خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
این جوان داشت خانمی مقبول
بود خانم از این رویه ملول

چون که‌اعصاب زن دقیق‌تر است
حس پنهانیش رقیق‌تر است

بیند از پیش چیزهایی را
آفتی‌، رنجی‌، ابتلایی را

پیرو امن و حفظ آرامی است
خصم‌بی‌نظمی و بی‌اندامی است

هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار

هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق

حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند

خصم افکار تازه‌اند زنان
منکرکار تازه‌اند زنان

زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل

ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین

حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یار طرار از این به تنگ آمد
تیر تدبیر او به سنگ آمد

لاجرم ساخت با زنی بدکار
گفت هرجا، زن منست این یار

رفت با زن به خانهٔ آن مرد
رخ زن پیش مرد یکسو کرد

گفت‌: خانم به همره مادر
رفته بودند مدتی به سفر

تازه باز آمدند با شادی
سپری گشت عهد ناشادی

هست آزاد و با تمیز این زن
در برم همچو جان عزیز این زن

می‌رود بی‌حجاب از خانه
رخ نپوشید ز مرد بیگانه

چون که آزاد وتربیت شده است
همه جا می‌رویم دست به دست

هست این زن شریک زندگیم
بنده‌اش مفتخر به بندگیم

وان زن بی‌عفاف و پر حیله
یک قر و صد هزار غربیله

گفته هر روز راز با مردی
خفته هر شب کنار نامردی

خاست بر پای و طاق طاق کنان
نزد بانو شتافت خنده‌زنان

روی هم را زمهر بـ*ـو*سیدند
راز گفتند و راز پرسیدند

پس بلایه گرفت دست گلین‌
کش ز پرواره آورد پایین

دست خود راکشید کدبانو
به ادب گفتن با زن جادو

که ببخشید چرک و شوخگنم
همچنین چرگن است پیرهنم

زن بدکار گفت وای این چیست
از تو پاکیزه‌تر به عالم نیست

کفتگوشان چو گشت طولانی
خاست بر پای مرد وجدانی

نرمک آواز کرد خاتون را
هر دو رفتند و شوی ماند بجا


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت با زن که این اداهایت
پیش اینها نمود رسوایت

بس که از خود ادا درآوردی
مر مرا نیز مفتضح کردی

مگر این زن ز جنس زن‌ها نیست
مگر او عضو انجمن‌ها نیست

بود او نیز خانمی خوشگل
چه از او کاست اندر این محفل‌؟

بهر آن زن که تربیت دارد
رو گرفتن چه خاصیت دارد؟

این رفیق من است نیکوکار
هست مردی شریف و وجدان‌دار

رفت رنجیده زین سرای بدر
همه تقصیر تست احمق خر!

زن بیچاره گریه را سر داد
رخ ز الماس اشگ زیور داد

آلت زن دو چشم گریانست
حجتش اشک و آه‌، برهانست

بر صناعات خمسهٔ منطق
صنعتی بر فزوده این مفلق

منطق اوست چشم گوهربار
لـ*ـب خموش و دو دیده در گفتار

کیست آن کو سپر نیندازد؟
پیش برهانش حجت آغازد

شوهر از اشگ و آه آن مضطر
قهر کرد و ز خانه رفت بدر


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
این کشاکش بسی نگشت دراز
که شدند آن چهار تن دمساز

دل این جنس خوبروی ظریف
هست مانند آبگینه لطیف

که به اندک فشار می‌شکند
پیش سختی مقاومت نکند

زن در اول چو موم سرد بود
دیر پذرای نقش مرد بود

دیرپذرای و خویشتن‌دار است
سخت‌کوش و محافظت‌کار است

لیک چون گرم گشت در کف مرد
غیر نرمی چه می‌تواند کرد

موم‌ چون گشت گرم‌ و نیمه گداخت
هرچه خواهی ازو توانی ساخت


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیرگاهی بر این وَتیره گذشت
روز رخشان و شام تیره گذشت

گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن‌: بایدت مرا ببری

گفت‌مرد: ‌این‌سفرنه‌دلخواه است
که رئیس اداره همراه است

هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه

از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما

می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری

کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش

بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر

در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان

دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست

بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت

شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت

زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق

لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست

او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند

نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت

وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند

نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است

نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان

زن اگر چند نرم‌تر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود

بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او

لیک شوهر شکیب فرمودش
بـ..وسـ..ـه‌ها داد و کرد بدرودش

دست وجدان‌فروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد

رفت شوی و رفیق کج‌بنیاد
به فریب زن رفیق ستاد

روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر

گفت‌ زن‌:‌ چیست‌؟ گفت چیزی‌ نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست‌؟‌!

دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال

چشم‌ها سرخ و مژه اشک‌آلود
گونه‌های زرد و پای چشم کبود

زن ز نازک‌دلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد

قسمش داد و گفت‌: دردت چیست‌؟
چشم سرخ‌ و رخان زردت چیست‌؟

گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم

سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار

بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش‌، ساز

رفت‌ و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود

کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز

خانمت‌ در کجاست کاین‌ دو سه‌ روز
اندرین جا نشد جمال‌افروز

این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است

جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزوده‌ای غم خویش

گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم

چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر

صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید

گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد

پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد

داد سوگند مرد حیلت‌ساز
که زن آن راز را نگو باز

گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن

وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم

چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه

گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانش‌پذیر ازین خانم

که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی

زن‌چو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید

گفت محو جمال او شده‌ای
عاشق خط و خال او شده‌ای

خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار

لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیرگاهی بر این وَتیره گذشت
روز رخشان و شام تیره گذشت

گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن‌: بایدت مرا ببری

گفت‌مرد: ‌این‌سفرنه‌دلخواه است
که رئیس اداره همراه است

هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه

از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما

می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری

کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش

بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر

در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان

دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست

بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت

شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت

زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق

لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست

او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند

نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت

وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند

نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است

نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان

زن اگر چند نرم‌تر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود

بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او

لیک شوهر شکیب فرمودش
بـ..وسـ..ـه‌ها داد و کرد بدرودش

دست وجدان‌فروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد

رفت شوی و رفیق کج‌بنیاد
به فریب زن رفیق ستاد

روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر

گفت‌ زن‌:‌ چیست‌؟ گفت چیزی‌ نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست‌؟‌!

دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال

چشم‌ها سرخ و مژه اشک‌آلود
گونه‌های زرد و پای چشم کبود

زن ز نازک‌دلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد

قسمش داد و گفت‌: دردت چیست‌؟
چشم سرخ‌ و رخان زردت چیست‌؟

گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم

سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار

بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش‌، ساز

رفت‌ و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود

کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز

خانمت‌ در کجاست کاین‌ دو سه‌ روز
اندرین جا نشد جمال‌افروز

این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است

جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزوده‌ای غم خویش

گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم

چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر

صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید

گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد

پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد

داد سوگند مرد حیلت‌ساز
که زن آن راز را نگو باز

گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن

وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم

چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه

گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانش‌پذیر ازین خانم

که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی

زن‌چو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید

گفت محو جمال او شده‌ای
عاشق خط و خال او شده‌ای

خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار

لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نامه‌ای ساخت پس به خط رفیق
به‌ سوی خویش کای رفیق شفیق

دلم از نوکری به تنگ آمد
شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد

خلق یکسر فقیر و درویشند
همه در فکر چارهٔ خویشند

یک‌طرف مالیات قند و شکر
یک‌ طرف مالیات‌های دگر

بدتر از این نظام اجباری
کرده ترویج شغل بیکاری

بجز از چند تن امیر و وزیر
باقی خلق مفلسند و فقیر

ما چنین‌، شه چنان‌، وزیر چنان
کشوری موکنان و مویه کنان

من بر آنم که فتنه آغازم
با چنین دولتی دغل بازم

کرده‌ام شیخ و شاب را تحـریـ*ک
شده اجرای نقشه‌ام نزدیک

که گروهی به‌هم شریک شوبم
همه در سلک بلشوبک شویم

زد ببایست در نخستین دم
این اساس پلید را بر هم

تو به تهران بجوی یاران را
حزب‌سازان و خفیه کاران را

من هم اینک ز راه می‌آیم
سرکش وکینه‌خواه می‌آیم

من به شورشگری زبان دادم
زن خود را طلاق از آن دادم

چون می انقلاب نوشیدم
از زن و بچه چشم پوشیدم

به تو بس اعتماد دارم من
اعتمادی زیاد دارم من

چون به‌خوبی ترا شناخته‌ام
راز خود با تو فاش ساخته‌ام

باد بر اهل دل درود و سلام
ختم شد والسلام خیر ختام

هشت در پاکتی از آن پاکات
کش فرستاده بود این اوقات

رفت و آن نامه را به صد تلبیس
داشتش عرضه بر رئیس پلیس

گفت‌ سوزد بدین رفیق دلم
نتوانم که دل از او گسلم

بایدش اندکی نصیحت کرد
نه که رسوایی و فضیحت کرد

زان که هرچند فتنه‌ساز بود
با منش دوستی دراز بود

من نوشتم بدو نصایح چند
لیک ترسم ز من نگیرد پند

گرچه‌ بر کار دوست ‌پرده نکوست
لیک ‌دولت ‌مهم‌تر است ‌از دوست

من وطن خواهم و فدائی شاه
دشمن بلشویک نامه سیاه

لیک مستدعیم کز‌ین ابواب
نشود مطلع کسی ز احباب

گر بدانند اصل مطلب چیست
وندرین کشف‌ جرم، عامل کیست

ذکر من ورد خاص و عام شود
زندگانی به من حرام شود

طمعی نیست بنده را از کس
قصد من‌ هست خدمت شه و بس

وین جوان مخلص شفیق منست
همه دانندکاو رفیق منست

لیک دزدیده‌اند هوشش را
جهل بستست چشم و گوشش را

بایدش پند داد و گوش کشید
لیک جرم نکرده را بخشید

گر نهان ماند این حکایت‌ها
کرد خواهم به شاه خدمت‌ها

رفت و آسود مرد وجدانکار
تار بگرفت و خواند این اشعار


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد باید که دل دژم نکند
زندگی‌صرف‌رنج وغم نکند

از کم و کیف کارهای جهان
یکسر مو زکیف کم نکند

در ره نفع خود کند خدمت
خدمت خلق یک قلم نکند

ور قسم خورد و توبه کرد ز می
تکیه برتوبه وقسم نکند

گر ستم کرد برکسی، چه زیان
برخود وعشق خود ستم نکند

جز به پیش صراحی و سـ*ـاقی
پیش کس‌پشت خویش خم نکند

زندکی‌حرب‌ و حرب ‌هم خدعه‌است
مرد دانا ز خدعه رم نکند

حرف جزء هواست‌، مرد قوی
اعتنائی به مدح و ذم نکند

خلق گر کند نیم و نیم غنم
گرگ دلسوزی از غنم نکند

وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش
جزیکی نازنین صنم نکند

تا توان بود خوش‌، جفا نکشد
تا توان گفت لا، نعم نکند

جز به شکرلبان درم ندهد
جز به مه‌طلعتان کرم نکند

با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند

عقلاگفته‌اند پیش از ما
نم شود هرکسی که نم نکند

آن سفرکرده چون ز راه رسید
قصهٔ او به سمع شاه رسید

چند جاسوسش از پس افکندند
بیدرنگش به محبس افکندند

پس شش مه سؤال و استنطاق
نیمه‌جان‌، نیمه کور و نیمه‌چلاق

آخر کارش به ضرب وشتم کشید
پس به دیوانسرای حرب کشید

شد به دیوان حرب مظلمه‌اش
کرد آن محکمه محاکمه‌اش

چون نبد مدرکی جزآن مکتوب
اختر هستیش نکرد غروب

لیک شد خلع از شئون نظام
بعدازآن‌حبس‌شدسه‌سال تمام

چون به محبس نشست بیچاره
گشت جویا ز جفت آواره

داد پیغام تا مگر یارش
آید آنجا ز بهر دیدارش

رهن بنهد ز خانه اسبابی
بهر او نانی آرد و آبی

رفت مردی و ماجرا پرسید
خانه را از نگار خالی دید

گشت لخـ*ـتی از این‌ور و آن‌ور
کرد پرسش از این در و آن در

عاقبت قصه را بدست آورد
بهر بیچاره سر شکست آورد

مرد باور نکرد مطلب را
وان حکایات نامرتب را

بستن را چنین تسلی داد
وین‌چنین نزد خویش فتوی داد

کاین سخن‌ها همه گزاف بود
کاهل ازکارها معاف بود

یا نرفت از پی رسالت من
یا ندادند رخصت رفتن

خفت بر ژنده بالش و بسـ*ـتر
ساخت با نان وآش قصرقجر


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشت همسایه‌ای به حبس مقیم
پیرمردی بزرگوار و حکیم

پیرشد با جوان رفیق شفیق
که‌ به حبس اندرون خوشست رفیق

بود ساباطی اندران رسته
از دو سو سمج‌های در بسته

بود هر لانه جای محبوسی
هر اطاقی سرای مایوسی

یک دو ساعت ز روز بهر نشاط
گرد گشتندی اندر آن ساباط

چون که بودند هر دو هم‌آخور
زود با یکدگر اُ‌قر

پیر پرسید شرح حال جوان
کرد او شرح حال خویش بیان

گفت بنگر به بیگناهی من
جرم ناکرده روسیاهی من

پیر گفتش که بیگناه نه‌ای
جرم ناکرده روسیاه نه‌ای

اولین جرمت آن که بی‌سببی
بی‌دل‌آزایئی و بی‌غضبی

دست شستی ز دوستان قدیم
سر سپردی به نورسیده ندیم

دومین جرمت آن که بی‌دینی
یار بگرفتی و بد آئینی

هرکه آیین و دین نداند چیست
حق صحبت یقین نداند چیست

سه دگر جرمت آن که آن کس را
آن رفیق جدید نورس را

راه دادی به خانه در بر خویش
آشنا ساختی به همسرخویش

برهمن را بر صنم بردی
کرک را همسر غنم کردی

چارمین‌، در مسافرت زن را
بنهادی به خانهٔ تنها

پنجمین آن که کارخانهٔ خویش
بسپردی به مرد زشت اندیش

بنهادی ز جهل بی‌اکراه
دنبه را در برابر روباه

آن که وجدان بدیل دین دارد
عشق را کی حرام انگارد؟

چون شود عاشق زنی زیبا
کی نماید ز شرح عشق ابا

چون که اظهار عشق خویش نمود
لابه و لاف‌ها بر آن افزود

دل زن را ز جای برباید
عاقبت بر مراد چیر آید

زن و مردی قرین یکدیگر
خانه خالی و شوی رفته سفر

قصهٔ عشق و عاشقی به میان
در میانه چه می کند وجدان

هست وجدان ترازویی موزون
به نهانخانهٔ خیال درون

پارسنگش دل هوسناک است
نیز شاهینش نفس بیباک است

هرچه می‌خواهد اندر آن خانه
سنجد از بهرخویش و بیگانه

ور ملامت کندش نفس شریف
نفس اماره‌اش دهد تسویف

خواهــش نـفس و کین و حرص خودکامه
غااب آید به نفس لوامه

زآن که بی‌شبهه مرد وجدانی
هست همدستشان به پنهانی

گر حکیمی و گر خردمندی
نگراید سوی خطا چندی

تا نگویی مطیع وجدان است
کاو مطیع اصول عرفانست

تا بود اصل زندگی زر و زور
تابود زن‌ضعیف‌ومرد غیور

تا بود خانواده و زیور
صد هزاران تجملات دگر

هست واجب معاد و برزخ هم
هست لازم بهشت و دوزخ هم

دین و ایمان و عفت است ضرور
شرم‌و تقوی‌و غیرت‌است ضرور

ور زر و زیور از میانه برفت
نظم نوآمد و بهانه برفت

دین و وجدان یکان یکان برود
وین خرافات از میان برود

لیک تا زر بود مرام جهان
زرپرستی بود نظام جهان

چانه بیهوده می‌زند وجدان
هیچ کاری نمی‌کند وجدان

کی فرو چه رود پسندیده
با چنین ریسمان پوسیده

ور یکی شد، هزار می‌نشود
به یکی گل بهار می‌نشود

زان که خوی بهیمه در کار است
خود فروشنده‌ خود خریدار است

بشنو این نکته را و دار بهٔاد
ور ز من نشنوی شنو ز استاد

« کانچه را نام کرده‌ای وجدان
چیست جز باد کرده در انبان

نیک بنگر بدو که بی کم و بیش
چون ‌هریسه است‌ و آبدیده ‌سریش

چون کشی‌، ریش احمق است دراز
ور رها شد درازیش به دو قاز

شیر بر غرم‌ چون برد دندان
هیچ دانی چه گوبدش وجدان

گوبد ای شاه دد هماره بزی
نوش خور نوش ‌و شادخواره بزی

زان که زبن غرم گول اشتر دل
چون کنی طعمه‌ای شه عادل

عمل هضم دد! به معدهٔ میر
شیر سازی کند از این نخجیر

کار صید از تو نز ره‌بازبست
بلکه از دام‌، شاه ددسازیست

زن جولا چو برکشد بکتاش
باز وجدان بدو زند شاباش

گویدش این نگار جانانه
اندر آن تنگ و تار وبرانه

نه خورش داشتی نه جامهٔ گرم
شوی نیز از رخش ببردی شرم

هر دو رستند ازین جوانمردی
این یک از درد و آن ز بی دردی

آری این اوستا به هر نیرنگ
از یکی خم برآورده ده رنگ

زرد ازو جوی و زعفرانی بین
سرخ ازو خواه و ارغوانی بین

دهدت زین خم ار کند آهنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ‌»


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواندم ‌اندر حدیث « کنفوسیوس‌»
داستانی به طبع‌ها مانوس

روزی آن رهبر نکوکاران
به رهی می گذشت با یاران

دید صیادی اندر آن رسته
مرغکی چند را به‌هم بسته

می‌نهد جفت جفت در قفسی
مرغکان می‌زنند بال بسی

هر دمی مرغکان برآشوبند
خویش را برقفس همی کوبند

پس اندیشه و درنگ زیاد
گفت دانای چین بدان صیاد

کانچه در جمع مرغکان بینم
همه را نورس و جوان بینم

چیست موجب که این گروه اسیر
در میانشان نه کامل است و نه پیر

گفت صیاد کای حکیم همام
پیر مرغان نیوفتند به دام

دام بینند و ز آن حذر گیرند
دانه بینند و طمع برگیرند

و آن جوانان که همره پیران
راهجویان شوند و پرگیران

همه از برکت بزرگتران
تجربت دیدگان و راهبران

برهند از مخاطرات عظیم
وز مضایق برون روند سلیم

لیک آنان که خودسرند و جهول
پند پیران نمی کنند قبول

خودسرانه به هر طرف پویان
همه «‌آوی الی‌الجبل‌» گویان

در جوانی به غم دچار شوند
بستهٔ دام روزگار شوند

به غم و غصه مبتلا گردند
صید سرپنجهٔ بلا گردند

ناگه اندر میان آن تقریر
دید استاد بسته مرغی پیر

رو به‌ صیاد کرد و گفت این چیست
مگر این مرغ پیر و کامل نیست‌؟‌!

گفت صیاد کاین ز بخت سیاه
رفته با نورسان ز غفلت راه

پیر سر، جسته از جوانی کام
با جوانان و نوخطان زده گام

چون ره تجربت نهاده ز دست
شده پیرانه سر به غم پابست

من چوآن مرغ پیر، خام شدم
با جوانان به سوی دام شدم

بودم از قاضیان عضو تمیز
داشت دولت مرا بزرگ و عزیز

روزی از روزها ز بخت سیاه
چند دهقان درآمدند ز راه

از ولایت به ری روان گشتند
در بر بنده میهمان گشتند

حاکم روستا ز فرط غرور
ملکشان را گرفته بود به زور

همگی از تعدی سرتیپ
داده بودند محضری ترتیب

لابه کردند نزد من یکسر
تا سجلی کنم در آن محضر

من نادان ز فرط نادانی
غافل از رازهای پنهانی

خالی الذهن و حسبهٔ‌لله
چون که بودم در آن قضیه گواه

بنوشتم گواهی خود را
رقم رو سیاهی خود را

شاد گشتند آن کشاورزان
کان‌چنین تحفه یافتند ارزان

به گمانشان که این بزرگ سجل
خرشان را برون کشد از گل

لیک غافل کزین گـ ـناه گران
خر دیگر فزوده شد به خران

قصه کوته چو دید شخص امیر
در مجلتا گواهی من پیر

گفت کاین پیرمرد احمق کیست‌؟
او اگر شاهد است قاضی نیست‌!

قاضی جیره‌خوار بی‌تدبیر
کاو شهادت دهد به ضد امیر

نیستیم از قضاوتش راضی
خر جولا به از چنین قاضی

بنده را از مقام عز و جلال
حبس کردند در جوار مبال

چون نمایم کلاه خود قاضی
نیستم زبن قضیه ناراضی

حق همین است اگرچه باشد تلخ
به شقاوت کشد قضاوت بلخ


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا