خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گیتی از اوستاد باشد راست
کارگیتی از اوستاد بپاست

کیست استاد آن که هم ز اول
سوی یک علم رفت و کرد عمل

هنر آموخت نزد استادی
اوستا دیده‌ای ملک زادی

چون کز استاد علم حاصل کرد
به عمل علم خویش کامل کرد

خورد سی سال خون دل پیوست
اوستادی بدو برازنده است

وز دو استاد آن بود برتر
که به یک فن شدست نام‌آور

ذوفنون پیش مردم یک فن
خوار باشد به وقت عرض سخن

علم‌ها را کرانه پیدا نیست
آن که علمی تمام داند کیست‌؟‌!

علم‌هاگرچه پیچ درپیچ است
علم ما پیش جهل ما هیچ است

عمرها گر هزار سال بدی
وآن هم اندر علوم صرف شدی

بودی آن جمله پیش علم وجود
نقطه‌ای پیش سطح نامحدود

حد آن جز خدا ندانسته
چیست دانسته یا ندانسته

چون‌چنین‌است‌هست شرط هنر
که به یک فن کنی پدیدگهر

چون نهادی به کارگردن را
می‌توان داد، داد یک فن را


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
علم از بهر چیست ای استاد
تاکه گیتی شود به علم آباد

علم بهر خیالبافی نیست
کار دانش بدین گزافی نیست

باید از علم سود برخیزد
چون درختی کز او ثمر خیزد

هرکه از علم بهره‌ورگردد
مایه ی راحت بشر گردد

گرچه علم تو پیچ در پیچ است
چون نپیوست با عمل هیچ است

عملت نیز اگر نداشت ثمر
هست چون علم بی‌عمل ابتر

عالم بی‌ثمر دغل باشد
راست چون علم بی‌عمل باشد

پس تو ای مرد ذوفنون اجل
داد هر علم چون دهی به عمل‌؟

ور به‌ یک فن عمل کنی کم و بیش
آن دگرها چه می کشی با خویش

آن که را خنگ راهوار بود
از جنیبت کشیش عار بود

ورنمایی عمل به جمله علوم
لقبت نیست جز جهول و ظلوم

گرتو علم از برای آن خواهی
که بدان قدر دوستان کاهی

اندر آیی به حلقهٔ فضلا
بنشینی به صدر عزّ و علا

لـ*ـب گشایی و گفتن آغازی
اصطلاحی‌، دو سه‌، بیان سازی

مرد یک‌ فن ‌نشسته‌ خامش ‌و پست
تو ز شاخی‌به‌شاخه‌ای‌زده دست

با همه ‌علم‌ها برآیی راست
جز به‌ علمی که اوستاش آنجاست

گر درآیی به محفل علما
ویژگان علوم ارض و سما

هریکی خاص گشته در هنری
یافته از رموز آن خبری

مانی آنجای همچو خر بوحل
ننهندت به قدر پشه محل

پیش نادان مثل به دانایی
پیش دانا مثل به کانایی

تو به کاری نیایی ای مسکین
بهتر از تست مرد سرگین‌ چین


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود مردی ز هر هنر عاری
روزکی چند کرده نجّاری

نام رنده شنیده و گونیا
گِرد از نیمگِرد کرده جدا

پس شد اندر دکان آهنگر
دم و خایسک‌ دید و پتک و تبر

نوز نامخته چیزی از استاد
ریش خود را به‌دست بنا داد

ماله و چوب کار هشته به کول
دیده گچکوب و تیشه و شاغول

زان سپس شد به دکهٔ خیاط
با دلی تنگ‌تر ز سم خیاط

نخ وسوزن بدید وکوک و رفو
درز و دوز و قواره و الگو

چون‌ در آن‌ پیشه‌ دید سستی خویش
پیشه دیگری گرفت به پیش

هیچ‌ یک را به‌ سر نبرد تمام
دیگ‌ در دیگ‌ شد چو کلهٔ خام

گشت‌ ریشش‌ دو موی‌ و پیزی‌ سست
مزد او لیک همچو روز نخست

خویش را نوبتی در آینه دید
ابلهانه به ریش خود خندید

گفت ازین شهر رخت باید بست
غربتی جست و لاف در پیوست

بود آبادیئی به شهر قریب
رخت آنجا کشید مرد غریب

بود در قریه چند استاکار
گشته هریک به کارخویش سوار

رفت آنجا به گوشه‌ای بخزید
انزوایی بخورد خوبش گزید

پیش گِل کارگفت نجّارم
ز اره و رنده معرفت دارم

پیش نجّار گفت بنّایم
طاق‌بند وگلویی آرایم

گفت من درزیم به آهنگر
گفت‌ آهنگرم‌ به مرد دگر

تا که ابزارکار سازد راست
زان‌ فقیران به وام چیزی خواست

اصطلاحات خویش را بفروخت
چند غازی به‌چند روز اندوخت

چند ماهی ز فضل کلّاشی
چرچری کرد مردک ناشی

تا که روزی قضای بی‌برکت
دادش ازکنج انزوا حرکت

بخت شوریده رهنمایش گشت
روز جمعه به قهوه‌خانه گذشت

سایهٔ بید و چشمهٔ جاری
روز آدینه وقت بیکاری

اوستادان دیه و برزگران
پیش چای‌ و چپق‌، خوران و چران

چشمشان چون به اوستاد افتاد
مهر دیرینه ی‌شان به یاد افتاد

آن‌یکی نزد خویش جایش کرد
وین‌دگر میهمان به‌ چایش کرد

گفت بنا هنوز بیکاری
کی کسی راست شغل نجاری‌؟

گفت نجّار: کاو نه نجّار است
اوست بنا و با تو همکار است

گفت خیاط کاوست آهنگر
گفت آهنگر اوست سوزنگر

چون همی شد سوال‌ها تکریر
مردک از شرم سر فکند به زیر

گشت‌فضل حکیم صاحب‌، فاش
شد هویدا که نیست جز قلّاش

لاجرم همچو سگ دواندندش
کَو به کونش زدند و راندندش

همه دانست کاوست هیچ مدان‌
عاقبت رفت و مرد در همدان

آن که از هر دری سخن راند
خوبش را مرد ذوفنون خواند

یا بود از نوادر دوران
کیمیاسان ز چشم خلق نهان

نادر و شاذ باشد این استاذ
حکم نبود روا به نادر و شاذ

یاکه او مرد رند و عیار است
اصطلاحات گفتنش کار است

خویش را در محافل عامه
خوانده استاد و فحل و علامه

چون برابر شود به استادان
همه دانند کاو بود نادان


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز اوستادی کهن بگیر سراغ
سی چهل سال خورده دود چراغ

همه کرده به خبرگی‌اش قبول
سخنش حق و کرده‌اش مقبول

یافته اختصاص در هنرش
وبژه گشته ز قوّت نظرش

سر حاجت بسای در پایش
اوستادش بخوان و مولایش

تا ز شاگردیش بگیری یاد
آنچه او یاد دارد از استاد

خویش را آزمون کن از آغاز
که چه علمی به طبعت آید ساز

عاشقانه به کار داخل شو
پی آن علم گیر و کامل شو

هر تنی را شعاری آماده است
هرکسی بهرکاری آماده است

هر دلی را ز نور کل قبسی است
وز نیاکانش ‌مرده ریگ بسی است

وز محیط است دمبدم خورشش
هم اثرها بود ز پرورشش

باشد آغـ*ـوش مام و پستانش
طفل را اولین دبستانش

زبن اثرها که برشمردم من
راست گردد مزاج و مغز و بدن

بر تو زین‌ها مدام تلقین است
سرنوشتی که گفته‌اند اینست

گرتو همدوش سرنوشت شوی
مرگ نادیده در بهشت شوی

ور گرفتی ز سرنوشت گریز
در سرت هردمی است رستاخیز

شوی آشفته‌حال و هیچ مدان
همچو آن مرد مرده در همدان

مثل است این که آهنی ناچیز
بی‌مربی نگشت خنجرتیز

این سخن را تفکری باید
تا نگویی که ژاژ می‌خاید

علم در دفتر است و من هشیار
خود بخوانم به اوستاد چه کار

علم از آغاز قطره‌ای بوده است
کش خداوند وحی فرموده است

سال تا سال بـرده مردم رنج
تا که آن قطره چار گشته و پنج

قرن‌ها باز خلق رنج کشید
تا که آن قطره‌ها به جرعه رسید

هم بر این حال روزگاری گشت
تا که‌ آن‌ جرعه‌ چشمه‌ساری گشت

هرکس‌ آمد بر آن فزود نمی
تا شد آن چشمه بر مثال یمی

علم‌، دریای ژرف گوهر زاست
دل استاد ظرف آن دریاست

هست دفتر، نگاری از دریا
نقشهٔ نیمه کاری از دریا

تو که در نقشه بحر را نگری
دان کز اعماق بحر بیخبری

تو چه دانی جزایر او را
جای مرجان و کان و لولو را

تجربت‌ها که ناخدا دارد
نقشه از آن خبر کجا دارد

تو چه دانی کجا گذرگاهست
یا کدامین طریق کوتاهست

همه را اوستاد دارد یاد
زآن که او هم شنیده از استاد

یک ز دیگر گرفته علم و عمل
همچنین تا معلم اول

آنچه خودگیری‌اش به سالی‌ یاد
در دمی یادگیری از استاد

زان که گنجینهٔ هنر سـ*ـینه است
وین زبان چون کلید گنجینه است

از شنیدن به شهر علم درآی
قفل گنجینه با کلید گشای

کز دهان و لـ*ـب شکرخایان
دانش آموختند دانایان

علم از استاد یادگیر نخست
پس وٍرٍستاد و تجربت با تست

تجربت کن تو نیز چون دگران
فصل‌هایی دگر فزای بران

دانش‌ آموز تا بلند شوی
سود یابی و سودمند شوی

هر که یک فن به نیکویی داند
در جهان هیچ درنمی‌ماند

وان که او جملهٔ فنون آموخت
عمر خود را به رایگان فروخت

که یک آلوچهٔ رسیده تمام
به ز صد سیب نارسیدهٔ خام


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیک بنگر بدان بنای بلند
چون که معمار طرح آن افکند

آن یکی آجرش تمام کند
دگری نیز خشت خام کند

آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال

آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید

درگر است‌این و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش

چون که‌ هرکس ‌به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت

زین قبیل است علم‌های جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان

آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد

جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشم‌آلود

کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه به‌دست


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت

گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن

گر نخوانی و سهل‌انگاری
وان ورستاد یاوه پنداری

گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نزد همزادان

این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است

این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد

چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید ره‌نورد شدی

شود آن گـه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت

گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است

گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی

این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان

با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود

چون‌ روان‌ با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش

ژنده‌پوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد

دانشی را که کرده‌ای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل

ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی

چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت

خواندنش گرچه هست‌ بس مشگل
داد باید به کار باری دل

گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت می‌شوی تو نیز کسی

جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفه‌شناس

وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل

کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان

هر صباحی وظیفه‌ایت نهند
هر دمی درس تازه‌ایت دهند

یاد نگرفته نکته‌ای زین یک
می‌دهد درس دیگریت فلک

نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی

نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مـسـ*ـت و لایعقل

افتی اندر شکنجه‌های زمان
مرد بی‌درد و درد بی‌درمان

روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش

شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا

چون ندانی به زخم‌ها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم

شو ی از دانش و شرف مفلس
قسی‌القلب و بی رگ و بی‌حس

حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد

درد چون رفت‌، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود

شرم چون رفت‌، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم

مرد بی‌شرم‌، بی‌ عفاف شود
حیله سازد، دروغ‌باف شود

دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد

خیزد این خوی‌های نسناسی
ربشه‌اش از وظیفه‌نشناسی

لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود

بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد

شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه

چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح

زشت‌نامان چو نامدار شوند
اهل نامـ*ـوس و نام‌خوار شوند

لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان

اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند

همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی

زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب

متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان

کیست دانش‌پژوه صاحب‌جاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه

هرکه بر نفس خو‌یش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود

وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بی‌نیاز و دولتمند

آن کسی خوبش را به‌نام کند
که به نفع بشر قیام کند

هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد

لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود

آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم

نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی

رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار

زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بی‌معنی

آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد

مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد

اکثر خلق گول و بی‌عقلند
دشمن علم و عاشق نقلند

آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است می‌شودگمراه

دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول

نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد

زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند

سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام

گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد

گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را

ور نهی پند نامه‌ای محکم
پس مرگ خود اندر‌بن عالم

به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند

آن‌یکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر

عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس

گفته‌هایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دشمن بنده بود «‌درک‌هی‌»
دل ز من کنده بود «‌درگاهی‌»

بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود

زان به حبسم فزون‌تر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه

هست بیگانه «‌آیرم‌» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن

مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه

دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی

چون که آرد ز دوستی‌ها یاد
خواهد از دست‌، تیغ کینه نهاد

لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست

خاصه بیگانه‌ای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود

او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه می‌‎گذرد


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که نزد شه آبرو داری
ز چه دست از حیا برو داری

شرم داری ز شه که گویی راست
ای‌عجب‌شرمت از خدای کجاست‌؟‌!

چون مجال سخن ز شه جویی
سخن از دوستان خود گویی

از چه هنگام نفع خویشتنت
نیست قفل سکوت بر دهنت

دادی و می‌دهی تو صاف و صریح
نفع خود را به نفع شه‌ ترجیح

گر دلت خیر شاه دارد دوست
سخنی گو که خیر شاه در اوست

خیر شاه است در نکوکاری
نه درشتی و مردم‌آزاری

تو به هرجا که پنجه بند کنی
نالهٔ خلق را بلندکنی

تا فزایی ز بهر شاه سپاه
یا که افزون کنی خزینهٔ شاه

این نه عشق خزینه و سپه است
بلکه این دشمنی به پادشه است

هست بهر چه این زر و لشکر
جز که بهر سلامت کشور

مرد نالان و خستهٔ محتاج
چون کند کار و چون گزارد باج

هر تجارت که سود بیش آورد
دولت آن را به چنگ خویش آورد

هر متاعی که سخت رایج بود
یک به دَه بر خراج آن افزود

هر زراعت که داشت منفعتی
منحصر شد به دولت از جهتی

زارع و پیشه‌ور ز دست شدند
تاجران جمله ورشکست شدند

خلق کشور همه فقیر وگدا
همه نالان به پیشگاه خدا

کای خداوند قادر ذوالمن
ریشه ظلم را ز بیخ بکن


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
هان بهارا مکوب آهن سرد
کاندپن دوره نیست مردی مرد

خلق رفتند جانب وجدان
اصل‌های قدیم شد هذیان

دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود

هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشت‌و این‌ز نوشروان

دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد

عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی

روم هم داشت اصل‌های قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم

این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد

دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد

اصل‌هایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصل‌هاست ملک قویم

رفت آن اصل‌ها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول

ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان

سهل و سمحه که گفته‌اند اینست
دین وجدان شریف‌تر دینست


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند

این جوانان سادهٔ دین‌دار
کرده در دل به مبدئی اقرار

خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک

دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان

گشت‌با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون‌دو مغز دریک پوست

حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید

ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشته‌ای زبباست

چند سطر از «‌لافنتن‌» و «‌مولیر»
چند شعری ز «‌روسو» و «‌ولتر»

گـه ز «‌مونتسکیو» سخن راندی
گـه ز «‌داروین‌» مقالتی خواندی

سخنان قشنگ ساده‌فریب
برد از آن‌ ساده‌لوح صبر و شکیب

گفت دین تو چیست‌؟ مرد جوان
گفت ابلیس‌: دین من وجدان

گفت‌با او: رفیق‌!وجدان چیست‌؟
گفت‌:‌وجدان‌ به‌ غیر وجدان‌ نیست

هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان

مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد

خوب‌ و بد چون‌ مطابق‌ عقل است
فرق دادن میانشان سهل است

ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می‌شوند و نیست حرام

لیک وجدان حرام می‌داند
در ره عقل‌، دام می‌داند

چون قصاص و تعدد زوجات
روزه‌ و حج‌ و غزو و خمس و زکوه

وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام

لیک وجدان مباح می‌خواند
زان که عیبی در آن نمی‌داند

چون ربا و شرط بندی و ساز و نوشید*نی
وز زنان لطیف رفع حجاب

که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم

نیز ساز و نوشید*نی ناب و شرط بندی
هیئت اجتماع راست به کار

وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن

چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع‌، نکوست

نه خداییست نی پیامبری‌!
بی موثر وجود هر اثری‌!

دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند

کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید

نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور

چون که‌ خود دعوی‌ خدایی‌ داشت
منتی بر سر عموم گذاشت

ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد

تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین

چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود

گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان

چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش

زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «‌حب دکتر راس‌»

به یکی دم دمیدن لـ*ـب او
گشت وبران بنای مذهب او

دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب

خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو

دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند

اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد

هرکجا دید مرد ملایی
سیدی‌، روضه‌خوانی‌، آقایی

صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا