در حال تایپ رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

fatemeh_khanoom · 11/7/22

پارت نهم:
پتو را دور دخترک پیچید و آرام از زمین جدایش کرد و در جانش فشرد.
به سوی در رفت و با دست آزادش، دستگیره را پایین کشید.
از لای در، کمی سرش...

fatemeh_khanoom · 20/7/22

پارت دهم:

مراد، که توان سخن گفتن نداشت، آب گلویش را سخت فرو داد و چیزی نگفت.
خدیجه که دید رنگ رخسار شوهرش همچون گچ، سفید شده است و انگار حال خوشی ندارد، جلو رفت و دخترک خوابیده را از آ*غو*ش مراد جدا کرد و به داخل برد....

fatemeh_khanoom · 22/7/22

پارت یازدهم:
مراد انگار چیزی یادش آمده باشد، باهیجان گفت:
- راستی می‌دونی اسمش چیه؟
- ...
- همون اسمی که...

fatemeh_khanoom · 23/7/22

پارت دوازدهم:
و بعد از این حرف از جا بلند شد و قصد رفتن کرد.
مراد نیز پا به پای او ایستاد و کلافه از اینکه می‌دید سهراب پای حرفش نمانده، گفت:
- این‌طوری که نمیشه... اصلا بگو...

fatemeh_khanoom · 30/7/22

پارت سیزدهم:
خشایار و گلشیفته با سری زیر افتاده و خنده‌های زیرزیرکی داخل شدند و خدیجه هم به دنبالشان راه افتاد.
یک لباس آستین کوتاه و شلوار به دست خشایار داد، تا به اتاق دیگرشان برود و به تن کند....

fatemeh_khanoom · 3/8/22

پارت چهاردهم:
فقط چند دقیقه از رفتن مراد و بچه‌ها می‌گذشت که مشت‌های پی در پی بود که بر در حیاط فرود می‌آمد و دیوارهای خانه را به لرزش در می‌آورد.
چادر گل‌گلی‌اش را روی سر انداخت و همان‌طور که به سمت در می‌رفت، با صدای بلند...

fatemeh_khanoom · 11/8/22

پارت پانزدهم:
با استشمام بوی تند الکل و حس گرمای روی دستش، چشمانش را باز کرد و تنها چیزی که دید سقف سفید بالای سرش بود. سرش را گرداند و متوجه خشایار شد. خشایار همان‌طور که دست مادرش را در دست داشت، سرش را روی تـ*ـخت گذاشته و به خواب رفته بود....

fatemeh_khanoom · 19/8/22

پارت شانزدهم:
خدیجه با دیدن شکوه خانوم، چشماش از تعجب گرد شد.
- شکوه خانوم! شما اینجا چیکار می‌کنین؟
شکوه خانوم که زن مسنی بود و زیاد هم نمی‌توانست راه برود، هن‌هن‌کنان وارد اتاق شد و در را...

fatemeh_khanoom · 19/8/22

پارت هفدهم:
- روی شیشه‌ی جلویی مغازه یه برگه چسبونده بودن. روی اون برگه عکس گلشیفته بود که نوشته بودن دزدیده شده.
قطره اشک دوم هم از چشم خدیجه غلتید. مراد که بهزمین خیره شده بود، متوجه حال دگرگون خدیجه نشد و ادامه...

fatemeh_khanoom · 22/8/22

پارت هجدهم:

- یادت که نرفته؟ همین چند دقیقه‌ی پیش بهت گفت بابا. چند روز پیش به من گفت مامان. اصلا خبر داری به خشایار میگه داداش؟
پرستار دید بهتر است مراد را بیرون کند، تا شاید کمی خدیجه آرام بگیرد....

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین