بـرتـریــن۱۴۰۲☆ رمان توازن جاودانه | ZaHRa کاربر انجمن رمان ۹۸

ZaHRa · 7/10/23

«بخش پنجم،...

ZaHRa · 9/10/23

جاناتان با حرصی عیان با آن لباس‌های بلند اشرافی به دنبال شاهزاده کله‌شق کریستال راه افتاد، دستی در جیب جلیقه مخمل آبی رنگ الماس‌دوزی شده برد و ساعتی طلایی را بیرون آورد، پس از مطلع شدن از زمان، ساعت را دوباره در جیب جلیقه‌اش گذاشت، پسرکی چموش با چشمان سبز وحشی و کک‌ و‌ مک‌هایی گلگون جلویش توقف کرد؛ با...

ZaHRa · 10/10/23

تکه‌ای از پنیر فشرده شده در قالب دایره‌ای را کند و در دهانش گذاشت و چشمانش را بست؛ بافت خامه‌ای و طعم ملایم پنیر را زیر دندانش حس کرد، با شنیدن صدای پُرهیجان فروشنده چشمانش را باز کرد:
- طعمش چطور بود؟
لبخند آرامی زد و تکه‌ای از پنیر مثلثی با سوراخ‌های کوچک و بزرگ را جدا کرد و در دهانش گذاشت؛ طعمی ملایم و...

ZaHRa · 10/10/23

با لبخند چشم از پسرک نوازنده گرفت و انگشتر سلطنتی خانوادگی‌اش را از انگشتش بیرون کشید، ناگهان پسر بچه‌ای درشت هیکل به او تنه‌ای زد و باعث شد انگشتر از دستش بیفتد و روی زمین قِل بخورد و در کناری متوقف شود:
- هی حواست...

ZaHRa · 14/10/23

آلیس مانند توهمی محو شد و جایش ساحره‌ای رقت‌انگیز نمایان شد.
دست‌های خشک و چروک سیاهش را که ناخن‌های بلندی کثیفی داشت، به دور عصایش پیچید. صورت سیاه و کریه‌اش حالت کوچک و چروک مانندی داشت و چشمان سفیدش از همیشه بزرگ‌تر بود. درحالی‌که با قدرت دستانش اُلیور را بلند کرده بود، با صدای آهسته و نازک ترسناکی...

ZaHRa · 22/10/23

« بخش ششم ، دیدار شاهدخت و شاهزاده »

...

ZaHRa · 23/10/23

رابرت درحالی‌که نگاهش مستقیماً به پادشاه بود، جامی شیشه‌ای با پایه‌ای نقره‌فام را برداشت و محتویات سرخ جام را در مقابل نگاه الیور که چندشی را فریاد می‌زد، یک نفس سر کشید:
- گرگینه‌ها حس طمع و قدرت دارن، حتما برای به دست آوردنش هر کاری می‌کنن، باید زودتر رد نیروی جادویی رو بگیریم و پیداش کنیم.
حرف پادشاه...

ZaHRa · 11/2/24

تیرکمانِ از جنس نقره‌اش که مخصوص کشتن گرگینه‌ها بود را روی دوشش گذاشت و در آخر شنل نامرئی کننده‌اش را روی شانه‌هایش قرار داد و کلاهش را بر سر کشید و غیب شد.
قبل از آن‌که دستش به دستگیره‌ی طلای در...

ZaHRa · 13/2/24

درون یک حباب سیاه‌رنگ قرار گرفتند، در دیواره‌های لغزان حباب، تصاویری لرزان بزرگ شدند و تبدیل به تصاویر متحرک شدند، الیور نگاهی به چهره کمی متعجب رابرت انداخت و با لبخند کم‌رنگی گفت:
- به دنیای جادویی کریست‌ها خوش اومدی....

ZaHRa · 15/2/24

بوی جادویی، هر لحظه بیشتر می‌شد و حالش را دگرگون‌تر می‌کرد؛ با نزدیک شدن به کلبه از سه پله‌ی چوبی‌اش بالا رفت و در را هل داد، هنگامی که در باز نشد، در را با لگدش از جا کند، به محض رویت شدن محیط داخل، نوری گرم بر جانش نشست و بوی جادویی قوی‌تر شد، بی‌توجه به دخترکی با موهای کوتاه مشکی‌ای که با چشمانی از حدقه...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کدومشون کراش‌تره؟ ^^

کارولین

رابرت

اُلیور

مایا

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

مدیر برتر + نویسنده‌ی برتر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین