خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای
سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق
شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شبی گذشت به آسودگی و آزادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی

چه خوشـی‌‌ های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی

ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی

حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه بجا ماند عشق فرهادی

بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی‌ خبر شوم از قید خاکی و بادی

به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجهٔ شاگردیست‌، استادی

همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرا بود به دیدار تو زین پیش وصالی
تو را بود به جای من غنجی و دلالی

مرا نیست ز هجر تو سوی وصل تو راهی
کسی رانبود ره ز وقوعی به محالی

مرا گر سخن وصل تو پیش آید روزی
چنانست که پیش آید خوابی و خیالی

کجا روشن ماهی بود او راست محاقی
کجا تافته نجمی بود او راست وبالی

تو آن تافته نجمی که تو را نیست غروبی
تو آن روشن ماهی که تو را نیست زوالی

بود روی تو از حسن چو افروخته ماهی
بود پشت من از رنج چو خمیده هلالی

ز بس مویه، ندانند مرا خلق ز مویی
ز بس ناله‌، ندانند مرا خلق ز نالی

نگاری به نگاهی دل من برد که باشد
نگاهیش به ماهی و وصالیش به سالی

بتی چون به سپهر اندر افروخته نجمی
نگاری چو به باغ اندر بالنده نهالی

خرامنده چنانست که در باغ تذروی
گرازنده چنانست که در دشت غزالی

به‌رغم دل عشاق درآمیخته گیتی
عتابی به نویدی و فراقی به وصالی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخر زغم عشقت ای طفل دبستانی
رفتم من از این عالم‌، عالم به تو ارزانی

عشق من و تو ای ماه بیرون ز شگفتی نیست
من پیر جهان‌دیده‌، تو طفل دبستانی

نشگفت گر از مجنون در عشق شوم افزون
کز معرفت افزون است شهری ز بیابانی

تو اول و تو ثانی در خوبی و رعنایی
ای ثانی بی‌اول وی اول بی‌ثانی

درآتش عشق ای دوست می‌سوزم و می‌بینی
وز درد فراق ای یار می‌نالم و می‌دانی

در عشق پشیمانی آیین محبت نیست
عاشق نبرد هرگز در عشق پشیمانی

در بند سر زلفت یک جمع پریشانند
زان جمله یکی نبود چون من به پریشانی

تو شاه نکوروبان‌، من شاه سخن گوبان
تو خود به نکورویی‌، من خود به سخندانی

ما را به فسون سازی جانا چه دهی بازی
تو کودک قفقازی‌، من رند خراسانی

تو ناز کنی از این‌، کَت دلبر خود خوانم
من فخر کنم از این کم بندهٔ خود خوانی

عشق تو به ‌آسانی بیرون نرود از دل
بیرون نرود از دل عشق تو به ‌آسانی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی

دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که‌ شد چو تو سرگشته در هوسرانی

ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاه‌تر از روزگار ایرانی

به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی‌، ای اردشیر ساسانی

ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی

بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت کنند سلطانی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نصیحتی است اگر بشنوی زیان نکنی
که اعتماد بر اوضاع این جهان نکنی

از این وآن نکشی هیچ در جهان آزار
اگرتو نیت آزار این و آن نکنی

ز صد رفیق یکی مهربان فتد، هش دار
که ترک صحبت یاران مهربان نکنی

بود رفیق کهن چون می کهن‌، زنهار
که از رفیق و می تازه سرگران نکنی

ز دیگران چه توقع بود نهفتن راز
ترا که راز خود از دیگران نهان نکنی

میان خلق جهان گم کنی علامت خوبش
اگر به خلق نکو خویش را نشان نکنی

غم زمانه نگردد به گرد خاطر تو
گر التفات به نیک و بد زمان نکنی

گر ازدیاد محبانت آرزوست‌، بکوش
که امتحان‌شده را دیگر امتحان نکنی

به دوستان فراوان کجا رسی که تو باز
ادای حق یکی را به سالیان نکنی

اگر به‌دست تو دشمن زپا فتاد ای دوست
مباش غره که خود عمر جاودان نکنی

بجو متاع محبت که گر تمامت عمر
بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی

اگر نهی سر رغبت بر آستانهٔ کار
کف نیاز دگر سوی آسمان نکنی

«‌بهار» اگر دلت‌ از غم‌ برشته‌ است‌،‌ خموش
که همچو شمع سر اندر سر زبان نکنی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای کمان‌ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی

آفتابا از عطوفت‌، بخش بر جان‌ها فروغی
پادشاها از ترحم‌، کن به درویشان نگاهی

گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی

من کی‌ام تا دل نبازم پیش چشم کینه‌جوبت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی

بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانی‌ام چونان که راند بنده‌ای‌ را پادشاهی

گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی

گر به ‌چاه افتند کوران‌، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم‌، تا درافتادم به چاهی

چهره‌ام کاهی از آن‌ شد، کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پرکاهی

دل‌برفت‌ازدست‌و ترسم‌درره‌عشق‌توجان هم
ترک من گوید بزودی‌، چون رفیق نیمه‌راهی

جادویی کردند مردم‌، تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی

معجر است آن‌ پیش رویت‌، یا سیه‌دود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی

چون ‌«‌بهار» از عشق‌ خوبان ‌سال‌ها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبا ز طرهٔ جانان من چه می‌خواهی
ز روزگار پریشان من چه می‌خواهی‌؟

دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه می‌خواهی‌؟

دوباره آمدی ای سیل غم‌، نمی‌دانم
دگر ز کلبهٔ ویران من چه می‌خواهی‌؟

جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند
صبا دگر ز گلستان من چه می‌خواهی‌؟

کمال یافت نهالت ز آب چشم «‌بهار»
جز اینقدر، گل خندان من چه می‌خواهی‌؟


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله

ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی‌؟ چیستی‌؟ نمی‌دانم

کرده‌ام من به هستیت اقرار
گفته‌ام در تو بهترین اشعار

همچنین گاه گاه از ته دل
کرده‌ام یادت ای شه عادل

لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاورده‌ام سر از این کار

حکما بس که حجت آوردند
کارها را خراب‌تر کردند

چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافه‌تر گردد

هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند

با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام

شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بی‌خبرند

اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را به‌دست آوردند

چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم

سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیک‌تر به عقل سلیم

که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی

هرکه را دید لایق دیدار
خویش را می‌کند بدو اظهار

اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند

همه را نیست تاب زحمت‌ها
آن بلاها و آن ریاضت‌ها

یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر

در تو و هستی تو حیرانم
این بدانسته‌ام که نادانم

آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا

کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن مهندس که این بنا پرداخت
کس نداند که از برای چه ساخت

دانم این مختصر که در این کار
رمزهایی بود فزون ز شمار

منظری هست فوق این منظر
فوق او نیز منظری دیگر

فوق‌ و تحتی گمان مبر کاینجاست
فوق‌وتحت‌اصطلاح‌ماوشماست

اصل‌هستی و فرع هستی‌، اوست
آن‌وجودی که می‌پرستی‌، اوست

قوه‌ای هست فوق جمله قوی
منقسم در تمامت اشیا

قوهٔ کائنات ازو باشد
کائنی نیست کان جز او باشد

هرکه زان قوه بیش همره داشت
سر عزت بر آسمان افراشت

اندربن قوه رشته‌هاست بسی
سر هر رشته‌ای به دست کسی

هرکه سررشته بیشتر دارد
بیشتر زین جهان خبر دارد

هست این رشته نردبان وجود
که بدان می کند وجود، صعود

هرکه در این سفر سبکبار است
راهش‌ آسان‌ و سهل‌ و هموار است

وان که‌ سنگین‌ دل‌ است‌ و سنگین‌ بار
ندهندش به قرب حضرت‌، بار

تا نشانی بود ز ما و منیش
لن‌ترانی است پاسخ ارنیش

پایبند نیاز دارندش
هم در این قلعه بازدارندش

گاه گل گشته‌، گـه سبو گردد
تا سزاوار بزم او گردد

این جهان همچو نقش پرگارست
همه چیزش ز عدل هموار است

کجی و ظلم را در آن ره نیست
بد و خوب و دراز و کوته نیست

همه‌ چیزش‌ ز روی عدل نکوست
هرکسی آن کند که درخور اوست

می‌رود خلق سوی زیبایی
زاد ره‌، همت و شکیبایی

آن که را همت و شکیب کم است
به گمانش که ره سوی عدم است

هرکه‌ را نیست‌ ذوق‌ و طاقت‌ و هوش
نیمه‌ره می کشد ز درد خروش

دوست دارد قبای رنگین‌تر
می‌کند بار خویش سنگین‌تر

بار سنگین و تن ز رخت‌، گران
مانده واپس ز خیل همسفران

فتد از پای و ریش جنباند
دهر را ناکس و دنی خواند

هر چش افزون‌ دهی‌ فزون خواهد
بیم و آزش مدام جان کاهد

گر بپرسی از او که این همه چیز
چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز

دیگری را حدیث پیش آرد
که ندارم هر آنچه او دارد

ور از آن دیگران سؤال کنید
کاین همه از چه جمع مال کنید

همه از این قیاس چانه زنند
تیر را بر همان نشانه زنند

چهر زببای نو عروس جهان
کشت از این ابلهان ز چشم نهان

شد عروسی بدان دل‌آرایی
زشت در دیده تماشایی

ورنه گیتی بهشت را ماند
خلد عنبر سرشت را ماند

بلکه‌ غیر از جهان‌ بهشتی‌ نیست‌
همه‌ خوب‌ است‌ و هیچ‌ زشتی‌ نیست‌

عیب‌ از آنجاست کاوستاد نخست
درس بد داد و راه باطل جست

علم‌ها سر به سر کمال گرفت
علم باطل ره زوال گرفت

به جز این علم اجتماع بشر
که ز باطل شده است باطل‌تر

توشه‌ای کاندربن سرا باشد
خود فزون ز احتیاج ما باشد

جای آرام و آب و نور و هوا
هست کافی به رفع حاجت ما

لطف و مهر طبیعت اندر دهر
سوی ما بیش‌تر که شدت و قهر

صنعت و پیشه نیز بسیار است
هرکه را در جهان یکی کار است

اگر این کین و آز را ابلیس
نفکندی به مغزهای خسیس

غم نبودی به روزگار دراز
نه حسود ونه مفسد و غماز

غم نبودی و چون نبودی غم
زیستی دیر زادهٔ آدم


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا