رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

fatemeh_khanoom · 19/2/24

پارت سی و نهم:
«دانای کل»
روی تـ*ـخت و رو به سقف سفید بالای سرش، دراز کشیده بود و اتفاقات اخیر را در ذهنش مانند پازلی پشت سر هم می‌چید و مرتب...

fatemeh_khanoom · 24/2/24

پارت چهلم:
بعد از زدن چند تقه به در قهوه‌ای‌رنگ اتاق و شنیدن "بفرمایید تو" از طرف جانیار، به آرامی وارد اتاق شد، طوری که انگار باد داشت در را تکان می‌داد.
جانیار پشت به در مشغول بستن دکمه‌های لباس سفیدش بود. کار بستن...

fatemeh_khanoom · 8/3/24

پارت چهل و یکم:
در ورودی باز و مینو وارد شد. با دیدن مینو از جا برخاست و لبخند زیبایی زد. مینو بعد از وارد شدن، خودش را به او رساند و در آ*غو*شش جای گرفت....

fatemeh_khanoom · 13/3/24

پارت چهل و دوم:
اواخر ماه اسفند، بادهای حامل بوی بهار و آفتاب ملایم و کم‌رنگ صبح، خبر از وصل بهار و هجر پاییز می‌داد. غنچه‌های تازه شکفته‌ی پرتقال، برگ‌های سبز و بلند گل‌های نرگس که با سلیقه‌ی فاطمه، دورتادور باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط کاشته شده بود، نم‌نم بارانی...

fatemeh_khanoom · 13/3/24

پارت چهل و سوم:
- پس کرایه‌ش رو خودمون می‌دیم.
خشایار پوزخندی زد و انگشتانش را دور فنجان حلقه کرد.
- کرایه چیه؟ تمام دارایی من متعلق به تو و هر چیزیه که باعث می‌شه تو خوشبخت باشی... کرایه نمی‌کنم، می‌خرمش. دلم می‌خواد برات یادگاری...

fatemeh_khanoom · 15/3/24

پارت چهل و چهارم:
[ بسم هو
سلام به او،
اویی که نامه‌ام را در میان دستانش گرفته و می‌خواند.
چشمان مقدسش را به رد جوهر خودنویسم دوخته و کلماتم را دنبال می‌کند.
ای حضرت او!
می‌دانم که نگرانی، نباش.
این مرد ویران لایق نگرانی شما نیست.
بغض گلویم را قورت می‌دهم. قول...

fatemeh_khanoom · 18/3/24

پارت چهل و پنجم:
صدای مچاله شدن بی‌اختیار کاغذ در دستش، روی روحش بیشتر خط می‌انداخت. بیشتر از این که بفهمد متعلق به معلق است؟
زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- خشایار... تو با من چیکار کردی؟
مزه‌ی شوری اشک که در دهانش حس شد، جرقه‌ای بود بر انبار کاه درون قلبش. با جیغ بلندی...

fatemeh_khanoom · 20/3/24

پارت چهل و ششم:

ماشین را خاموش کرد و به اطراف نگاهی انداخت. محله‌ی قدیمی، فرسوده‌تر از قبل نشان می‌داد. در ترک‌های آسفالت و آجر به آجر این خانه‌ها، خاطرات نشسته بودند.
نگاهش را از بیرون گرفت و موبایلش را روشن...

fatemeh_khanoom · 23/3/24

پارت چهل و هفتم:

" ۵ سال بعد "

شاخه‌ی سفید گلایل را بویید و خم شد تا آن را روی سنگ قبر سرد روبه‌رویش بگذارد. عینک آفتابی با فریم طلایی‌اش را از روی چشمانش برداشت و بهتر دید. شاید هم می‌خواست بهتر غم را در چهره‌اش نمایان کند.
پنج سال گذشته بود و او اکنون بر سر...

fatemeh_khanoom · 23/3/24

پارت چهل و هشتم:

باران شدت گرفت و اشک چکیده شده روی گونه‌ی گلشیفته را ناپدید کرد. سوار برلیانس آلبالویی‌رنگش شد و کمربند دخترکش را بست.
خشایار هنوز هم در بهت بود. گلشیفته را نمی‌شناخت. این گلشیفته سخت بود، سرد بود و کاملاً در خلاف گلشیفته‌ی چند سال قبل.
باران...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

خطاط انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین