خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش‌ نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه‌ از آن‌ حالت‌ زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگی‌ها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعب‌ها با جوانمرد باخت
که ‌سوز درون ‌استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخ‌چشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک‌ روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهی‌ام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بی‌منتی
گرم دور می کرد بودم به‌آن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بی‌کران
که‌ خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس نامـ*ـوس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بـرده‌اند
بجای بدی نیکوبی کرده‌اند
بزرگان ما! بخردی می‌کنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کرده‌ای‌، زینهار!
از او هیچ گـه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکویی‌ها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدی‌ها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانه‌ای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کرده‌ای
چنان دان که نابخردی کرده‌ای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی به‌جنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بـ*ـو*ستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بی‌هنر مردمند
که بی‌دانشند و به غفلت گمند
پدر بی‌هنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به‌ صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب‌، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش‌، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و روده‌بند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان‌آفرین بندگان را همه
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده‌، چرنده‌، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان‌، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سخت‌کوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زین‌بگذری‌جمله بیگانه‌اند
یکایک سگ وگربهٔ خانه‌اند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان‌ سیم‌ و زربخش‌ باش
گر این نیستی‌، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این‌ هم‌ نه‌ای‌ سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نه‌ای خاک باش‌!


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی روز فرخنده از مهر ماه
مثال آمد از درگه پادشاه
که برخیز و زی کاخ مرمر گرای
ره آستان ملک برگرای
پذیرفتم و سوی درگه شدم
پذیرفته نزد شهنشه شدم
یکی کاخ دیدم سر اندک سماک
برآورده از مرمر تابناک
هنرمندی اوستادان کار
نهاده بر او گنبدی پرنگار
به د‌هلیز و کاشانه و سرسرای
نگاریده ارژنگ‌ها زیر پای
تو گفتی بهشتی است آراسته
چنان کرده ‌صنعت که دل خواسته
به هر مشکو از طاق و دیوار و در
همی جسته‌ پیش هنر بر هنر
به هر گوشه گویا لبی سحرساز
سخن گفته درگوش دل‌ها به‌راز
از انبوه آیینه خودبین شدم
به خودبینی خویش بدبین شدم
چو رفتم بر اشکوب دوم فراز
به‌رویم ز مینو دری گشت باز
پرستنده‌ای رهنمون آمدم
به تالار خاتم درون آمدم
شهنشاه را دیدم آنجا بپای
به‌تعظیم گشتم به‌پیشش دوتای
شهم جای بنمود و بنشست نرم
پس از روزگارم بپرسید گرم
ز مهرش دلم فال فرخ گرفت
سخن‌ها بپرسید و پاسخ گرفت
پس آنگه به تاربخ ایران رسید
به دوران رزم دلیران رسید
شهنشه بپرسید از اشکانیان
که کندند بنیاد یونانیان
ز پرتو نژادان آرش گهر
وزان پهلوانان پرخاشگر
به شه عرضه کردم همه نامشان
وز آثار و آغاز و انجامشان
سخن گفتم از پرتو و پرتوی
که شد در لغت پهلو و پهلوی
ز ارشک سخن کردم و مهرداد
که مردانه بنیاد شاهی نهاد
براندند از ایران سلوکیه را
سپس ره ببستند رومیه را
زکار «کراسوس‌» و آن لشکرش
که ازکینه ببرید «‌سورن‌» سرش
ز رزم «‌تراژان‌» و رومی گروه
که ایرانیان آمدندی ستوه
پس از مرگ دارا، به ایران‌زمین
نماند آن که اسبی کشد زبر زین
ز یونیان کار ما گشت زار
فکندند درکاخ دارا شرار
بکشتند سی تن شه و شهربان
نماندند از زند و استا نشان
در ایوان‌ها آتش افروختند
کتب خانه‌های مغان سوختند
ز سوریه تا مرز پنجاب و چین
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
نه‌فرهنگ ماند و نه‌تـ*ـخت و نه‌تاج
که ناگه ز مشرق دمید آفتاب
سر بخت ایران برآمد ز خواب
ز پهلو نژادان زهگیر شست
یکی مرد جنگی به‌ زین برنشست
مهین ارشک شیردل مهرداد
به کین کیان دست مردی گشاد
ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی
درآمد به بُن دورهٔ بندگی
ز بیگانه شد شهر ایران تهی
فروزنده شد فر شاهنشهی
کیانی کمان را زه افکنده شد
ز نو آرشی تیر پرنده شد
سپرکوب شد گرز گرشاسبی
سرانداز شد تیغ لهراسبی
فلک بویهٔ کین دارا گرفت
ز یونانیان آشتی وا گرفت
سپاه سکندر درِین رستخیز
یکی گور بگرفت و دیگر گریز
ز شهر هرات تا در تیسفون
زمین شد ز یونان‌ سپه‌ لعل گون
بجستند از آن رزمگاه درشت
به انطاکی و شام دادند پشت
پس آنگه به بلخ گزین تاختند
وزان بیخ یونان برانداختند
ز پنجاب تا مرز چین و تتار
به یونانیان مانده ‌بد یادگار
ز خود پادشاهان برانگیختند
به فرهنگ یونان درآویختند
شده نامشان دولت باختر
زده سکهٔ پادشاهی به زر
براندند اشکانیان بیدرنگ
گرفتند آن پادشاهی به چنگ
بسی رزم‌های گران ساختند
ز بیگانه مشرق بپرداختند
پس‌آنگه به‌خوارزم و دشت خزر
بجستند بر خیل ترکان ظفر
به سالی سه آمد به زیر نگین
ز آشور تا مرز کشمیر و چین
ز جوشن‌شکافان صحرانورد
برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ادیبی زبان در طلاقت زبون
همی لام را خواند پیوسته نون
نوآموزی او را به چنگ اوفتاد
معلم به درسش زبان برگشاد
بدان کودک خرد، جای الف
کنف یاد داد آن ادیب خرف
به‌ناچار الف را انف خواند خرد
معلم برآشفت وگوشی فشرد
بدو گفت‌ انف‌ چیست‌ می‌خوان‌ انف
فروخواند کودک به فرمان انف
دگر باره آشفت استاد پیر
بزد بانگ برکودک ناگزیر
نوآموز روزی ببود اندر آن
انف‌خوان‌ و گریان و سیلی‌خوران
شبانگه پدر درکنارش نشاند
که امروز پور گرامی چه خواند؟
به شب همچنان کودک دلفروز
الف را انف خواند مانند روز
پدرگفت انف چیست جان پدر
الف گفت باید بسان پدر
چو بشنیدکودک الف را درست
الف‌را الف‌خواندچالاک‌و چست
چسان از انف می‌شود منصرف
که نشنیده جز فا و نون الف
تو خود فا و لام‌ و الف‌ راست گوی
پس از دیگران گفتهٔ راست جوی
تو بر نیکویی پشت پا می‌زنی
پس آنگه به نیکی صلا می‌زنی
تو بد را نخستین ز خود دورکن
سپس دیگران را ز بد دورکن
تب‌آلوده درمان تب چون کند
«‌رطب‌خورده‌ منع رطب چون کند»
چو حاکم کند می شبانگاه نوش
نبندد به‌ حکمش‌ دکان‌، می‌فروش
کسان بهره یابند از آثار خویش
که خود کار بندند گفتار خوبش
اگر گفته نغز است و دل نغز نه
بلوطی بود کاندر آن مغز نه
و گر دل‌ درست‌ است‌ و گفتار سست‌
از آن گفته یک دل نگردد درست


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی کودک از لانه جغدی کشید
به صحن دبستانش می‌پرورید
هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود
به‌ مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند
ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهره‌ها یافتند
ز «‌هرودت‌» سخن کرده‌ از بر بسی
ز «‌تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر
کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک‌، کدامند بیش‌؟
در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است
همه عالم و عاقل و دین‌پرست
همه بردباران آیین‌پرست
ز جانند نزد خدایان رهی
همین یک‌صفتشان بس اندر بهی
برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی
کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نام‌آوری
بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
که‌هیهات‌،‌هیهات‌ازین‌فکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخی‌نمای
گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟
به یک‌ جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری
فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم
مرا دل کشد سوی این ‌قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز
فضیلت‌ فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند
خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود
به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش
که ای چیره‌دستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر
بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود
هم اندر « کپی‌تول‌» ز دربار روم
به‌ غازان‌ خورش بود و نذر و رسوم
ز هریک به هریک نوایی رسید
که‌تان هریکی دل به جایی کشید
عقیدت‌چو کاهی‌ است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به روزی مبارک ز ماه صیام
به‌خود، خوردن روزه کردم حرام
سحر خوردم و خفت بعد از نماز
بپا خاست پایان روز دراز
شدم تا به مسجد نمازی کنم
بر پاک یزدان نیازی کنم
ز مسجد مرا دیو کج کرد راه
شدم با رفیقی سوی خانقاه
بجای نماز اندر آن قعر تنگ
زدم بی‌محابا دو قلاج بنگ
وزان جایگه با یکی باده‌خوار
کشیدم به میخانه رطلی سه‌چار
شکم خالی و سرپر از دود بنگ
زد آتش به جان بادهٔ لعل‌ رنگ
رفیقی مقامر کشیدم مهار
مرا برد از آنجا به بزم شرط بندی
هرآن سیم کاندر میان داشتم
زکف دادم و روی برکاشتم
ز مـسـ*ـتی سر از پای نشناختم
یکایک زر و سیم درباختم
وز آنجا سوی خانه کردم شتاب
چپ‌و راست‌پ‌رینده‌،‌سست‌وخراب
شکم خالی وکیسه پرداخته
تن از بنگ و می ناتوان ساخته
پی شب‌ نشینی که معهود بود
شدم تا به کویی که ‌مقصود بود
ز دیوارها مشت و سیلی‌خوران
زنان خوبش راگه بر‌بن گـه برآن
زدم دست تا حلقه بر در زنم
که چون حلقه خمید ناگه تنم
بپیچید پایم به سر حلقه‌وار
زدم‌حلقه بر پای‌آن در چو مار
پس ازمن رفیقی به من برگذشت
مرا دید و دودش بسر درگذشت
بدان خانه‌ام برد از آن جایگاه
به‌وضعی پریشان و حالی تباه
رفیقان چو نبضم نگه‌داشتند
مرا جملگی مرده پنداشتند
پریده رخ و قفل گشته دهان
نفس را، ره آمد وشد نهان
بشولیده مندیل و پاره قبا
وز آب وگل آهار داده عبا
رفیقان به درمان بپرداختند
وز افیون دم عیسوی ساختند
پس از نیمه‌شب این تن نیمه‌جان
بپا خاست زان معجزآسا دخان
من از ناچرانی به کردار نی
جدل کرده با بنگ و افیون و می
عجب‌دارم‌از مرگ بی‌دست‌و پای
کِم از پا نیفکند و ماندم بجای
چه‌ سود از پدر درس صوم‌ و صلواه
چو بودند یاران به دیگر صفات
رفیق بد و نامد روزگار
ز بن برکند پند آموزگار
ببین کم‌به‌جان‌وبه‌خون‌و به‌پوست
به یک شب چه‌آمد ازین‌ چار دوست
به جان دارم از یار پنجم سپاس
که‌بردم سوی‌خانه‌بعد از سه‌پاس
چو خواهی بدانی همی راز من
ببین تا چه مردیست انباز من


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
«‌اربس‌» اندر افسانهٔ باستان
به افرشتهٔ عشق شد داستان
چوگل‌روی‌و چون‌شاخهٔ گل‌برش
کمانی و تیری به چنگ اندرش
شبی بود طوفنده و پر درخش
سیاهی و برف اندر آفاق پخش
بناگه در خانهٔ دل زدند
به دیوانگی راه عاقل زدند
دل‌ از جای برجست و در برگشاد
همانگه «‌اریس» اندر آن پرگشاد
دو بال از تف برف گشته دژم
دو مژگان ز سرما فتاده بهم
لبانش چو جزع یمانی کبود
رخانش چو پیروزهٔ نابسود
ز برف و ز سرما تنی لرزدار
چو شاخ گل تازه در نوبهار
به‌دل گفت در آن‌سیاهی همی
که‌ مهمان‌ ناخوانده‌ خواهی همی‌؟
بدوگفت دل کودکا! اندر آی
که‌ وقف‌ است‌ بر دوستان‌ این‌ سرای
در این برف و سرما کجا بوده‌ای‌؟
که‌ ناخورده‌ای چیز و ناسوده‌ای‌؟
لبانت چو جزع یمانی چراست‌؟
رخانت‌ چو یاقوت کانی‌ چراست‌؟‌
چرا مژگان را بخم کرده‌ای
چرا نرگسان را دژم کرده‌ای
به‌دستت چرا هست تیر وکمان‌؟
بترسی مگر از بد بدگمان‌؟
درین گفتگو تا به‌مشکو شدند
به‌نرمی درآن وبژه پستو شدند
به‌پستویکی آتش افروخت دل
که او را برافریشته سوخت دل
دو دستش به گرمی بر آذرگرفت
چو شد گرم‌،‌ خوش‌طبعیش‌ درگرفت
کجا عشق خوش طبعی آغازدا
بلا بر دل عاشقان تازدا
خداوند عشق آستین برکشید
« کمان را به زه کرد و اندر کشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد
که ناگه بر اوتیر پرتاب شد
خدنگی چو الماس افروخته
شرارش دل مرد و زن سوخته
خدنگی‌همه‌خواری و رنج و درد
گدازندهٔ سرزنش‌های سرد
خدنگی همه داغ وهول وبلا
همه اشگ و بیماری و ابتلا
خدنگ‌«‌اریس‌»‌ازکمان سرکشید
سراپای دل را به خون درکشیدا
خدنگش‌به‌دل‌خوردوتاپرنشست
فرشته بدان خانه اندر نشست
در آن دل مپندار پندار زشت
که‌ دست «‌اریس‌» اندر آن‌ مهر کشت
ز قلب کسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست
چو باشد دل شاعری سوخته
جهان گردد از شعرش افروخته
به دل برق سوزنده دارم چه باک
اگرگفتهٔ من بود سوزناک
دل شاعری چون دل کودکی
برنجد چو در مهرت آرد شکی
دل‌ شاعران‌ چیست؟‌ دربای‌ ژرف‌!
بر آن دمبدم برق و باران و برف
نیاساید از برق و طوفان دمی
نه در سور و شادی‌، نه در ماتمی
دلی با چنین کبر و پهناوری
بدست آیدت گر بدست آوری
درآویزی از تار مویی نگون
نشانیش چون گل به زلف اندرون
توانی در او دست یازی همی


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پژوهندگی را سپیده‌دمان
فرشته به خاک آمد از آسمان
بدانگه که‌مردم به خواب اندر است
دل دیو ریمن به تاب اندر است
بدانگه که یکسر غنوده است هوش
گشاده در دل به روی سروش
فرشته درآمد چراغی به مشت
روان شد به دعوتگه زردهشت
به ایران زمین جستن اندر گرفت
پژوهیدن هر دلی سر گرفت
هرآن دل که دیوان در آن خفته دید
فرشته از آنجای دم درکشید
به هر دل که‌بد پاک‌، کشتن گرفت
در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت
از آن ییش کاین تیره پهنای خاک
شود چون دل پارسا تابناک
از آن پیش کز قعر دربای قار
کشد دیو، خمیازهٔ نابکار
سوی آسمان شد سروش بلند
بدست اندرش نامه‌ای دلپسند
ز هر دل در آن داستانی زده
فرشته برآن ترجمانی شده
به هر دل دگر نقش‌، دیدار بود
به هر نقش رنگی دگر یار بود
بجز یاد فردوسی پاک‌رای
که در هر دلی داشت نقشی بجای


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو اسفندیار آن شه نیک‌بخت
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
به‌مردی گشوده ره هفت خوان
برید‌ه سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان‌، سرا
زده بـ..وسـ..ـه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس که‌خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده‌ چنان‌ چون‌ به‌ خون خفته غرم
بدوگونه‌اش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب‌ خون‌ تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و به‌دست دگر
خدنگی ز خون‌سرخ‌، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شنیدم که شاهنشهی نقش بست
ابر خاتم خویشتن‌: «‌راست رست‌»
درین باغ تا راستی‌، رسته‌ای
وگر شاخ ناراستی خسته‌ای
بگو راست‌، ور بیم جان داردت
که خود راستی در امان داردت
یکی روز در مکه غوغا بخاست
به کین محمد که می‌‎گفت راست
به یاری رسیدش یکی رادمرد
به‌ چیزبش پیچید و بر دوش کرد
به ره در رسیدند غوغاییان
گرفتند آن مرد را در میان
بگفنند کاین‌ چیست‌؟ گفت‌ این‌ نبی‌ است
در این پشتواره جز او هیچ نیست
گزندآوران بی گزندان شدند
به‌شوخی گرفتند و خندان شدند
ز راهش گذشتند و بگذشت پیر
وز آن راستگویی برست آن امیر
نگر تا پیمبر چه گفت از خرد:
«‌بگو راست هرچند مرگ آورد»
شنو تا بدانی که این راز چیست
که گر نشنوی بر تو باید گریست
مگوی‌ آنچه داری‌ به‌ دل راست‌ راست
که هر راست را بازگفتن خطاست
بسا راست کآشوب‌ها راست کرد
وزآن گفته‌ خصم‌ آنچه‌ می‌خواست کرد
نه هر راست را بایدت گفت تیز
نگر تا نگویی به جز راست چیز
کجا فتنه خیزد زگفتار راست
خموشی گزیدن‌ در آنجا رواست
گروهی دروغی روا داشتند
به یک‌جای و آن خیر پنداشتند
دروغی کجا سود آید از آن
به از راست کآشوب زاید از آن
منت راست گوبم که چونین دروغ
وگر سود بخشد ندارد فروغ
ز خوبی زبان خاستن بودنی است
ولی در بدی هیچگه سود نیست


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا