خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۹۴
مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد
به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد

بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد
بدان آید همی هر شب که چشمم بر سهر بندد

به یارم گفت وی را من که خواب من نبد ای جان
یقین دانم که گر گویم به رغم من تبر بندد

سحرگه صعب‌تر باشد مرا هجران آن دلبر
که جادو بندهای سخت در وقت سحر بندد

همی دانم من ای دلبر که هستم من غریب ایدر
ببینی محملم فردا شتربان بر شتر بندد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۹۵
کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد

وگر نو کیسهٔ عشق تو از شوخی به دست آری
قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد

ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل
ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد

سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی
گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد

که گر تو فی المثل جانی چنان بستاند از تو دل
که یک چشمت همی گوید دگر چشمت همی خندد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۹۶
آنکس که ز عاشقی خبر دارد
دایم سر نیش بر جگر دارد

جان را به قضای عشق بسپارد
تن پیش بلا و غم سپر دارد

گه دست بلا فراز دل گیرد
گه سنگ تعب به زیر سر دارد

پیوسته چو من فگنده تن گردد
دل را ز هوای نفس بر دارد

بگسسته شود ز شهر و ز مسکن
هر دم زدنی رهی دگر دارد

هر چند که زهر عشق می نوشد
آن زهر به گونهٔ شکر دارد

وان دیده به دست غیر بردوزد
کو جز به جمال حق نظر دارد

ای یار مقامر خراباتی
طبع تو طریق مختصر دارد

بنمای به من کسی که او چون من
در کوی مقامری مقر دارد

یا از ره کم زنان نشان جوید
یا از دل بی دلان خبر دارد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۹۷
دلم با عشق آن بت کار دارد
که او با عاشقان پیکار دارد

به دست عشقبازی در فتادم
که او عاشق چو من بسیار دارد

دل من عاشق عشقست و شاید
که از من یار دل بیزار دارد

کرا معشوق جز عشقست از آنست
که او آیینهٔ زنگار دارد

یکی باغست این پر گل ولیکن
همه پیرامن او خار دارد

نبیند هرگز آنکس خواب را روی
که عشق او را شبی بیدار دارد

نه هموارست راه عشق آنکس
که با جان عشق را هموار دارد

غم جانان خرد و جان فروشد
کسی کو ره بدین بازار دارد




غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۹۸
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد

مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد

انگشت نمای همه دلها شود ار چه
ناخنش نباشد که سر خویش بخارد

با زحمت شانه چکند چنبر زلفی
کاندر شب او عقل همی روز گذارد

مشاطه نه خام آید جایی که بدانجای
نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد

کی زشت شود روی نکو ار بنشویند
کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد

ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام
در مزرعهٔ جان تو جز لاف نکارد

مشاطهٔ تو چون تو بوی دیو تو لابد
هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد

کانکس که مر او را نبود جلوه‌گر از عشق
شهد از لـ*ـب او جان و خرد زهر شمارد

وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکری گردد کس را نگوارد

حقا که به مردم سقر نقد ببینی
گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد

هر روز دگر لام کشی از پی خوبی
زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد

آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی
جان را بگذارد چو تویی را نگذارد​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۹۹
با من بت من تیغ جفا آخته دارد
صبر از دل من جمله برون تاخته دارد

او را دلم آرامگه‌ست و عجبست این
کارامگه خویش برانداخته دارد

صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد

جانم ببرد تا ندبی نرد ببازم
زیرا که دلم در ندبی باخته دارد

صد سلسله دارد ز شبه ساخته بر سیم
آن سلسله گویی پی من ساخته دارد





غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۰۰
نور رخ تو قمر ندارد
شیرینی تو شکر ندارد

خوش باد عشق خوبرویی
کز خوبی او خبر ندارد

دارندهٔ شرق و غرب سلطان
والله که چو تو دگر ندارد

رضوان بهشت حق یقینم
چون تو به سزا پسر ندارد

خوبی که بدو رسید بتوان
باغی باشد که در ندارد

با زر بزید به کام عاشق
پس چون کند آنکه زر ندارد

بی وصل تو بود عاشقانت
چون شخص بود که سر ندارد

رو خوبی کن چنانکه خوبی
کاین خوبی دیر بر ندارد

هر چند نصیحت سنایی
نزد تو بسی خطر ندارد​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۱
آنی که چو تو گردش ایام ندارد
سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد

چون دانهٔ یاقوت تو گل دانه ندارد
چون دام بناگوش توبه دام ندارد

بادی نبرد در همه آفاق که از ما
سوی لـ*ـب تو نامه و پیغام ندارد

دادی ندهد عشق تو ما را که در آن داد
بی داد تو افراخته صمصام ندارد

من در نرسم در تو به صد حیله و افسون
گویی قدم دولت من گام ندارد​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۲
تا لـ*ـب تو آنچه بهتر آن برد
کس ندانم کز لـ*ـب تو جان برد

دل خرد لعل تو و ارزان خرد
جان برد جزع تو و آسان برد

کیست آن کو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان برد

زلف تو چوگان به دست آمد پدید
صبر کن تا گوی در میدان برد

مردن مردان کنون آمد پدید
باش تا شبرنگ در جولان برد

من کیم کز تو توانم برد ناز
ناز تو گر تو تویی سلطان برد​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۰۳
منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد
ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد

اگر زمانه ندارد ترا مساعد من
زمانه‌را و تو را کی توان مساعد کرد

جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا
همی گذارم با آب چشم و با رخ زرد

همه دریغ و همه درد من ز تست و ز تو
به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد

من آن کسم که مرا عالمی پر از خصمند
همی برآیم با عالمی به جنگ و نبرد

گر از تو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم به پیش عشق نه مرد

روان و جانی و مهجور من ز جان و روان
به یک دل اندر زین بیشتر نباشد درد

اگر جهان همه بر فرق من فرود آید
به نیم ذره نیاید به روی من برگرد

دریغم آنکه به فصل بهار و لاله و گل
به یاد روی تو درد و دریغ باید خورد


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و نگار 1373
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا