خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود روزی شهید بنشسته
درکتبخانه در به رخ بسته

نسخها چیده از یمین و یسار
بود سرگرم سیر آن گلزار

ناگه آمد ز در، گرانجانی
خشک‌ مغزی‌، عظیم نادانی

گفت با شیخ‌، کای ستوده لقا
از چه ایدر نشسته‌ای تنها

شیخ برداشت از مطالعه سر
وز شکرخنده ربخت گنج گهر

کفت آری چو خواجه پیدا شد
بنده تنها نبود و تنها شد

هرکرا نور معرفت به سرست
گرچه‌تنهاست‌یک‌جهان‌بشرست

وان که را مغز بی‌فروغ و بهاست
در میان هزارکس تنهاست

ثمر عمر، عقل و تجربت است
تجربت بیخ علم و معرفت است

این همه علم‌ها که مشتهرند
حاصل زندگانی بشرند

در کتب حرف‌ها که انبارست
جوهر و مایه‌های اعمارست

عمرها را اگر عیارستی
صفحهٔ علم پیلوارستی

هرکتابی کش از خرد بهریست
نقد عمری و حاصل دهریست

بر نادان کتاب‌، کانایی است
زی حردمند، جان دانایی است

پیش او عقده بر زبان دارد
پیش این زنده است و جان دارد

هرکرا با کتاب کار افتاد
عمرش‌از شصت تا هزار افتاد

وان که‌ در خلوتش کتب‌ خوانیست
خاطرش فارغ از پریشانی است

هرکه شد باکتاب یار و ندیم
یاد نارد ز دوستان قدیم


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به که سردار کل جزاه الله
بشنود حال بنده بی‌اکراه
به که بر این فسانه دل بندد
تا همی گرید و همی خندد
قصهٔ من شنیدنش سهل است
علم هر چیز بهتر از جهل است
چون بدانی به ما چه می‌‎گذرد
به فلان بینوا چه می‌‎گذرد
یا بر افلاس شخص چاره کنی
یا خود از مفلسی کناره کنی
مفلسی‌مردن‌است‌بی کم وکاست
هرکه مفلس‌شدازجهان‌برخاست
«‌بوهریره‌» همی نماید نقل
این حدیث از نبی مطابق عقل
کان زمانی که عهد نورانی است
جاکشی بهتر از پریشانی است
جاکشی همچو بار پنبه بود
که به ظاهر کلفت و لنبه بود
لیک چون پشت گردنت افتاد
سبک و نرم یابیش چون باد
لیک خودمفلسی‌چوکابوس‌است
کش‌سروشاخ‌ودُم‌نه‌محسون‌است
چون که‌چسبید سخت بیخ خرت
مادرت را درآرد و پدرت
دیگری گفته مفلسی عرض است
عرضی کاندر او بسی مرض‌است
این عرض گر فتد به جوهر فرد
شود از جزء جمع اشیا طرد
کسر اوقات کشت این سخنان
ادبیات گشت این سخنان
به کزین گفته بی نیاز شوم
به سر شرح قصه باز شوم
روس‌ها چون به مشهد رضوی
قصد کردند بر زباده‌روی
بندهٔ بی گـ ـناه را به تشر
طرد کردند از میان حشر
زان سپس مردمان فهمیده
همه بیرون شدند دزدیده
من نهادم ز پس خراسان را
گز نمودم طریق تهران را
بین ره دزدهای شیرازی
عـریـ*ـان کردندمان به طنازی
ندهم شرح آنچه خود بردند
کز من و غیر، هرچه‌ بُد بردند
باز دارم سپاس یزدان را
که نبردند گوهر جان را
چون که دزدان شدند و من ماندم
این رباعی به یادشان خواندم‌:
دزدان‌ بیابانی قهری نبُدند
خودکامه‌و لامذهب‌و دهری نبُدند
با آن‌همه‌طبع سرقت و بی‌رحمی
بالله که چو سارقین شهری نبُدند
الغرض بنده چون زن بیوه
تای پا چارق‌، آن دگر گیوه
دررسیدم به ری از آن ره دور
خسته‌ولوت‌و آسمان‌جل‌و عور
نمدی بر سرم‌، معاذالله
که کسی را از آن مبادکلاه
بر تنم جبه پاره‌ای کهنه
که به پالان خر زدی طعنه
شده هر موی ریش من سویی
تنم از رنج گشته چون مویی
رخم از رنج و اضطراب و قلق
چون مه بدر، گل گل و ابلق
بنده را دوستان بُدند بسی
از خجالت نگفتم این به کسی
مر مرا دوستی موافق بود
درمی چند قرض وقوله نمود
هیکلم را بداد تبدیلی
کرد حاضر عبا و مندیلی
هرکسم‌دید، گفت‌: محتشم‌است
شیخ‌ابوالفضل‌و خواجه بوالحکم است
بی خبر کاین حریف پر ز ریا
کهنه رندی است رفته زبر عبا
الغرض ماهی این‌چنین ماندم
راز خود برکشی نیفشاندم
شد سپس کیسه از دِرم خالی
شد وجودم قرین بد حالی
خواستم زبن بلاکناره کنم
به سفر درد خویش چاره کنم
پور سردار، آجودان باشی
گفت باید که پیش من باشی
که لرستان به فال فرخنده
شده ابواب جمع این بنده
تو بیا تا بدان دیار شوبم
با هم از روی صدق‌، یار شویم
من نگویم که خود چه چیز بخور
آنچه من می‌خورم تو نیز بخور
من که از حال خود بُدم آگاه
دیده بودم بلای این یک ماه
به کنایات کردمش حالی
که بود جیبم از دِرم خالی
گفت تدبیر حالت آسانست
شهر تهران نه چون خراسانست
پیش خود گفتم این نکو باشد
زین پس امّید من به او باشد
الغرض زین خبر چو بی‌خبران
خواستم عذر ره ز همسفران
از رفیقان راه واماندم
همه رفتند و بنده جا ماندم
چند تومان به زحمت بی‌مر
قرض کردم از این در و آن در
به امیدی که کار آسان است
مسقط الرحل ما لرستان است
قصه کوته بدین تمنی خام
بنده ماندم چنین‌، دو ماه تمام
ز اتفاقات شد سفر موقوف
شد دلش جانب دگر معطوف
گفت با من کنون بیا چالاک
بشتابیم جانب املاک
چند روزی ز مردم موذی
دور باشیم ما به فیروزی
گفتم این قصه سخت بی‌ثمر است
خود بروجرد رفتن دگر است
این‌ سخن‌ پرگره‌ چو موی‌ من‌ است
به درازی چو آرزوی من است
من کجا، جویبار ساوه کجا
مرد جنگی کجا، کجاوه کجا
الغرض دست دادم و گفتم
تو سلامت بمان که من رفتم
گفت روزی درنگ باید کرد
تا بگویم تو را چه شاید کرد
بنده «‌أمّن یُجیب‌» را خواندم
جای یک روز، هفته‌ای ماندم
چون بدیدم که قصه گشت دراز
ساز و برگ سفر نمودم ساز
به دوصد آه و زبنهار و امان
قرض کردم چهل عدد تومان
مبلغی قرض پیش را دادم
مابقی را به کیسه بنهادم
که بلیطی گرفته با گاری
سوی مشهد روم به چاپاری
ناگهان نامه‌ای ز کلکته
داد حبل المتین که البته
ساز ره ساز کن که جا خالی است
بی تو جانم قرین بدحالی است
گر بیایی به‌سوی ما یارا!
شاد و خرم کنی دل ما را
من به سردار قصه را گفتم
ذره‌ای زین حدیث ننهفتم
گفت صد به‌، هزار به به به
ساز ره کن که قصه شد کوته
گفتم این ره نه زان مجازی‌هاست
این هنوز اول درازی‌هاست
بهر انجام این ره پر طول
پول می‌باید و ندارم پول
گفت ما مبلغی کنیم نیاز
مابقی را تو خود مهیا ساز
من چو گربه به مرنو افتادم
مدتی در تک و دو افتادم
شصت تومان ز یک بلورفروش
قرض کردم به‌صد فغان و خروش
این طلبکار بنده منجلی است
نام او حاج میرزا علی است
خشک‌رو و مقدس است بسی
من ندیدم چو او عبوس کسی
الغرض بین این سؤال و جواب
پانزده روز درگذشت چو آب
پول‌ها رفته رفته اندک شد
خاطرم زین قضیه مُندک شد
گفتم این خود دگر چه سرسختیست
این چه رنج است و این چه بدبختیست
نه به کلکته رفتم و نه به طوس
مانده از هر دو ره به آه و فسوس
پس یکی نامه‌ای به حال فگار
عرض کردم به خدمت سردار
که برادر، دلم به جان آمد
کارد آخر به استخوان آمد
یا بگو ها و یا بگو که نخیر
به سلامت ز ما و از تو به خیر
از پس چار روز بود و نبود
در جواب من این‌چنین فرمود
خود تو دانی که دست‌تنگم من
با فلک روز و شب به جنگم من
چند روزی دگر تأمل کن
با قضا و قدر تحمل کن
زین سخن بنده سخت بور شدم
چون گدای لـ*ـب تنور شدم
من در این حال ماندم اندر بند
رفت سردار، جانب دربند
پول‌ها جمله خرج شد، هیهات
قرض هم کس نداد بر من لات
بهر سردار ساختم بدرود
یک قصیده که مطلعش این بود:
«‌من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»
«‌در بند نهادی و برفتی سوی دربند»
«‌در بند تو بودم‌، من زین پیش و کنون نیز»
«‌شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»
باری احوال بنده این باشد
شاید انصاف اگر چنین باشد
امرایی که رادمردانند
دوستان را چنین نگردانند
این بدان گفتم ای ستوده‌خصال
که بدانی تغیر احوال
آرزوها بسی دراز بود
به حقیقت رسی مجاز بود
هله سردار راد در دربند
شده خرّم به شادمانی چند
بنده ز اندیشهٔ طلبکاران
شده پنهان به خانهٔ یاران
بس که دستم تهی است از دینار
کرده‌ام ترک چایی و سیگار
گر دو روزی دگر چنین برود
شام و ناهار نیز ترک شود
زان سپس بنده باد خواهم خورد
یاد سردار راد خواهم خورد
آن که از بیم بندهٔ ناچیز
سوی دربند می‌گریزد تیز
وان که در دوستی وفادار است
در مواعید خویش پادار است
وان که این بنده را به گفتهٔ خویش
کرد در غربت این‌چنین درویش
باری این جمله زود می‌گذرد
لیک دهر این ز یاد می‌نبرد
یاد باد آن که این سخن فرمود
که به جانش هزار بار درود
«‌بر این منگرکه ذوفنون آید مرد»
«‌در عهد و وفا نگرکه چون آید مرد»
«‌از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»
«‌از هرچه گمان بری فزون آید مرد»


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
این شنیدم که تازی‌ای درویش
کف بسودی ز مهر بر سگ خویش
زاهدی سک بدید و آن تازی
گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!
مرد تازی به آب درزد دست
گفت شستمش باز و عذرم هست
آن پلیدی ز من برفت به آب
بر زبان تو ماند رجس عتاب
حق گرت آب رحمت افشاند
آن پلیدیت بر زبان ماند!
امر معروف و نهی از منکر
به طریق ملاطفت خوش‌تر
ور نصیحت کنی‌، نهان شاید
نه عیان کش فضیحت افزاید
اوستادان ما به عهد قدیم
چون که در حضرتی شدند ندیم
روز و شب بر درش مقیم بُدند
ناصح غیرمستقیم بُدند
صفتی زشت اگر در او دیدند
مهره بر عکس آن صفت چیدند
نعت اضداد آن صفت گفتند
گر شقی بد، ز عاطفت گفتند
هر صفت کاندرو ندیدندی
وصف آن را زمینه چیدندی
که فلان شه فلان صفت را داشت
به فلان حُسن‌، مملکت را داشت
گر نبخشیدی این عمل تأثیر
فرق کردی طریقهٔ تقریر
چون اثر کرد حس رحم در او
به رحیمی مثل زدند برو
آن قدر وصف رحمتش کردند
که ز رحمت ملامتش کردند
بود پور سبکتکین به قدیم
پادشاهی شجاع‌، لیک لئیم
آن قدر مدح نصر سامانی
خوانده شد در حضور سلطانی
که چه مبلغ به «‌رودکی‌» بخشید
چه عطایا به آن یکی بخشید
تا بجنبید حس مکرمتش‌!
عام شد بر جهانیان صلتش‌!
به «‌غضاری‌» چنان عنایت کرد
که ز بسیاریش شکایت کرد!
الغرض‌، پند اگر نکو گویی
آن‌چنان گو که خاص او گویی
ور ز حکمت برون نهی گامی
چه نصیحت دهی‌، چه دشنامی
یاد باد آن که این سخن بنوشت‌:
سرزنش بهتر از نصیحت زشت
ای بهار آن‌چنان نصیحت گوی
که خدا داند و تو دانی و اوی


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشها! چشم خرد بازکن
فکر سرانجام‌، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
می‌شود از خصم‌، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به‌ ما بلکه به خود می‌کنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای به‌شاهی که رعیت‌کش است
حال‌ خوش‌ ملت‌ ازو ناخوش‌ است
بر رمه‌ چون گشت‌ شبان‌ چیره‌دست‌
او نه‌ شبان‌ است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لـ*ـب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که‌ نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری می‌زد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون‌ تو قسم‌ خورد و دگر عهدبست
وآن‌همه‌رایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بل‌فضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیله‌باز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «‌سلانیک‌» به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد خوشـی‌ ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جمله‌به «‌یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «‌یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطه‌خواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطه‌چیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتم‌زده این می کند
هرکه چنان کرد چنین می‌کند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرم‌دل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایه‌ای
هریک مقهور کف دایه‌ای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشته‌ایم
و از سر این معنی برگشته‌ایم
راه نماییم به حق‌، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بی‌سببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو می‌وزد
یک‌سره بر زشت و نکو می‌وزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قوی‌گردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
می‌شود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان به‌هم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش‌، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک به‌جد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبق‌خواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یک‌سره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان‌، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج به‌سر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخن‌سنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفت‌خود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعله‌افروز شد
یاوه‌سرایان ز خود بی‌خبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهل‌آزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم‌، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بی‌سر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از این‌جهل تبه گشت‌و سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سوی‌ملک‌خراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح‌ عیان گشت‌ و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به هم‌یاری‌قرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان بـرده‌اید
جان پیمبر را آزرده‌اید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن به‌دست
باشدمان رشتهٔ ایمان به‌دست
چون که بود قرآن‌، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هـ*ـوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه‌، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که به‌دست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به ‌هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک‌، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سخت‌کمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بی‌تعب پنجه و بی‌دسترنج
لیک چو هر پنج به‌هم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله به‌تنهایی خسته شوند
درکف‌بدخواه‌شکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعم‌الرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشهی بود به عهد قدیم
شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم
لاغر پنداری و فربه بری
ای عجب آکنده بر لاغری
فربهی مرد به مغز سر است
فربه بی‌مغز بلی لاغر است
فربه بی‌مغزکدویی است خوار
لاغر پر مایه دُر شاهوار
از دو جهان سیم و زر او را و بس
وز ملکی تاج سر او را و بس
فسحت ملکیش ز اندازه بیش
با نظری تنگ‌تر از مشت خویش
حاصل مردم شده هر سو به‌باد
لیک شه از مزرعه خویش شاد
مملکت از جور وزیران تباه
لیک نکو حاصل مزروع شاه
زارع گرینده بر احوال خویش
شاه‌ خوش از حاصل امسال خویش
سیم و زر آورده بهم چون جهود
داده پس آنگاه به تربیح و سود
نی غم خلق و نه غم مملکت
بی‌خبر از بیش و کم مملکت
سود خور و زر طلب‌و چشم‌تنگ
بی‌عظمت‌چون ‌نم‌خون‌ روز جنگ
نه ز پی صلح‌، وزیری هژیر
نه ز پی جنگ‌، سواری دلیر
کف لئیمش نشد ازحرص و آز
جز ز پی زر ستدن هیچ باز
بسته جز از زر ز دو گیتی نظر
زر و دگر زر و دگر باز زر
پرطمع و کوردل و تیره‌جان
پادشه و زارع و بازارگان
چون که تجارت کند و زرع‌، شاه
تاجر و زارع به که جوید پناه‌؟‌!
شاه بکوشد ز پی سیم و زر
لیک کند بخش بر اهل هنر
گـه به سپه‌،‌ تا به رهش سر دهند
گـه به رعیت‌، که بدو زر دهند
شه که‌به یک‌دست دهد سیم و زر
باز ستاندش به دست دگر
بندهٔ دینار و عبید دِرم
شاه رعیت نبود لاجرم
گنج برآورد و سپه کرد پست
بی‌سپهی نظم ولایت شکست
ملک برآشفت و سیه گشت روز
گشت نهان اختر گیتی‌فروز
خلق شتابان سوی درگه به خشم
رخت فروبسته شه تنگ‌چشم
با دو سه فراش جگر سوخته
با دو سه صندوق زر اندوخته
برکتف هر یک صندوق زر
خم شده از بار گرانشان کمر
یک‌تن از آن سه ز تعب شد فکار
آه برآورد و بیفکند بار
گفت به صندوق که ای گنج زر
حاصل خون جگر رنجبر
خلق رسیدند و برآشفت کوی
هان به خداوند خود از من بگوی
کانچه در اینجاست اگر شهریار
بخش نمودی به سلاح و سوار
حالتش امروز به از این بُدی
خفت و خواریش نه چندین ‌بُدی
گنج که سرمایهٔ سالاری است
چون‌ نشود خرج‌، گرانباری است


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصهٔ شاهان جهان بیش و کم
نیست به جز قصه جور و ستم
قاعده س عدل به دوران ما
هست پدیدار ز سلطان ما
عامل فرمانش به بحر و به بر
نیست به جز ورد دعای سحر
شد که نخواهد ز رعیت درم
شاه رعیت بود او لاجرم
هم‌ به‌دلی‌ رنجش ‌اگر حاصل است
از قبل شه نه‌، که از عامل است
چیست شهنشه‌؟ یکی آزاد سرو
شاکرش از باب حلب تا به مرو
جور نکرده است به کمتر کسی
هم به عدو کینه نتوزد بسی
گرچه عدویی نبود شاه را
شاه دل‌افروز دل‌آگاه را
شه که به ملت سپرد اختیار
از دل ملت بزداید غبار
شاه که مسئول بد و خوب نیست
بد شود ار کاری‌،‌ مسئول کیست‌؟
آه که با این‌همه احوال زار
کاش که مسئول بُد این شهریار
کاش که با ملت خود راه داشت
برتن خود رنج شهی می گماشت
پادشهی درخور احمد شه است
درخور احمد شه کارآگه است
خسرو خسرو فر خسرو نژاد
پادشه عادل هشیار راد
گفتم از این در سخنی چند نغز
تا شنود خسرو بیدار مغز
تا که بسنجد چو خردپروران
نیکی خود با بدی دیگران
شکر کند ایزد دادار را
توشه دهد قلب هشیوار را
جانب ملت نگرد تیز تیز
گوید با خصم که خونش مریز
دور نهد خستگی و بیم را
برشکند پنجهٔ دژخیم را
رایت اسلام بگیرد به‌دست
بر سپه کفر برآرد شکست
تا به عدو جمله دلیری کنیم
بار دگر جنبش شیری کنیم
پند همین است خموش ای‌قلم
جوی دل پند نیوش ای قلم


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست خدای احد لم‌یزل
ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردهٔ موزون ز نور
نغمه او رهبر آوارگان
مویهٔ او چارهٔ بیچارگان
گفت گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمهٔ این جنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده وآهنگ را
هر که دهد گوش و مهیا شود
بند غرور از دل او وا شود
گر چه ‌بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ
چون که ‌خدا چنگ ‌چنین ساز کرد
چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد
گفت که ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران
تا بنمایند ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون
بهر بشر چنگ نوازد کنون
چنگ زمن‌ ، پرده زمن‌ ، ره زمن
کیست نوازنده درین انجمن
هر که نوازد بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود ، جود من
نیست جز این مسئله مقصود من
گوش بر الهام خدایی کنید
وز ره ابلیس جدایی کنید
رشته الهام نخواهد گسست
تا به ابد متصل است از الست
هرکه روانش ز جهالت بریست
نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبریست
راه ‌نمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر هم ‌آهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان
هر کسی از روی هوی چنگ زد
هر چه ‌دلش‌ خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنی فتاد
روح به گرداب تدنی فتاد
عقل گران‌، جان پی برهان گرفت
رهزن ‌حس ره به‌ دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره ‌دین ‌سخت‌ترین ‌زخمه‌ خاست
لیک ‌از این ‌زخمه ‌نه ‌آن ‌نغمه ‌خاست
نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایهٔ کشتار گشت
یکسره بر دوش بشر بارگشت
هر که ‌بدان چنگ روان چنگ ‌داشت
زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشگ فرو ریخت به جای سرور
سوگ بپا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست
سم خر و گاو به جایش نشست
گشت ازبن زمزمه‌های دروغ
مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ
زن که به چنگ ازلیت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان
تاکه درین عصر نوین بیدرنگ
در بر «‌تاگور» نهادند چنگ
ذات قدیمی پی بست و گشاد
قوس هنر در کف تاگور نهاد
چون که ‌بزد چنگ ‌بر آهنگ راست
نغمهٔ اصلی ز دل چنگ خاست
نالهٔ عشاق برآمد ز چنگ
پر شد ازو هند و عراق و فرنگ
جمله نواها ز جهان رخت بست
نغمهٔ «‌عشاق‌» به جایش نشست
تاگور! این ‌چنگ که ‌در دست تست
بوده به چنگ دگران از نخست
چنگ زراتشت و برهماست این
مانده به تاگور ز بوداست این
صفحهٔ ‌درس «‌هومروس‌» است ‌این
زخمهٔ خنیاگر طوس است این
ساز «‌جنید» و «‌خرقانی‌» است این
خامه ی عطار معانی است این
این ز «‌مناکی‌» است تو را یادگار
اینت نی بلخی رومی شعار
گفته بدو سعدی شیراز، راز
بـرده بدو ناخن حافظ نماز
جامی و عرفیش چو ناخن زدند
صائب و بیدل به خروش آمدند
دیرگهی شد که ز کار اوفتاد
اختر سعدش ز مدار اوفتاد
عصر جدید ار چه ‌ملک ‌چهره ‌است
زین ملکی زمزمه بی‌بهره است
بند عناصر همه را دست بست
سنگ بلا شهپر جانشان شکست
هیچ کس آن چنگ نزد بر طریق
هرکسی آن زد که پسندد فریق
لیک ‌تو خوش ساختی ‌این ‌چنگ را
یافتی آن ایزدی آهنگ را
هرچه زنی در ره او می‌زنی
خوش بزن این ره که نکو می‌زنی
طبع‌ تو چنگست ‌و خرد زخمه‌اش
شعر بلندت ازلی نغمه‌اش
سال تو هفتاد و خیال نوست
زان که ز یزدان به دلت پرتو است
هرکه ز یزدان به دلش نور تافت
در دو جهان دولت جاوید یافت
سیصد و ده ‌چون بگذشت از هزار
گفته شد این شعر خوش آبدار
جانب بنگاله فرستادمش
«‌هدیهٔ تاگور» لقب دادمش
سال چو نو گشت درآمد برید
گفت که هان مژده به من آورید
از وطن حافظ شیرین‌سخن
بگذرد آن طوطی شکرشکن
طوطی بنگاله برآید ز هند
جانب ایران بگراید ز هند
چون من از این مژده خبر یافتم
پای ز سر کرده و بشتافتم
دیدمش آنسان که نمودم خیال
بلکه فزون‌تر به جمال و کمال
قد برازنده و چشم سیاه
رخ‌، چو بابر تنکی چهر ماه
زلف چو کافور فشانده به دوش
نوش‌ لـ*ـبش بسد کافور پوش
بـرده ز بس پیش حقیقت نماز
پشت خمیده چو کمان طراز
گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش
تافته از سـ*ـینه دل روشنش
هشته ز مخمل کله ساده‌ای
بر تن او جامه و لباده‌ای
گر چه ‌ز حشمت‌ به حوالیش جیش
ساده ‌چو سقراط ‌و فلاطون ‌به ‌خوشـی‌
خضر مثالی و سلیمان فری
گرد وی از فضل و ادب لشکری
آمد و چشم من از او نور دید
راضیم از دیده که «‌تاگور» دید
زان جهانست‌، نه مخصوص هند
چون ‌شکر مصری و هندی فرند
ملت بودا اگر این پرورد
عقل به بتخانه نماز آورد
او است نمودار بت بامیان
زانش گرفتیم چو جان در میان
جان به گل و لاله درآمیختیم
لاله و گل در قدمش ریختیم
بلبل ماگشت غزلخوان او
شاخ گل آویخت به دامان او
باد صبا گرد رهش برفشاند
ابر بهاری گهر تر فشاند
کوه به‌سر، بهر نثارش کشید
یک‌ طبق از گوهر و سیم سپید
بهر دعایش به برکردگار
دست برآورد درخت چنار
قلب صنوبر ز فراقش کفید
تا قد آن سرو دلارام دید
آب روان مویه کنان بر زمین
سود به آثار قدومش جبین
صف‌زده گل‌ها به رهش از دو سو
بهر تماشای گل روی او
آمد و آورد بسی ارمغان
از گهر حکمت هندوستان
آمده از بحرگهر زای هند
دامن دل پر زگهرهای هند
گوهر حکمت ‌همه ‌یک گوهر است
آمدهٔ هند ولی بهتر است
قطره‌ای از عالم بالا چکید
درگهرش جوهر عرفان پدید
هند، صدف‌وار دهان برد پیش
قطره فروبرد و فروشُد به خویش
قرن پس از قرن بر او برگذشت
دهر پس از دهر مکرر گذشت
تا صدف هند گهربار شد
مهد یکی گوهر شهوار شد
از نظر اجنبیش دور ساخت
درج گهر سـ*ـینهٔ «‌تاگور» ساخت
ای قلمت هدیهٔ پروردگار
هدیهٔ ایران بپذیر از بهار


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود به کرمان‌، شهی از دیلمان
یافته مخلوق ز عدلش امان
گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید
کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند
شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر
چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز
هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه‌، که جوزی به‌نظر می‌نمود
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی
پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز
بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت
شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟
گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر
شحنه بگفتا پدرت در کجاست‌؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست
گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام
شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی
بر سر و ریشش‌به‌دو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید
گفت فرستاده‌، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال
گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن
گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر
لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به ‌فلان رهگذار
گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن ‌سال‌تر از وی به شهر
شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال
شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه‌، بل تازه ‌جوانی هژیر
مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش ‌سخن
سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده
شحنه ‌حکایت ‌به ‌ملک‌ عرضه کرد
شاه ‌عجب ‌داشت ‌از آن هر سه‌ مرد
گفت‌ازین‌جو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائب‌تر است
باب ،‌جوان‌تر زپسرکی‌رواست‌؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست‌؟
گفت پدر: «‌شاه جهان زنده‌باد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»
هست مرا پاک زنی خوش‌زبان
کارکن و عاقله و مهربان
حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غم‌خوار من
زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم
وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی‌ باب‌دلش‌هست‌ و نیست
گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ
زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر
لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه‌ بسی‌نیست که‌ زن‌بـرده است
هست زنش بی‌مزه و یاوه گوی
شوخگن و بی‌ادب و زشت‌خوی
بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ
زین قبل از جور زن بی‌حیا
پیرتر است از پدر و از نیا
شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بست‌از آن‌طرفه طرف
گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی
قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چون‌بود وکی شده این جو درو؟
جو بدرم‌سنگ‌! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این
گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی
از پدران دیده‌ام این یادداشت
کرده‌درآن‌صفحه‌چنین‌یادداشت‌:
بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا
مقتدر و بنده‌نواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم
هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر
دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گـ ـناه
حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او
تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی
پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق‌، که الناس بدین الملوک
روز دو،‌ در هفته‌ چنان‌ چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید
هرکه ز کس مظلمه‌ای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی
تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت
گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد ده‌ای سایهٔ پروردگار
مزرعه‌ای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام
قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته
یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!
گوبمش‌ این‌ ملک‌ و زمین‌ زان تست
وآنچه‌در او هست‌دفین‌زان تست
گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر
شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست
گفت‌خود این‌باغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است
شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید
مظلمه‌ای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ
دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید
پس به‌فروشنده‌، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای
گفت مرا دختر دوشیزه‌ایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست
وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا
دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین
کرد بدین طرز عدالت‌، ادا
حق خریدار و فروشنده را
ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول
کِشت خریدار درآن سال‌، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو
از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار
دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست
شاه چو آن دید بفرمود: زه‌!
گفت که این قصه نبشتنش به
قصه نبشتند و نهادند جو
بهر به‌آموزی اقوام نو
تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار
کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشه ملک‌ستان‌، داریوش
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
تاخت‌ سوی‌ پارس به‌عزت سمند
تا کند از سنگ‌، بنایی بلند
تافت عنان بر طرف مرودشت
یک‌تنه بر پایهٔ کوهی گذشت
پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ
سبزه و گل فرش ره مَرغ‌زار
آب و هوا گشته بهم سازگار
گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه
وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد
سنک‌تراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری
جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین
تخم ستون‌ها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند
تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتک‌زنان پتک بر آهن زدند
کوره‌پزان خشت خزف ساختند
اره‌کشان سرو بینداختند
چهره‌نگاران به‌سرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش
هر طرفی سنگ سیه‌جان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت
هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون
چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار
تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه
داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران
بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او
بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطن‌خواهیش
تا لـ*ـب دانوب‌، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان
گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو بـرده به گاوی بزرگ
پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را
یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز
خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی
گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج‌، به سیم به زر
چون که بیاراست به‌فرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفتا موقوفه به موقوفه‌خوار
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوه‌زن
ای زتو خون در جگر بیوه‌زن
ای دهنت باز به غیبت‌گری
ای دلت انباز به حیلت‌وری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا می‌خوری
چون سبعانم ز چه رو می ‌دری
خلق مرا بهر تو ناکرده‌اند
کز پی خیرات بنا کرده‌اند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوت‌نشین
خامشی‌آموز و زبان‌بسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و نامـ*ـوس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی ‌من ‌بر تو حوالت ‌شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری می‌خورد
ور نبرم من دگری می‌برد
نیست به جز مفت‌خوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بی‌هنرم بی‌هنرم بی‌هنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بی‌خردم بی‌خردم بی‌خرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا