خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مثل مردمان خطا نشود
که دویی نیست کان سه‌تا نشود

با من این حبس گاه راکار است
حبس این بنده سومین‌بار است

بارهای دگر بدون درنگ
می گذشتم ز ره به محبس تنگ

چون رسیدم ز ره ولیک این بار
برد فخرائیم به شعبهٔ چار

چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
کمر من گرفت از نو درد

دیرگاهی نشستم آنجا من
کس نفرمود صحبتی با من

از پس یک‌ دو ساعت‌، آمد پیش
فربهی سبز رنگ وکافرکیش

صورتی گرد و چهره‌ای مغرور
دست و پایی ز ذوق و صنعت دور

لیک درکار خویش زبر و زرنگ
به فسون روبه و به کبرپلنگ

داد دست و نشست و خامه کشید
جا ونام و نشان من پرسید

پس بزد بانگ و آمد از بیرون
یکی از آن سه مرد راهنمون

اول رنج و زحمت است اینجا
فتح باب مشقت است اینجا

بنده با آن عوان روانه شدیم
یک‌دوساعت‌به یک‌دو خانه شدیم

شرح آن دخمه‌ها از اسرار است
فکرکاهست و خاطرآزار است

در یکی زان دوکلبهٔ احزان
مردمی دیدم از الم لرزان

حاج‌سیاح قمی ‌پرخور
بود آن جای بسته برآخور

شکم گنده پیش آورده
گنده‌بویی به ریش آورده

گشته چرک و سیاه‌مولویش
بر زبان بود مدح پهلویش

شعر می‌خواند و پف پف می کرد
بر سر و ریش خلق‌ تف می‌کرد

مدح می‌خواند شاه ایران را
حامی فرقهٔ فقیران را

تا مگر زودتر رها گردد
باز مبل اطاق‌ها گردد

سر و ریشی صفا دهد از نو
شکم گنده را دهد به جلو

بنشیند به مجلس اعیان
بدهد حکم چایی و قلیان

نیزه را محرمانه بند کند
چند غازی مگر بلند کند

گرچه در شهر ری سرایی نیست
محضری‌، منظری‌، لقایی نیست

محفل و مجلسی اگر باقی است
هست در این محل و الا نیست

قصرها را ببست دولت در
تا که شد باز باب «‌قصر قجر»

ساعتی هم دریچه گذشت
تا همه چیز ثبت دفتر گشت


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس ره نمرهٔ دو پیمودم
زان که خود راه را بلد بودم

ایستادم به پیش آن درگاه
چه دری‌، لا اله الا الله‌!

دخمه‌ای تنگ و سوبه‌سوی ‌و نمور
واندر آن دخمه چند زنده‌به‌گور

هر یکی در کریچه‌ای دلتنگ
بسته بر رویشان دری چون سنگ

داشت دهلیزی و بر آن دهلیز
بود بسته دری ز آهن نیز

به درون رفتم از همان در، من
که بدم رفته بار دیگر، من

گرد برگشتم از یکی رهرو
پیش سمجی که بود مسکن نو

بر در نمرهٔ یک استادم
وان قلاوور را فرستادم

تا بگوید ز خانه‌ام باری
بسـ*ـتر آرند و فرش و ناهاری

پس نگه کردم اندر آن دالان
دیدم آنجا گروهی از یاران

هریک استاده گوشه‌ای خسته
چند تن در به رویشان بسته

میر مخصوص کلهر و خسرو
چندی از دوستان کهنه و نو

شده هر یک به دیگری مأنوس
پنج شش سال هر یکی محبوس

میرکلهر نمود از سختی
ناله‌، وز روزگار بدبختی

گفت شش سال بودم اندر بند
چار دیگر بر او برافزودند

چون شود مرد لشگری قاضی
شود انسان ز قاضیان راضی

کلبهٔ عهد پیش را دیدم
خوردم آنجا ناهار و خوابیدم

ظاهراً تازه همتی کردند
وان قفس را مرمتی کردند

پاک و بی گرد و آب و جارو بود
مبرزش نیز پاک و بی‌بو بود

هان و هان تا مگر نپنداری
که اطاقیست خوب و گچ‌کاری

عرض و طولش چو تنگنای عدم
سه قدم طول بود در دو قدم

بهتر از زنده در چنین مرقد
آن که مرده است و خفته زیر لحد

نبود کار مرده جنبیدن
نیست محتاج خوردن و ریدن

هست‌، تا هست آدمی زنده
گاه جنبنده گاه ریزنده

عادت آدمی است آمیـ*ـزش
خور و خفتار و جنبش و خیزش

این همه در یکی کریچهٔ تنگ
گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ

با بشر هیچ کس نکرده چنین
حیوان نیز نیست درخور این

بود اندر زمانه‌های قدیم
گاه‌گاهی چنین عذاب الیم

لیک در دورهٔ تمدن و دین
با بشر کس نکرده است چنین

تازه این جایگاه احرار است
وای از آنجا که جای اشرار است


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیده‌ام من ز بام آنجا را
آن سیه‌چال عمرفرسا را

تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر
در و دیوارها سیاه چو قیر

کلبه‌ها بی‌دریچه و روزن
تنگ و تاریک چون دل دشمن

روز و شب هم در آن سیاه‌مغاک
آب پاشند تا شود نمناک

هست دهلیزی اندرین جا نیز
کلبه‌ها هست در بن دهلیز

چون شود در به روی کس بسته
ریه زان بستگی شود خسته

که هوا نیز اندر آن حبس است
نفس‌ آنجا به‌ حبس‌ چون‌ نفس‌ است‌

نیست بین مبال و محبس‌، در
در مبالند حبسیان یکسر

گر ترا حشر ساس‌ و کیک‌ هواست
شو بدانجا که شهرشان آنجاست


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
که بگیرد مقام زجر و کتک

مجرمی کاو به کرده‌، خستو نیست
چاره‌اش غیر زور بازو نیست

سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار

جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک

چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو

دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست

ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی

وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک

نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال

حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور

همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز

دوزخی را که گفته‌اند آنجاست
خاصه‌ زین‌پس که‌ موسم گرماست

باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد

یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج

یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار

ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان

هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا می‌رود؟ خداست علیم

روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی می‌زن

تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی

زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن

گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم

تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گـ ـناه از تست

مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند

مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجه‌های مضر

دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند

ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین

استخوان‌های ساق و بازو و کِتف
می‌خورد تاب‌ ازین‌ شکنجهٔ سفت

عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوان‌ها به چاو چاو افتد

رود از هوش و چون به‌هوش آید
از سر درد در خروش آید

سوی لا و نعم نمی‌پوبد
هر چه بایست گفت می‌گوید

کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده

کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کرده‌ها شنفته شود

ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود

دست‌های خمیده را به کمند
از یکی حلقه‌ای بیاو‌بزند

پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز

گاه با تازیانه و ترکه
می‌زنندش که افتد از حرکه

ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گشت مردی شریک پرخواری
کرد تقسیم توشه را باری

گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه

گفت من هر دوانه می‌خواهم
خربزه‌، هندوانه می‌خواهم

برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک

شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت

کرد من‌باب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه

دست‌بند و شکنجه‌های دگر
تاز‌بانه ز جملگی بدتر

گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده می‌شود تزریق

آن شنیدم که «‌هایم‌» بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت

تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی

و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لـ*ـب با چنین عذاب گران

وان که او را شکنجه می‌فرمود
مسلمی بود شوم‌تر ز جهود

بود تشنه‌، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی

بود «‌هایم‌» بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار «‌درگاهی‌»

کاو به‌ ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی

برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم

بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا‌ «‌مدرس‌» را

شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک

دارم افسانه‌ای ز «‌درگاهی‌»
شاهکاریست بشنو ار خواهی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب آدینه هشتم آبان
شد به مجلس خلاف شه عنوان

بی دلیل و بهانه میر سپاه
بود شایق به خلع احمدشاه

وکلا جمله واقف از اسرار
بین بیم و امید گشته دچار

همه سوگند خورده با قرآن
به وفاداری شه ایران

لیک سوگند گشت باد آن شب
رفت عهد وفا زیاد آن شب

سیم و زر دیدهٔ صلاح ببست
منفعت عهد مردمی بشکست

وکلا بی‌بهانه کرده تیار
نقشهٔ عزل دودهٔ قاجار

کرد طرح قضیه «‌‌یاسایی‌»
دگران گرم مجلس‌آرایی

نز خدا کرده یاد و نز سوگند
کاهرمن بسته‌ بودشان به کمند

گشته مندیل‌ها بدل به کلاه
شده نانشان سفید و قلب سیاه

حمله بردند بر شه مظلوم
چون به طاوس خسته لشکر بوم

من کشیدم زکام تیغ زبان
تکیه کردم به صاحب قرآن

با زبان‌ فصیح و منطق راست
ساختمشان چنان که‌ دل‌ می‌خواست

چون بکردم مراد خویش ادا
هیجانی فتاد در دل‌ها

یافتم کز نفوذ آن گفتار
اندرین جلسه نگذرد آن کار

سخنی کز دل سخنور خاست
در دل مستمع نشیند راست

شدم از جلسه تا کشم سیگار
سپری شد دقیقه‌ای سه چهار

بازگشتم درون جلسه که بود
هم درین قصه گرم گفت و شنود

ناگهان بانگ تیر خاست ز در
چند تیر از قفای یکدیگر

شیرمردان ز بیم ریزش خون
همه از جلسه ریختند برون

سوی درها شدند ویله کنان
لیک سربازشان گرفت عنان

پر دلان یافتند راه فرار
بخشی از درگروهی از دیوار

مانده من با «‌امیر جنگ‌» به کاخ
رفقا جمله رفته در سوراخ

شد چو مجلس دوباره بر سر پای
نیمی‌از جمع مانده بود به‌جای

جلسه شد ختم تا به روز نهم
بامداد مصیبت مردم

چون‌ ز مجلس‌ برون‌ شدیم به کوی
بود هرجا پلیس در تک‌وپوی

نه درشکه به‌جا ونه خودرو
شه شکاران پیاده در تک و دو

سوی منزل شدم در آن شب تار
دیده گریان ز وضع شهر و دیار

روز آدینه قرب ظهر از در
فرخی آمد و دو دیدهٔ تر

گفت از خانه پا منه بیرون
که بریزند خائنانت خون

شب دوشین ز جلسه چون رفتی
نطق کردی سپس برون رفتی

چند تن آن دم از تماشا جای
سوی بیرون شدند برق‌آسای

از قضا بود واعظ قزوین
رفته بیرون ز صحن درآن حین

چون شبیه تو بود بیچاره‌!
شد دچار گروه خونخواره‌!

کز سر شب حسین و همدستان
به کمین بر در بهارستان

همه همدست با رئیس پلیس
شده پنهان به پردهٔ تلبیس

روز تا شام کرده تدبیرت
که شبانگه زنند با تیرت

واعظ بی گنه در آن شب شوم
شدگرفتار آن گروه ظلوم

چون به قد و صفت مشابه تست
به گمانشان که او تویی بدرست

دم مجلس بگیرش آوردند
زیر باران تیرش آوردند

شیخ واعظ گرفت راه فرار
خونیان در پی‌اش به قصد شکار

سوی سرچشمه‌ ره گرفت فقیر
خونیانش گرفته در دم تیر

خورده تیرش به شانه وگردن
باز سرگرم جان بدر بردن

تا به مسجد نایستاد بجای
بر در مسجد اوفتاد ز پای

پهلویش را بکی به دشنه درید
دگری حنجرش به کارد برید

هم درین حین کسی رسید از پی
بانگ زد بر رفیق خویش که هی

این کس دیگرست یارو نیست
دست ازو بازدارکاین او نیست

زین سخن ماند دستشان ازکار
همه بگذاشتند پا به‌ فرار

چون بجستند خونیان زآنجا
سرپلیس وپلیس شد پیدا

کاین پلیسان ز بیم معزولی
کرده بر تن لباس معمولی

دیده‌بانان خونیان بودند
یک دو تن هم در آن‌میان بودند

واعظ سر بریده را بردند
جسم در خون طپیده را بردند

نام او را «‌بهار» بنهادند
وین خبر را به «‌پهلوی‌» دادند

چون بیامد طبیب عدلیه
سوی بیمارسان‌ نظمیه

از پس بازجست‌ها که نمود
شد محقق که او «‌بهار» نبود

عکس برداشتند از آن مردار
تلفون شد به حضرت سردار

بد به مهمانی سفیرفرنگ
کآمد این مژده‌های رنگارنگ

با وزیری که بود نزدش‌، گفت
وآن وز یر این خبر زما ننهفت

این تمنی ز دوستان بشنو
یک دو روزی ز خانه دور مشو

شد «‌مدرس» ازین حدیث خبر
«‌بهبهانی‌» و دوستان دگر

همه دادند سوی من پیغام
که تو فردا منه به مجلس گام

گفتم آن قوم راکه این نه رواست
مردن و زیستن به‌دست خداست

کان که دوش از اجل نجاتم داد
دیگری را به جای من بنهاد

هم تواند که در درون سرا
بسپارد به کام مرگ مرا

این مثل در جهان فسانه شده
که بود امن‌، راه دزد زده

حیف باشدکه جلسهٔ فردا
من نباشم میان جمع شما

دوستان لابه‌ام نپذرفتند
یک دوتن شب به خانه‌ام خفتند

که مبادا برون شوم ز سرای
روز شنبه نهم به مجلس پای

زبن سبب روز طرح بیدادی
نهم ماه و مرگ آزادی

نقل گفتار من کسی نشنید
نالهٔ زار من کسی نشنید


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست
هیچ چیزش نمی‌شود پابست

ور شود سوی اوج‌، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود

گـه به عین‌الحیات گیرد جا
گَه شود شوم‌تر ز مرگ فجا

نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست

مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زان‌سبب سوی ننگش آهنگ است

دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن

آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام

نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود

هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند

این همه ظلم و جور و بدعت‌ها
وین بدآموزی و شناعت‌ها

زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود

به خطایی که کرده از این پیش
خلق‌را ساخته‌است‌دشمن خویش

وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار

بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد

پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!

این‌چنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفته‌اند این است ‌!

هیچ نشنیده نکته‌ای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحه‌ای زکتاب

خوب و بد را به‌پای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد

خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد

جود را عجز می‌شمارد او
وز چنین عجز عار دارد او

گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی

تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام

آن‌چنان دستِ آز بـ*ـو*سیده
که به عباس دوس دوسیده

خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گـه پطر وگاه ناپلئون

لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت

در سـ*ـیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج

محوکرده به خنجر خون‌ریز
نام تیمور و شهرت چنگیز

خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه

دایه‌ای مهربان‌تر از مادر
که بریده است کودکان را سَر

گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان بـرده، مالشان خورده

همه‌چشمش‌به‌مال‌همسایه است
وای ‌طفلی کش ‌این ‌سبع‌ دایه است

گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز

کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر

گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است

هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار

بدبودهرچه‌خلق‌بدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند

کار مردم به‌دست مردم نه
کار مردم به‌دست مردم به

چون شنید این‌، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید

گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و ر‌عاع اا‌

مردمان را همج خطاب کند
جاهل ‌و گول و کج‌ حساب کند

خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس

ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی

آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق‌ها دارد

اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی‌؟ جناب اجل

تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه

کاندو بودند مهتران عرب
صاحب‌علم‌و جود وفضل‌و ادب

تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی

نه شرف بوی کرده‌ای نه گهر
نه پدر دیده‌ای و نه مادر

زادهٔ فتنه‌ای و فتنه ‌نهاد
فتنه بر خوبش گشته‌ای‌، فریاد!


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کرد دیوانه‌ای به چاه نگاه
عکس خود را بدید در ته چاه

سنگی افتاده بد به راه اندر
هشت آن سنگ را به‌چاه اندر

مردم شهر رنج‌ها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند

توپی آن سنگ اوفتاده به چاه
عاقلان در تو می کنند نگاه

وقت بسیارکرد باید صرف
تا برونت کشید از آن‌چه‌ ژرف

پدرت فتنه بود و مادر شر
نیک مانی به مادر و به پدر

هرکه زی‌ مردمان وجیه بود
زی تو بد*کاره‌ و کریه بود

وان که نزد تو آبرو دارد
دست پیش کسان برو دارد

وه چه خوش گفت اوستاد طریق
زاد سرو حدیقهٔ‌تحقیق

« کآدمی‌چون بداشت‌دست‌ازصیت
هرچه‌خواهی‌بکن که‌فاصنع‌شیت‌»


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغه‌ای بین محبس است و مبال

هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن

روی در نیز هست پنجره‌ای
دارد از هر طرف هوا خوره‌ای

در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره

محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است

هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر

شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست

آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند

روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چه‌سان باشد

مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون

شده خاص من اندربن اوقات
حجره‌ای در رواق تامینات

یکی از دوستان پاک‌ضمیر
پایمردی نمود پیش امیر

این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگا‌ر از دوست

زی‌من این حجره «‌بیت عاتکه‌» بود
این‌هم از برکت برامکه بود

من‌خود این حجره دیده‌ام ‌دو سه راه
بوده‌ام اندرو نکرده گـ ـناه

یک سفر یار «‌رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم

سید هاشم بدند و ساعت‌ساز
چار مسکین به یک قفس دمساز

بود «‌تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره

بار دیگر به دور «‌درگاهی‌»
از سر دشمنی و بدخواهی

پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند

بازم این بار بی‌خطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه

این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام

چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی

بودیم گر ودیعه‌ها بر «‌بانک‌»
حبس کی گشتمی برابر «‌بانک‌»

صاحب «‌بانک‌» می‌شدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه

تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم

«‌بانک‌» من بانک دانش و ادب است
«‌بانک‌» او بانک فضه و ذهبست

وارث این «‌بانک‌» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند

من و او چون رویم ازین مسکن
«‌بانک‌» ماند از او و بانک زمن

بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است

فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب‌!

زر و زور از تو دست‌بردار است
آنچه همراه تست کردار است

کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او

زان که بی‌شبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
اندرین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌
نیست چیزی انیس غیرکتاب

مه اردی‌بهشت و لاله به باغ
من در اینجا چو لاله دل پر داغ

دستم آزاد و بسته است دلم
تن درست و شکسته است دلم

سوزد از تاب تب هماره تنم
گونی از آتش است پیرهنم

دهدم دردسر مدام عذاب
بس که بیگاه می‌پرم از خواب

چشم‌انداز من زگوشهٔ بام
ناف‌شهر ری است و شارع عام

های‌وهو‌یی که‌اندرین‌مأوی است
به خدا گر به محشرکبری است

پر الا لا وگیرودار و غلو
چون گـه جنگ رستهٔ‌ اردو

بانگ گردونه‌های آب‌فشان
می‌دهند از غریو رعدنشان

لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود

دم بدم رعد و برق ولوله است
متصل در اطاق زلزله است

من که بودم انیس خاموشی
بود با خلوتم هم‌آ*غو*شی

از نسیمی که می‌وزید بدر
می‌پریدم ز خواب وقت سحر

دور از شهر و در میان گروه
خلوتی داشتم به دامن کوه

از ره کینه بخت وارون کار
بسـ*ـترم را فکند در بازار

گفته‌ام در قصیده‌ای کم و بیش
شرح این‌های‌وهوی‌رازین پیش

نوک خیابان وسیع‌ترگشته
رفت و آمد سریع‌ترگشته

گشت گوشم کر از ترنک ترنک
مغزم آشفت ‌از این غریو و غرنک

روزی از روزهای فصل بهار
رعد و برقی عظیم بود به کار

هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بام‌ها غرنبیدی

گرچه بد برق و تندری‌ نزدیک
گوش‌،‌بانگش نمی‌شنید ولیک

زان که گردونه‌های راهگذر
ره ببستی به غرش تندر

کرده در بیخ گوشم آماده
چرخ گردون هزار اراده‌

می‌رود خواب‌و می‌پرد هوشم
می کفدمغز و می‌درد گوشم


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا