خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
می‌نهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته‌، ولی غیر ملیح
موقع سکته‌ات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بی‌وزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بی‌بر شد
فلک دانش بی‌اختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوق‌ها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ‌، دگر پویه نماند
بر لـ*ـب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بی‌تو رفت از غزلیات فروغ
بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ
بی‌تو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوش‌تر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی ‌و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به ‌یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غم‌کدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساخته‌ای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشه‌ای بهر پذیرایی ما


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در سرای شوکت‌الدوله که بود
در عزایش ناله تا چرخ کبود
مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
و از وجود شیخنا تجلیل یافت
عالم نحریر و دانای زمان
مفتی فحل توانای زمان
آن که باشد بزم عرفان را جلیس
بوعلی عصر خود، شیخ‌الرئیس
ناگهان پیدا شد از یک زاویه
هیکل نحس بهاء التولیه
آن که او لاف خری ز اول زده
آ‌ن که او بر خر قبل منقل زده
آن که اندر بارهٔ او ییش از این
شاعری گفته است این‌بیت رزین
تا تو را من دیده‌ام شل دیده‌ام
لات و لوت و آسمان‌جل دیده‌ام
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیره‌روی‌وگنده همچون خیک نفت
سر برون آورد از آن ماتم‌کده
کاین منم طاوس علیین شده
شیخ‌، ناگه صحبت از تفسیر کرد
سرّ هجرت را همی تقریر کرد
پیش جمع آن مقتدای نیک‌خو
گفت سرٌ واللذین هاجروا
شیخ دُر معرفت را نیک سفت
لیک آن خرمهره‌ حرف‌ مفت گفت
شیخ‌ پرحلم از غضب‌ پُرتاب شد
بر سر او شفت وی پرتاب شد
گفت کای دب جهول نره‌خر
چند لاف آدمی وگر و فر
نانجیب موذی گردن کلفت
تابه کی گویی‌به‌محضرحرف‌مفت
تو چه دانی علم تفسیر و لغات
«‌خر چه داند قدر حلوای نبات‌»
کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
علم در دراعه و مندیل نیست
تا به علم‌، از فاعلاتن فاعلات
سال‌ها ره است ای بی‌علم لات
هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
کی تواند راند از دانش سخن
هرکه او با تو کند گفت و شنود
هم زبان کودکی باید گشود
بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
وز وقاحت مژه را بر هم نزد
گفتی اندر بسـ*ـترش خوابانده‌اند
لای‌لایی بهر او می‌خوانده‌اند
فحش آری کی کند در خر اثر
کی رود درسنگ خارا نیشتر
گفت پیغمبر که احمق ‌هرچه‌ هست‌
او عدوی ما و غول رهزن است


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوستان آمد ز ره باباشمل
ذکر او حی علی خیر العمل
سال پارین با سران و مهتران
رفت و شد مهمان از ما بهتران
رفت از ایران تا زمانی والمد
در هتل‌ها یکه و تنها لمد
مدتی با خوبرویان سر کند
خستگی‌های سـ*ـیاست درکند
پر نماید چنتهٔ خالی شده
سرخ سازد رنگ متقالی شده
با گروه دختران چشمک زند
در میان حوضشان پشتک زند
فارغ از افکار ابلیسی شود
پارسی‌گو ترک‌، پاریسی شود
چندگاهی غیب گردد از نظر
چند روزی دور ماند از خطر
وارهد از دعوی ترکی‌گری
وز هجوم و حملهٔ پیشه‌وری
گیرد از دولت به هر کیفیتی
خرج راهی‌، حکم ماموریتی
فاصله گیرد جناب اوستا
ازکشاورز و رضای روستا
از دم فتنه برون تازد همی
خوبش را ابن‌اللبون سازد همی
گفت‌: کن فی الفتنه کاین اللبون
باش چون بچه‌شتر در آزمون
نه تو را پستی که آرندت به زیر
نه تو را پستان کزو دوشند شیر
راحت و آزاد چون باباشمل
جیم شو هرجا که مشکل شد عمل
تا چو افتد آب‌ها از آسیا
دوستان گویند: هان بابا، بیا
آسیا ایمن‌ شده‌ست از کندوکوب
وقت‌شلتاق‌است برگرد از اروپ
ای اروپا می‌روم سوی وطن
بعد ازین جای تو، یا جای من
ای اروپا آسیا اوراق شد
طاقت بابا ز هجران طاق شد
ساحت ایران به خون آغشته شد
وان که بایدکشته گردد، کشته شد
مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت
خلق محتاج غذای روح گشت
ای ز طوفان جسته‌، آمد نوحتان
تا کند حاضر غذای روحتان
من نه آن نوحم که در کشتی نشست
بل‌من‌آن‌نوحم که‌ازطوفان‌بجست‌
من چو کنعان‌زادهٔ نوحم درست
کاز پدر برگشت و راه کوه جست
نوح و اهلش جمله در کشتی شدند
صادقانه پنجه با طوفان زدند
من پدر را ترک کردم بیدرنگ
راه جستم بر سرکوه فرنگ
روز طوفان بر زبان‌: این‌المفر
بعد طوفان خواجه برگشت‌ از سفر
همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک
دوستان را جا بماند و زد به‌چاک
حال فارغ کشته از هر دغدغه
تنگ تر بسته کراوات و یقه
شد چو آذربایجان پاک از نفاق
خواجه وارد گشت با صد طمطراق
گشت دایر دفتر بابا شمل
رفت بابا بر سر شغل و عمل
کرم‌های کار را از هر طرف
جمع کرد و چیدشان اطراف رف
پس میان بستند آن بیچارگان
خدمت باباشمل را رایگان
شد رف و درگاه و طاق و طاقچه
پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه‌
شاعرانی فاضل و رند و جوان
پاک‌تر ز افرشتگان آسمان
نان خود را خورده و جان می‌کنند
پس حلیم خواجه را هم می‌زنند
از مناعت بر فراز فرقدان
روز و شب «‌الفقر فخری‌»‌ بر زبان
خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ
لیک «‌بابا» را دهد خرج فرنگ
شعرهایی گفته چون آب روان
از پی مضمون به هر جانب دوان
نقش‌هایی طرح کرده چون نگار
متقن و پرمغز و خوب و خنده‌دار
بهر بابا بی‌محابا ساخته
جمله را تقدیم بابا ساخته
جیب بابا پر ز دینار و درم
در محافل کرده از نخوت ورم
لیکن آن بی‌دست و پای ساده‌دل
پای سعیش مانده ز استغنا به کل
جزمهندس کاو ببسته‌بار خوبش
مابقی سرگشته اندرکار خویش
باز بابا ناخلف فرزند شد
ناخن فحشش به مخلص بند شد
امر شد از مصدر عز و علا
که به‌مخلص فحش بارد بر ملا
ربشه مشروطه‌خواهان برکنند
پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند
زان سبب بابا شکم را داده پیش
می‌زند دائم بر این درویش نیش
جای ذوقیات شیرین لطیف
می‌دهد دستور دشنام کثیف
از خصومت می‌زند دم وز مرا
می‌دهد فرمان فحش و افترا
بر سر یزدان‌پرستی همچو من
می گذارد نام غول و اهرمن
گر من و امثال من اهریمنند
گنجوی‌ها ریمن بن ریمنند
من شدم اهریمن این بـ*ـو*ستان
تا چرا کردم دفاع دوستان
گر دفاع دوستان اهریمنی است
پس دفاع اجنبی را نام چیست‌؟
جان بابا کج نشین و راست گو
آنچه پرسم بی‌کم و بی کاست گو
وعده صیدی بزرگت داده‌اند
کاین‌ چنین چنگال گرگت داده‌اند
جان بابا اهرمن می‌خوانیم
هم‌طراز خویشتن می‌خوانیم
گاه گویی چون ملک باشد بهار
خالی از دوز و کلک باشد بهار
هم ملک‌، هم اهرمن خوانی مرا
این تناقض را نمی‌دانم چرا؟
هرکه را باشد دل و جان ملک
کی ‌شود در سلک دیوان منسلک
جان بابا خویش را ارزان مده
بشنو از من خامه را از کف بنه
شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار
جان بابا را به ورّاجی چکار
در اداره مال دولت بردنت
خوشتر از نزل اجانب خوردنت
در اداره گر بری‌ زر،‌ خشت خشت
بهتر است از این تناقض‌های زشت


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماه فروردین جهان گردد جوان
برهٔ بریان نهد منعم به خوان
کشت گیرد مایه در اردیبهشت
گاو فارغ می‌شود ازکارکشت
باغ در خرداد رنگین‌تر شود
بوی گل تا برج دو پیکر شود
شاخ میوه چون کمان گردد به تیر
رقـ*ـص خرچنگی کند چرخ اثیر
اوج گیرد در مه مرداد، روز
شیرجوش آید به پستان تموز
ماه شهریور شود گلگشت‌، کل
خوشهٔ انگورگردد چون عسل
مهربان گردد جهان در ماه مهر
روز و شب گردند یک‌ میزان‌ به چهر
ابر آبستن به آبان می‌شود
کژدم اندر لانه پنهان می‌شود


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شبی لـ*ـب فروبسته بودم ز حرف
خرد غرق اندیشه‌های شگرف
درآمد بت مهربانم به بر
خرامنده بر سان طاوس نر
همه مهر و خوش‌خویی و نیکویی
بدیع‌ است‌ با نیکویی خوش‌خویی
به دست اندرش نامه‌ای از فرنگ
سخن‌ها درو بر ز پیکار و جنگ
که قیصر به دریا سپه رانده است
به‌آب‌اندرون آتش افشانده است
نوین مرزیان زین برآشفته‌اند
به بیغاره بر چیزهاگفته‌اند
ازین پس به دریاست جنگی بزرگ
میان عقاب و نهنگ سترگ
ببینیم تا بال و پر عقاب
بریزد درین پهن دربای آب
و یا گرده‌گاه دلاور نهنگ
زمانه بدرد به روئینه چنگ
برآشفت و گفت این چه دیوانگیست
نه‌خون ریختن رسم فرزانگیست
گروهی که در کینه پیچیده‌اند
چه از مهربانی زیان دیده‌اند
یکی بنگر از دیده دوربین
به‌پایان این رزم و پرخاش وکین‌!
بدوگفتم ای ازدر آشتی
تو ز اندیشه‌ام بند برداشتی
کس این جنگ را دیر برنشمرد
ز خرداد و از تیر برنگذرد
وگر بگذرد، نیز پایانش هست
جهان شست‌ خواهد ز خونابه‌ دست
بشوید جهان دست‌، لیک آدمی
همی‌ تا بود جنگ جوید همی
که مردم به جنگ اندر آماده‌اند
ز مادر همه جنگ را زاده‌اند
رود جنگ آنگه زگیتی به در
که نه ماده برجای ماند، نه نر


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام برازندهٔ نام‌ها
کز آغازها داند انجام‌ها
خداوند عرش و خداوند فرش
گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش
فروزندهٔ عقل و جان و سخن
برازندهٔ این جهان کهن
ز دور اندربن پهنهٔ بیکران
چو بینی بر این تافته اختران
تو گویی که آنان به یکجا درند
همه زآسمان بر زمین بنگرند
همی دان که هر اختری بی گمان
زمین است و آن دیگران آسمان
ز هر اختری به آسمان بنگری
همین پهنهٔ بیکران بنگری
درین حقه هر اختری مهره‌ایست
ز بازی به هر مهره‌ای بهره‌ایست
درون یکی حقهٔ لاجورد
شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد
ز چاکی پنجهٔ مهره‌باز
یکی در نشیب و یکی در فراز
در این ‌پهنه ‌آشوب ما و تو چیست
که ما و تویی اندرین پهنه نیست
بسیط زمین با همه آب و تاب
بود جزئی از پیکر آفتاب
همو هست از ذره‌ای پست‌تر
بر پیکر آفتابی دگر
همان آفتاب دگر بی‌گمان
بود جزئی از پیکر آسمان
بود آسمان پرتوی بی‌قرار
ز اندیشهٔ ذات پروردگار
به گیتی درون ما و تو چیستیم
اگر هستی اینست ما نیستیم
زمانه کز اومان سراسر گله ‌است
وز اخترش ‌در هر دلی ولوله است
فروزندهٔ مهر و ماه است و بس
کمین بندهٔ پادشاهست و بس
من و تو چو کرمیم و همچون گیاه
به بستانسرای یکی پادشاه
اگر این گیا مرد و آن کرم زیست
به بستانسرای ملک جرم نیست
بکوش ای گیا تا درختی شوی
به باغ امل نیک‌بختی شوی
که بر تو بسوزد دل باغبان
به چشم اندر آییش روز و شبان
نگر تا چه گفته ‌است استاد طوس
بدانجاکه از مرگش آید فسوس
«‌یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست‌»
«‌نه‌افزود برکوه ‌و نز وی بکاست‌»
«‌من آن مرغم و این جهان کوه من‌»
«‌چو مردم جهان را چه اندوه من‌»
سخن کرده کوته وگرنه جهان
نه کوهست و مردم نه ‌مرغی بر آن
به کوهی که‌خورشیدازآن‌د‌ره‌ایست‌
بسیط زمین کمتر از ذره‌ایست
من و تو برین ذره باری که‌ایم
درین کبریا و منی بر چه‌ایم
بزرگی چنانست و خردی چنین
بزرگست ذات جهان‌آفرین
برو سعی کن تا چو گل در بهار
بخندی به رخسارهٔ روزگار
مشو بی‌بها ژاژ و بی‌برگ خس
که در بـ*ـو*ستان‌ها نیایی به کس
میاموز آیین ناپاک خار
که جز سوختن را نیایی به کار
‌بدین‌خردی ای کودک پوی‌پوی
چه خیزی که ناگه درافتی به‌روی
بیندیش و آهنگ بیشی مکن
جوانی بباید تو پیشی مکن
ز بیشی و پیشی دلت خون شود
دو چشمانت مانند جیحون شود
طلایه کند پیشرو را سراغ
خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به ماه سفندار یک ‌سال شید
بتابید بر یاسمین سپید
نشسته هنوز از ستم دست‌، دی
ز ابرو برافشاند خورشیدخوی
گره شد گلوگاه باد شمال
هوای دژم را نکو گشت حال
به‌صد رنگ‌، سیمرغ زربن کلاه
بزد تیر در چشم اسفند ماه
گدازید برف و بتابید شید
بجوشید سبزه، بجنبید بید
دو ده روز از آن پیش کاید بهار
فریبنده خورشید شد گرم کار
به دستان خورشید و زرق سپهر
بهاری پدیدار شد خوبچهر
بزد برگک تر سر از شاخ خشک
پر از مشک شد زلفک بیدمشگ
دو سه ‌روز شب گشت ‌و شب ‌روز شد
گل پیشرس گلشن‌افروز شد
نگار بهار و عروس چمن
گل یاسمین زیور انجمن
به ‌یک ماه از آن پیش کایّام اوست
برآمد ز مغز و برون شد ز پوست
بخندید بر چهر خورشید، روز
به شب خفت پیش مه دلفروز
ندانست کایدون نه هنگام اوست
که برجای می زهر در کام اوست
به‌ ناگه طبیعت برآمد ز خواب
فروخفت ‌خورشید و برشد سحاب
بغرید باد از برکوهسار
بیفتاد ناژو و خم شد چنار
زمانه خنک طبعی آغاز کرد
طبیعت به سردی سخن ساز کرد
بیفتاد برف و بیفسرد جوی
سیه زاغ در باغ شد بذله‌گوی
سراسر بیفسرد و پژمرد باغ
همان پیشرس گوهر شبچراغ
شکرخند نازش به کنج لبان
بیفسرد و دشنامش اندر زبان
چنین است پاداش زود آمدن
به امّید باطل فرود آمدن
من آن پیشرس غنچهٔ تازه‌ام
که هرجا رسیده است آوازه‌ام
من آن نوگل برگ جان خورده‌ام
به غفلت فریب جهان خورده‌ام
سبک راه صد ساله پیموده‌ام
به بیگاه رخساره بنموده‌ام
به خون گرمی روزبشکفته‌ام
ز دم‌سردی‌شب‌به‌خون خفته‌ام
ز بی‌آبی عرف پژمرده‌ام
ز سرمای عادات افسرده‌ام
نبوده در ایام یک روز شاد‌
نخندیده در باغ یک بامداد
مرا دیر شد روز و بگذشت کار
تو روز جوانی غنیمت شمار
بهار جوانیت سرسبز باد
دلت خرم و خاطرت نغز باد
همی باش خندان درین بـ*ـو*ستان
ز تو شاد و خرم دل دوستان
که من زین جهان چشم برداشتم
لبان بستم و مژه برکاشتم
بهار مرا کرد گیتی خزان
بهار منا نوبت تو است هان


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به شاخ شکوفه بتابید شید
شکفتند آن غنچه‌های سپید
ز الوان سبز و سپید و گلی
ببستند شاخ درختان حلی
درخت‌است چون نو‌ عروسی‌ملوس
بهار است داماد آن نوعروس
چو پرمهر مام‌، آفتاب از فلک
کند دختر نازنین را بزک
به گوشش کند گوشواری قشنگ
ز الماس و ازگوهر رنگ‌رنگ
به ساعدکند دست اورنجنش
گلوبندی آویزد از گردنش
زگوهر فروزان کند مشت او
وز انگشتری چار انگشت او
درآوبزد از گرد رخسار اوی
ز پاکیزه لؤلؤ یکی عقد روی
نهد از بر فرق زیبا نگار
یکی خوب تاج از در شاهوار
کمر چادری سبز و گوهرنشان
بپیچد بر او زاطلس گل‌فشان
چمن بزمگاه و طبیعت پدر
دهد دست دختر به‌دست پسر
ز بس نقره‌اش برفشاند به‌فرق
بساط چمن گردد از نقره‌غرق
بهار و شکوفه عروسی کنند
در آن‌جشن مرغان سرود افکنند
قناری سخن گرم گوید همی
ز داغ شکوفه بموید همی
به‌هر پرکز اشکوفه ریزد به خاک
قناری کند ناله‌ای دردناک
هوای شکوفه نشاط من است
بساط شکوفه بساط من است
نشاط شکوفه به روزی ده است
بلی عمر پاکیزگان کوته است
ولیکن در این مختصر روزگار
گذارند از خود بسی یادگار
شکوفه بدان روزکوته که داشت
برفت‌و بسی‌زاد و رودی گذاشت
بدان روزکم لعبتی چند زاد
فری آن که شایسته فرزند زاد
فری آن که تازبست پدرام زیست
چو بدرودگفت‌از پیش‌نام زیست
دریغ آیدم زندگانی به ناز
که بی‌نام نیکو بپاید دراز


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی از بزرگان سه تن داشت یار
به تیمار آن هر سه دائم دچار
زر ناب و دیگر زنی سیم‌تن
سه دیگر نکوکاری خویشتن
چو بگرفت مرگش گریبان که خیز
خبر یافتند آن سه یار عزیز
به بالین آن نیک‌مرد آمدند
دل‌افسرده و روی‌زرد آمدند
چوشدخواجه‌باآن‌سه‌تن‌روبروی
به یار نخستین چنین گفت اوی
رخت سرخ باد و تنت دیر پای
که بر من اجل دوخت زرین‌ قبای
زرش گفت‌: بودی نگهدار من
بسی داشتی رنج و تیمار من
به مرگت یکی شمع روشن کنم
ستودانت را رشگ گلشن کنم
زر از وی جداگشت و آمد زنش
چو زر گشته از رنج‌، سیمین تنش
دریده گریبان ز تیمار شوی
خراشیده روی و پریشیده موی
دوم یار را خواجه بدرودگفت
سرشکش به مژگان بپالود جفت
به سوگ توگفتا؛ من مستمند
کنم موی کوتاه و مویه بلند
شتابم خروشان سوی گور تو
بگریم برآن گورپر نورتو
پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش
نه‌عارض‌شخوده‌،‌نه گیسو پریش
نه رخساره زرد و نه لرزان تنش
نه چاک از غم دوست ییراهنش
پذیره شدش با دلی پر ز مهر
به مانند افرشته‌ای خوب‌چهر
بدو خواجه گفت‌:‌ ای‌ «‌نکویی» دریغ‌
که مرگ آمد و نیست جای کریغ
ز تو دور خواهم‌ شدن‌ چاره‌ چیست‌
ز درد جدایی بباید گریست
نکوکاری انگشت بر لـ*ـب نهاد
که این خود بنپذیرم از اوستاد
چو در زندگی با تو بودم بسی
پس از مرگ جز تو نخواهم کسی
به هرجا روی با تو من همرهم
ندیمی نکوخواه وکارآگهم
درین گفتگو خواجه پیر جفت
زر و زن‌ چو او خفت گشتند جفت
سوی گور با برگ و ساز آمدند
به گورش نهفتند و باز آمدند
یکی شمع بنهاد و دیگر گریست
پس ‌آن‌ هردو رفتند و کردار پست
ازو دوستان جمله گشتند دور
جز آن‌ دوست کاو ماند با وی‌ به گور


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در ایام پیشین به زابلستان
به کشمیر و اقطاع کابلستان
به گاه سفر خواجگان بزرگ
مبارک شمردند دیدار گرگ
قضا را چوگرگی رسیدی به‌را،
نمودندی از شوق بر وی نگاه
همایون شمردندی آثار اوی
تفال زدندی به دیدار اوی
وگر گرگ چنگال کین آختی
برو خواجه تیری نینداختی
یکی مرد دانای با فر و جاه
سفر کرد و برگشت زی جایگاه
بدو گفت بانو که راحت بوی
سلامت رسیدی سلامت‌بوی
بدین خرمی باز ناید کسی
همانا بره گرگ دیدی بسی
بدو گفت دانا که در راه من
نیامد به جز فکر آگاه من
سلامت بدان جستم از این سفر
که از دیدن کرک کردم حذر
به گرگ ار دوصدفال‌میمون‌در است
ندیدن ز دیدنش میمون‌تر است
درین‌قصه‌پندیست‌شیرین‌چوقند
کنون قصه بگذار و بردار پند
سفرپیشگان رنجبر مردم‌اند
که در راه و بیراه سر در گم‌اند
بودگرگ، این مفتی و آن امیر
فلان‌شاه‌وسالار و بهمان‌وزیر
به صورت مبارک‌، به کردار شوم
بکشی طاوس و زشتی بوم
سر ره به‌مردم بگیرندتفت
کشیده‌رده شش‌شش‌وهفت‌هفت
ربایند از آن قوم‌، بی‌واهمه
گهی جان وگه مال وگاهی رمه
ولی قوم جویند از آنان بهی
مبارک شمارندشان ز ابلهی
نیاز آورند و نیایش کنند
نماز آورند و ستایش کنند
چو طفلان بخندند بر رویشان
دوند از سر کودکی سویشان
گهی دست بـ*ـو*سند و زاری کنند
گهی دست گیرند و یاری کنند
هر آن چیز یابند با نان دهند
گـه صلح‌نان‌، روز کین جان‌دهند
به اغوای گرگان سترگی کنند
به‌جان هم‌افتند وگرگی کنند
به پاس بزرگان بکوشند و بس
به‌میدان سپاهی‌، به‌ایوان عسس
به‌تعظیم‌گرگان، بز وکیش و میش
میان رمه از هم افتند پیش
ز هم جسته پیشی وکوشش کنند
به پیرامن گرک جوشش کنند
گهی شیر بخشند وکه روغنش
ز کرکینه پوشند گرگین تنش
وگر اشتهایش بجنبد دگر
دهندش دل و دنبه و ران و سر
وزبن زشت‌پندار و وهم بزرگ
غمین گوسفند است و خوشنود گرگ
ولی مرد دانا کشد کینشان
نبیند به دیدار ننگینشان
که ناید ازم‌بن بدسگالان بهی
نباشد به دیدارشان فرهی
کسی عافیت را سزاوار شد
که از میر و سالا بیزار شد


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا