خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۴
زلف پر تابت مرا در تاب کرد
چشم پر خوابت مرا بی خواب کرد

با تن من کرد نور عارضت
آنکه با تار قصب مهتاب کرد

عنبرین زلف چو چوگان خم گرفت
تا دلم چو گوی در طبطاب کرد

وان لـ*ـب عناب گونت طعنه کرد
تا سرشگم سرخ چون عناب کرد

گر عجب بود آنکه عشق تو مرا
سرخوش و هالک بی نبید ناب کرد

این عجب‌تر آنکه عشقت رایگان
چشم من پر لولو خوشاب کرد

میغ روی خوب چون خورشید تو
چشمهٔ خورشید را محراب کرد

و آتش روی ترا چون سجده برد
همچو ابدالان گذر بر آب کرد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۵
عاشقی تا در دل ما راه کرد
اغلب انفاس ما را آه کرد

بود هر باری دلم عاشق به طوع
برد و زیر پای عشق اکراه کرد

عیش چون نوش مرا چون زهر کرد
صبر چون کوه مرا چون کاه کرد

باز در شهر مسلمانان مغی
کرد ما را بسته و ناگاه کرد

از تن باریک من زنار ساخت
وز دل سنگینم آتشگاه کرد

با همه محنت که دیدم من به عشق
کو مرا بی قدر و آب و جاه کرد

نیک خواهم عشق را گر چه مرا
او به کام دشمن و بدخواه کرد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۶
سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد
چرات بینم با اشک سرخ و با رخ زرد

دراز قصه نگویم حدیث جمله کنم
هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورد

جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد
وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد

چو پیشم آمد کردم سلام روی بتافت
چو آستینش گرفتم گفت بردا برد

نه چاره‌ای که دل از دوستیش برگیرم
نه حیله‌ای که توانمش باز راه آورد

بر انتظار میان دو حال ماندستم
کشید باید رنج و چشید باید درد

ایا سنایی لولو ز دیدگانت مبار
که در عقیلهٔ هجران صبور باید مرد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۷
روی خوبت نهان چه خواهی کرد
شورش عاشقان چه خواهی کرد

مشک زلفی و نرگسین چشمی
تا بدان نرگسان چه خواهی کرد

خونم از دیدگان بپالودی
رنج این دیدگان چه خواهی کرد

هر زمان با تو یار اندیشم
تا تو اندر جهان چه خواهی کرد

نقش آب روان مباش به پاس
نقش آب روان چه خواهی کرد

مژه تیری و ابروان چو کمان
پس تو تیر و کمان چه خواهی کرد

دل ببردی و قصد جان کردی
یله کن جان تو جان چه خواهی کرد

زان کمر طرف بر میان من ست
بار آن بر میان چه خواهی کرد

ای چو جان و دلم به هر وصلت
وصلت عاشقان چه خواهی کرد

چون سنایی سگی به کوی تو در
نعرهٔ پاسبان چه خواهی کرد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۸
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد

یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد

نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
کعبتین و مهره گو با تخته نرد

در سرت بادست و بر رو آب نیست
پس میان ما دو تن زین‌ست گرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نا بینا و درد

جوهرت ز اول نبودست این چنین
با تو ناز و کبر کرد این کار کرد

زر ز معدن سرخ روی آید برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد

کی کند ناخوب را بیداد خوب
چون کند نامرد را کافور مرد

تو همه بادی و ما را با تو صلح
ما ترا خاک و ترا با ما نبرد

لیکن از یاد تو ما را چاره نیست
تا دین خاکست ما را آب خورد

ناز با ما کن که درباید همی
این نیاز گرم را آن ناز سرد

ور ثنا خواهی که باشد جفت تو
با سنایی چون سنایی باش فرد

در جهان امروز بردار برد اوست
باردی باشد بدو گفتن که برد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۹
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد

زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد

گر هست بی گنـ*ـاه دل زار مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد

وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد

گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو این نیز بگذرد

بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد

گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو این نیز بگذرد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۱۰
صحبت معشوق انتظار نیرزد
بوی گل و لاله زخم خار نیرزد

وصل نخواهم که هجر قاعدهٔ اوست
خوردن می محنت خمار نیرزد

ز آن سوی دریای عشق گر همه سودست
آنهمه نسود آفت گذار نیرزد

این دو سه روز غم وصال و فراقت
اینهمه آشوب کار و بار نیرزد

روز شود در شمارم از غم جانان
خود عمل عاشقی شمار نیرزد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۱۱
شق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد

بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن
نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد

حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد

آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید
آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد

شاه عشقش چون یکی بر کد خدای روم تاخت
گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد

زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد
درد او بر لشکر درمان زد و بی‌باک زد

درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد
زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد

جادوی استاد پیش خاک پای او بسی
بـ*ـو*سه‌های سرنگون بر پایش از ادراک زد

عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی
آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد

می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم
سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۱۲
خوبت آراست ای غلام ایزد
چشم بد دورخه به نام ایزد

نافرید و نیاورید به حسن
هیچ صورت چو تو تمام ایزد

در جهان جمالت از رخ و زلف
بهم آورد صبح و شام ایزد

سبب آبروی جانها کرد
خاک کوی تو گام گام ایزد

از پی عزت جمال تو داد
صورت لطف را قوام ایزد

از پی منت وجود تو کرد
گردنانرا به زیر وام ایزد

از پی خدمت رکاب تو داد
آدمی را دم دوام ایزد

کرد گرد سم ستور رهت
سرمهٔ چشم خاص و عام ایزد

برهمن را چو پرسی ایزد کیست
گوید آن رخ نگر کدام ایزد

ای به هر دم نوشیدنی آدم خوار
زده بر جام جانت جام ایزد

سر دام خودی نداری هیچ
زان مدامت دهد مدام ایزد

وز برای شکار دلها ساخت
خال تو دانه زلف دام ایزد

آنچنان کعبه‌ای که هست ترا
در و دیوار و صحن و بام ایزد

بده انصاف هیچ وا نگرفت
از تو از نیکویی و کام ایزد

خوبت آراسته‌ست طرفه تر آنک
خود همی گویدت به نام ایزد

تو مقیمی از آن سنایی را
داد بر درگهت مقام ایزد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۱۳
زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد
زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد

غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حور
زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد

ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب
زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد

ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده
زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد

من از عشق و تو از خوبی به عالم در سمر گشته
زهی وامق زهی عذرا بنامیزد بنامیزد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا