خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی گرسنه خرس در باغ جست
مگرمیوه نغزی آرد بدست
به هرسو نگه کرد با حرص وآز
یک امرود بن دید رسته دراز
به بالا بلند و به پهلو فراخ
ستبر وکشن برگ و بسیار شاخ
ز هر برگ، رخشان یکی آمرود
چو نجم ثریا زچرخ کبود
بجنبید و غرید خرس از شعف
بمالید بر خاک هر چار کف
همی‌ جست‌ چابک‌ به‌ ساق‌ درخت
که پرچین خارش بدرید رخت
نگه کردکز ساقه تا بیخ شاخ
همی خاربن برشده لاخ لاخ
ببسته است دهقان داننده کار
به‌ساق درخت از پی دزد، خار
همه خارها چون سرنیزه‌ها
کزان نیزه‌ها کس نگشتی رها
غمی گشت‌خرس از چنان‌سخت‌جای
بگشت و بلیسید دو دست و پای
برنجید از آن کار، زاندازه بیش
ولیکن نیاورد با روی خویش
روان کشت‌ازآن‌باغ‌و با خویش کفت
که رسم بزرگی نشاید نهفت
من این باغ امرود و این بار تر
نهادم به وقف مزار پدر
چو بینیش بر خاک ره سوده شد
زبانش به خیرات بگشوده شد
کسی چون ز سودی جدا ماندا
مران سود را ناروا خواندا


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پی چیست این ساز و برگ نبرد؟
هم این کشتی وییل جنگی و مرد
به‌«‌پیروس» گفت این‌، یکی هوشیار
که همراز او بود و آموزگار
سوی روم خواهم شدن‌، گفت شاه
بدانجا که جویندم از دیرگاه
چرا گفت‌، گفت از پی گیر و دار
ستودش خردمند آموزگار
که این رای رائی است با دستگاه
سکندر سزد کرد این یا که شاه
چه خواهیم کردن چو شد روم راست
بگفتا همه خاک لاتن ز ما است
خردمند گفت اندرین نیست شک
که آن جمله ما را بود یک‌بهٔک
دگر کار کوته شود؟ گفت نه‌!
به سیسیل از آن پس درآرم بنه
همین کشتی و لشکر بی‌شمار
درآید «‌سراکوش‌» را برکنار
دگرکارگفتا تمام است‌؟ گفت
نه زآنروکه با آب و بادیم جفت
همانگه بسنده است بادی بگاه
که تا خاک « کارتاژ» باز است راه
کنون‌، گفت بر بندگان شه‌، درست
که ما جمله گیتی بخواهیم جست
برانیم تا دامن قیروان
به صحرای «‌لیبی‌» و ریگ روان
به مصر و حجاز اندر آییم تنگ
وز آن پس بتازیم تا رودگنگ
چو ازگنگ بگذشت یکران ما
شد آن مرز و بوم نوین زان ما
بپیچیم از آن پس به توران‌زمین
ز جیحون برانیم تا پشت چین
چو این نیمه بخش جهان بزرگ
درآمد به فرمان شاه سترگ
به دستور ما گشت کار جهان
چه فرمان کند شهریار جهان
به پیروزی و شادی آنگاه گفت‌:
توانیم خندید و نوشید و خفت
بدو گفت دستور آزادمرد
که این را هم‌اکنون توانیم کرد
نیفکنده پرخاش را هیچ بن
بکن هرچه‌خواهی‌، که گوید مکن؟
شنیدم که نشنید پند وزیر
سوی روم شد پادشاه «‌اپیر»
شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی
شکسته سوی خانه بنهاد روی
همی خواست گیتی ستاند به‌زور
که گیتی کشیدش به زندان گور
نصیحت بسی گفته‌اند اهل هوش
ولی نیست گوش حقیقت‌نیوش
حقیقت برون از یکی حرف نیست
کجا داند آن کز حقیقت بری است
حقیقت به کس روی با رو نشد
از این رو سخن‌ها دگرگونه شد
سخن از حقیقت گر آگه شدی
درازی نهادی و کوته شدی
بهار از حقیقت یکی ذرّه دید
بدو باز پیوست و از خود برید
چو از خود رها گشت جاوید شد
بدان ذره همراز خورشید شد


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار
به‌ نرمی‌ چنین گفت با سنگ سخت‌:
کرم کرده راهی ده ای نیک‌بخت
جناب اجل کش گران بود سر
زدش سیلی وکفت‌: دور ای پسر!
نشد چشمه‌ از پاسخ‌ سنگ‌، سرد
به کندن دراستاد و ابرام کرد
بسی کند وکاوید وکوشش نمود
کز آن سنگ خارا رهی برگشود
زکوشش به‌ هر چیز خواهی رسید
به‌هر چیز خواهی کماهی رسید
بروکارگر باش و امّیدوار
که از یاس جز مرگ ناید به‌بار
گرت پایداربست در کارها
شود سهل پیش تو دشوارها


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بروکار می کن مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تاکه دهقان دانا چه گفت
به ‌فرزندگان‌، چون‌ همی‌خواست خفت
که میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان‌ اندر اوست
من آن را ندانستم اندرکجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چوشد مهرمه کشتگه‌برکنید
همه جای آن زیر و بالا کنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هرجا سراغ
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم‌اینجا، هم‌آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن‌ سال‌ از آن خوب شخم
ز هرتخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدرگفت شد گنجشان


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گذشته گذشته است و آینده نیست
میان دو نابود، پاینده چیست‌؟
گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت
وز آینده کس نیز واقف نگشت
گذشته به چنگ تو ناید دگر
وز آینده‌ات نیز نبود خبر
دمی کاندر آن دعوی هست تست
همانست کاین‌ لحظه‌ در دست تست
چو در دست تست ای برادر زمان
زمان را به اندوه و غفلت ممان
درین یکدم ار بد کنی یا که زشت
زمانه به‌نام تو خواهد نوشت
مبادا در این یک‌زمان بد کنی
که گر بد کنی در حق خود کنی
به مرد خدا نیست زشتی سزای
که مرد ار ببخشد نبخشد خدای
بپرهیز از آزردن نیکمرد
که با نیکمردان کسی بد نکرد


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهانست چون جنگلی بیکران
فراوان درخت و گیاه اندر آن
یکی از در میوه اندوختن
درختی دگر از در سوختن
چو تابید از برج خرچنگ شید
بخندید بر بارور تود، بید
که این کوشش بی کران تا به کی‌؟
خمیده ز بار گران تا به کی‌؟
فروهشته برگردنت پالهنگ
شکسته سر و دستت از چوب و سنگ
فرو ریخته برگ و بارت بهم
به زیر لگد پشت کرده بخم
به یاد که در این سرای سپنج
کشی بار این‌ درد و اندوه‌ و رنج‌‌؟
خوری غم به یاد دل شاد که‌؟
به عشق که‌؟ بهر که‌؟ بر یاد که‌؟
کسی کز برای تو تب کرد راست
اگر از برایش بمیری رواست
کسی کز فراق تو لـ*ـب می گزد
گر افغان کنی در غمش می‌سزد
و دیگرکه دنیا دمی بیش نیست
در آن‌دم کس‌ ار غم‌ خورد ز ابلهیست
تو ای بارور تود فرخ سرشت
چه‌ خوش کرده‌ای اندرین کار زشت‌؟
نگه کن به من کاندرین جای خوب
نه‌ رنجست‌ و انده‌ نه‌ سنگست‌ و چوب


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شدم با یکی مرد عیّار یار
که بودش همی رزم و پیکارکار
سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند
نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری
هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد
بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار
بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد
به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بسـ*ـتری زردفام
بگفتم به شهر اندر آیی همی‌؟
و یا اندرین کوه پایی همی‌؟
بگفتا به شهر اندر آیم بسی‌!
که جز دوستانم نداند کسی‌!
بگفتم که دولتسرایت کجاست‌؟
کجاخانه‌داری‌وجایت کجاست ؟
بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست
بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز
که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی
نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر
سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من
وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست
نشاید دگر جای‌، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من
وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانه‌ام تنگنای زمین
فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشه‌اش صعب‌تر
چو اینست‌، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمانه به قصد دلم بی‌درنگ
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خون‌فشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخم‌هاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بی‌گمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنین گفت در گات‌ها زردهشت
که بر دیو ریمن نمایید پشت

دروغ است هم‌دست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا

به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید

به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید

گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش

چو پندار شد خوب‌ و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب

به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت

برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به

سخن‌ خوب‌‌ و دل‌ خوب‌ و خوش کار کرد
چو این‌ هرسه‌ شد خوب‌،‌خوبست مرد

نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد

منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست‌ خوش ظاهر و ترش‌ مغز

مکن بد اگرچه نه‌پیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود

روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار

تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز

اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب

گناهی‌ست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه

برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان

برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک

میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله

ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی‌؟ چیستی‌؟ نمی‌دانم

کرده‌ام من به هستیت اقرار
گفته‌ام در تو بهترین اشعار

همچنین گاه گاه از ته دل
کرده‌ام یادت ای شه عادل

لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاورده‌ام سر از این کار

حکما بس که حجت آوردند
کارها را خراب‌تر کردند

چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافه‌تر گردد

هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند

با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام

شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بی‌خبرند

اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را به‌دست آوردند

چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم

سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیک‌تر به عقل سلیم

که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی

هرکه را دید لایق دیدار
خویش را می‌کند بدو اظهار

اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند

همه را نیست تاب زحمت‌ها
آن بلاها و آن ریاضت‌ها

یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر

در تو و هستی تو حیرانم
این بدانسته‌ام که نادانم

آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا

کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا