیالی نبد آنجا که نظر بود
افزون ز حدیثی نبد آنجا که گمان بود


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۳۴
نور تا کیست که آن پردهٔ روی تو بود
مشک خود کیست که آن بندهٔ موی تو بود

ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نو
در سرایی که درو تابش روی تو بود

در ترازوی قیامت ز پی سختن نور
صد من عرش کم از نیم تسوی تو بود

راه پر جان شود آن جای که گام تو بود
گوش پر در شود آنجا که گلوی تو بود

هر که او روی تو بیند ز پی خدمت تو
هم به روی تو که پشتش چو به روی تو بود

از تو با رنگ گل و بوی گلابیم از آنک
خوی احمد بود آنجا که خوی تو بود

دیدهٔ حور بر آن خاک همی رشک برد
که بر آن نقش ز لعل سر کوی تو بود

کافهٔ خلق همه پیش رخت سجده برد
حور یا روح که باشد که کفوی تو بود

قبلهٔ جایست همه سوی تو چون کعبه از آن
قبلهٔ جان سنایی همه سوی تو بود


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۴۴
روزی بت من سرخوش به بازار برآمد
گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد

صد دلشده را از غم او روز فرو شد
صد شیفته را از غم او کار برآمد

رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد

در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد

رشک ست بتان را ز بناگوش و خط او
گویند که بر برگ گلش خار برآمد

آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد

و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار
پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا