خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آسمان‌ها ز دل برپا شد
وانجم از عدل عالم‌آرا شد

وین سرادق که بی‌حسابستی
عدل اگر نیستی خرابستی

عدل اگر از میان برافتادی
اختران یک به دیگر افتادی

عدل همچون به دایره نقط است
هر طرف‌ ظلم‌ و عدل‌ در وسط است

مثلست آن که مهتربطحا
گفت‌: خیر الامور اوسطها

هرکه داند شناخت حد وسط
نکند خود به هیچ کار غلط

عقل شاگرد و اوستاد عدلست
هرکه او عادلست با عقلست

همه استمگران جهولانند
ظالمان‌، جاهلان و غولانند

دیوکآمد به بدتری شهره
بوده مردی ز عقل بی‌بهره

جاهلانند از دوسر ساقط
گـه مفرّط شوند و گـه مفرط

گوئیش رو که افتی از سر بام
پس رود تا فتد ازآن سر بام

جهل با ظلم خوش درآمیزد
دشمنی‌ ها ازین میان خیزد

راستان مردم میانه‌روند
ظالمان فرقهٔ کرانه‌ روند

عقل خود از قیاس عدل بود
عقل بهر شناس عدل بود

عاقلان عادلند در دنیا
به دو لفظ اندرست یک معنا

جاهلان ظالمند یا مظلوم
مترادف بود جهول و ظلوم


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خرد و داد و راستی کرم است
کژی و جهل وکاستی ستم است

عاقل ار هیچ علم ناموزد
وز ادب نکته‌ای نیندوزد

در جهان راه راست می‌پوبد
وز کژی‌ها کرانه می‌جوید

ورشود پادشاه کشور خویش
بالد از عقل‌ عدل گستر خویش

بس که با خلق نیکخوی بود
نگسلد رشته گرچه موی بود

گرکشد خلق رشته‌، بگذارد
ور رها کرد او نگهدارد

وآن که‌ را عقل‌ و عدل نیست به‌طبع
الکن است ار کند قرائت سبع

علم او گر بزی و ریمنی است
گر به ‌خورشید سرکشد دنی ‌است

اصل‌ هایی ز علم بگزیند
که به وفق خیال خود بیند

وان که باشد میانهٔ بد و نیک
در دلش دیو را فرشته شریک

علمش از دست دیو برهاند
در سرشتش فرشتگی ماند

وان که باشد فرشته از اول
از ملک بگذرد به علم و عمل

وای از آن دیو طبع بدکردار
که نباشد ز علم برخوردار

جاهل‌ و پست و بی کتاب و شرور
ظالم و دون و طامع و مغرور

مفرط و پر طمع به خواهــش نـفس و کین
نه شرف نی خرد نه داد و نه دین

از حیا و وقار و مردی و قول
متنفر چو دیو از لاحول

کرده پندار و عجب بی‌درمان
سر او را چوگنبد هرمان

رفته درگوش او مبالغه‌ای
کرده باورکه هست نابغه‌ای

ویژه کاین آسمان ز مکاری
چندگاهی با وی کند یاری

و ابلهی چند از طریق خری
یا ز راه فریب و حیله گری

وارث کورش و جمش خوانند
داربوش معظمش خوانند

بی‌نصیب آید از مسلمانی
خویش راگم کند ز نادانی

نشود ابن سعد سالارش
نیز شمر لعین جلودارش

سیل‌سان بردَوَد به پست و بلند
نشود هیچ چیز پیشش بند

بشکند بند و بگسلد افسار
جفته کوبد به گنبد دوار

اصل‌های کهن براندازد
رسم‌هایی نوین عیان سازد

عالمان را ز خود نفورکند
عاقلان را ز خویش دور کند

دوستانش نخست پند دهند
بخردان پند سودمند دهند

او از آن پندها به خشم آید
دوستان را نکال فرماید

نیکمردان و کاردانان را
کشد و برکشد عوانان را

مردم از بیم جان سکوت کنند
مگسان مدح عنکبوت کنند

هرچه کارآگهان زبون گردند
گرد او ناکسان فزون گردند

کار افتد به دست عامی چند
نان شودپخته بهر خامی چند

چرخ چون برکشد اراذل را
گاو مرگی فتد افاضل را

چاپلوسان سویش هجوم کنند
عارفان ترک مرز و بوم کنند

فسخ گردد اصول آزادی
طی شود رسم مردی و رادی

نر گدایان به جان خلق افتند
قوم در حلق و خـود ارضـ*ـایی و دلق افتند

اندک اندک شوند خلق فقیر
پر شود گنج پادشاه و وزیر

جیب یک شهر می‌شود خالی
تاکه قصری بنا شود عالی

خلق گردند مشرف و جاسوس
ازشرف‌دست‌شسته‌وز نامـ*ـوس

تهمت و کذب و کید و غمازی
حسد و خواهــش نـفس و دغل‌بازی

این همه عادت عموم شود
کارفرمای مرز وبوم شود

زیردستان به شه نگاه کنند
خلق تقلید پادشاه کنند

کس به فضل و کمال رو نکند
گل جود و نوال بونکند

چون شود شورشی به برکه پدید
بر سر آیند جرم‌های پلید

هرچه باشد به قعر آب‌، لجن
بر سر آبدان کند مسکن

می‌شود تیره سطح صافی آب
آبدانی بدل شود به خلاب

سازد این انقلاب ادباری
این عمل را به مملکت جاری

اهل کشور به مدت دو سه بال
می‌روند آن‌چنان به راه ضلال

که به صد سال عدل و دینداری
نتوانیش باز جای آری

دیده‌ای لکه‌ای که در یک‌دم
بر حریری چکد ز نوک قلم

صد ره ار شویی و کنیش درست
برنگردد دگر به حال نخست


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در خیابان باغ‌، فصل بهار
می‌چمید آن گراز پست شعار

بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز

گـه به بحر طویل و گاه خفیف
می‌سرودند شعرهای لطیف

در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه

آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت

مرغکان گـه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق

گـه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی

خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال

دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی

نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگی‌های خود نشان دادی

مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز

زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند

او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین

و آمدی زان شیارهاش پدید
کرم‌هایی لطیف‌، زرد و سفید

بلبلان رزق خویش می‌خوردند
همه بر خوک چاشت می‌کردند

جاهلانی که گشته‌اند عزیز
نه به‌حق بل به نیش و ناخن تیز

پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند

خوک نادان به لاله‌زار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر

لقمه‌هایی کلان برانگیزد
خرده‌هایی از آن فرو ریزد

مرغکان خرده‌هاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند

نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان
نغمه‌هاشان مدیح محتشمان

حمقا آن به ریش می‌گیرند
وز کرامات خویش می‌گیرند

لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای درآورده بازی اصلاح
وز تو در ناله تاجر و فلاح

‌تا تو در بند با میل و غضب
از تو ناید به حاصل این مطلب

تا طمع بر تو پادشا باشد
طمع عافیت خطا باشد

هرچه تو ریش بیش جنبانی
دان که افسار خویش جنبانی

این سر و روی و سبلت جنبان
بهر فاطی نمی‌شود تنبان

مردمانی که از تو آگاهند
همگی مرگت از خدا خواهند

خویش را دایهٔ وطن خوانی
مصلح حال مرد و زن خوانی

لیک از آن دایه‌ای که تا بودست
سر پستان به زهر آلودست

دایه کز کودکش فراغ بود
زو دل باب و مام داغ بود

دور شو ای پلید دامن چاک
دل ما را ز دامن تو چه باک

مثلست این که سوزد از حدثان
مام را قلب و دایه را دامان

تو هم ای دایه زبن هنر بشکن
دل ما سوختی دگر بس کن

ما نخواهیم خیر، شر مرسان
منفعت پیشکش‌، ضرر مرسان

هرچه سرزنده بود درکشور
زنده کردی به گورشان یکسر

آن که را بود قریه‌ای در نور
وان که را بدکلاته‌ای به کجور

قصد ملک و دکانشان کردی
بعد از آن قصد جانشان کردی

این به کرمان نشسته بر سر راه
وآن گدایی کند به کرمانشاه

وان که دشتی به دینور دارد
یا به کرمانشه آبچر دارد

سرش از غصه درگریبانست
منزلش کوچه غریبانست

طبرستانیان صاحب فر
همه در ری به دوش هشته تبر

شده تاریک روزگار همه
به گدایی کشیده کار همه

هرکه خود را ز توکنارکشید
سختی از دست روزگارکشید

وان که شد با مظالم تو شر‌بک
ساخت خود را به حضرتت نزدیک‌

پس ده سال خدمت از دل و جان
یافت پاداش گور یا زندان

وان که عیب تو گفت رویاروی
وزحقیقت نگشت یک سرموی

یا بمیرد به فقر و خون‌جگری
یاکشد حبس و نفی و دربدری

به خراسان فتد صفاهانی
به صفاهان رود خراسانی

دور از زاد و رود وتوشه و زاد
آن به خرجرد و این به شمس‌آباد

اهل ملک از توانگر و محتاج
ناف هشتند زیر بار خراج

خانهٔ خاص و عام ویران کشت
همهٔ خانه‌ها خیابان گشت

دکهٔ پیر زال شد میدان
لیک میدان مشق شد دکان

کاخ پیر عجوز - کردند
پس خریدند و مستغل کردند

به چه کار این‌ همه عقار ترا؟‌!
وبن‌همه مستغل چه کار ترا؟‌!

پادشا کاو ضیاع گرد آرد
خوبش را پادشاه نپندارد

ورنه کشور ضیاع پادشه است
ملک یکسر ضیاع پادشه است

ملک ضایع‌، ضیاع شاه‌، آباد
پادشاهی چنین به ملک مباد

شه کجا ملک خوبش یغما کرد
گربه باشد که زاد بچه و خورد

خسروان ملک خود چنین نبرند
همهٔ گربکان چنین ندرند

جیب مردم ز سیم و زر خالی
پر زرانبار حضرت عالی

به جز از چند صاحب منصب
وآن وزبر و وکیل لامذهب

باقی خلق جمله در تعبند
وز خدا مرگ ظالمان طلبند


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون اساس زمانه گشت درست
عدل و ظلم اندر آن تعین جست

جذب و دفعی به روی کار آمد
چرخ و اجرام آشکار آمد

اختری راست و اختری کج رفت
و اختری مارپیچ و معوج رفت

بر سر بام لاجورد نگار
گرم جنبش شدند و گشت و گذار

آن که سیرش در استقامت بود
ماند باقی بر این سپهر کبود

وان که از عدل و راستی و نظام
بود بیرون‌، دراوفتاد از بام

هرکه جز راستی نمود نماند
هرچه بیرون ز عدل بود نماند

از میان رفت ظالم و مظلوم
عدل‌ و ترتیب ماند و نظم و رسوم

هم به روی زمین ز موجودات
مردم و جانور، جماد و نبات

عادل و ظالمند و شوم و سعید
زشت و زیبا و نامفید و مفید

آنچه بیرون ز نظم و قاعده است
گم شود کان تهی ز فایده است

آنچه را فایدت بود بسیار
او بگیرد به روزگار قرار

هرچه بیفایده است‌ چون کف‌ و دود
از جهان ناپدید گردد زود

هرکه از عقل دستیار گرفت
در صف راستان قرار گرفت

تهی از ظلم و جهل می گردد
زندگانیش سهل می گردد

ظلم‌ جهل‌ است‌ و جهل تاریک است
راه این فرقه سخت باریک است


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون‌ ز عهد مسیح‌ پیغمبر
شدصدوشصت‌وهشت‌سال‌بسر

پادشاهی به چین قرار گرفت
که ازو باید اعتبار گرفت

سست‌مغزی و «‌لینگ‌تی‌» نامش
در حرم بسته دائم احرامش

بود سرگرم خفت و خیززنان
خادمان را سپرده بود عنان

تاجری بهر او خری آورد
عشق خر شاه را مسخر کرد

داد فرمان به گردکردن خر
ریش گاوی و خرخری بنگر

اسب‌ها از سطبل‌ها راندند
جای آنها حمار بنشاندند

قصر و ایوان‌ها پر از خر شد
نزل‌ها بهرشان مقرر شد

خر به عراده‌ها همی بستند
خرسواری شکوه دانستند

شه به هر سو که عزم فرمودی
شاه و موکب سوار خر بودی

قیمت اسب‌ها تنزل یافت
خر مقام براق و دلدل یافت

خلق تقلید پادشا کردند
جل و افسار خر طلاکردند

همه عراده‌ها به خر بستند
به خران نعل سیم وزربستند

رابضان سربسر فقیر شدند
لیک خربندگان امیر شدند

چون توجه نشد ز اسب‌، دگر
اسب معدوم شد به دولت خر

کار در دست خادم و خواجه
شاه سرگرم نرخر و مـ*ـاچه

هرچه خر بد به شهر آوردند
اسب‌ها را به روستا بردند

مردم روستا سوار شدند
صاحب فر و اقتدار شدند

چون که خود را بر اسب‌ها دیدند
راه یاغی گری بسیجیدند

لشگری گرد شد از آن مردان
نامشان دستهٔ کُله زردان

گشت معروف در همه کشور
«‌لینگ‌تی‌» هست پادشاهی خر

حمله بردند بر شه و سپهش
عاقبت پست شد سر و کله اش

گشت سرگشته پادشاه خران
ملکش افتاد درکف دگران

خواه در روم گیر خواه به چین
خرخری را نتیجه نیست جز این


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بر مام و باب خاضع باش
امرشان را ز جان متابع باش

محترم دار پیرمردان را
قول استاد و حکم سلطان را

به قوانین مملکت بگرای
با بزرگان مخالفت منمای

اصل‌های قدیم را مفکن
چون کهن یافتی قدح‌، مشکن

عیب چیزی مکن به دم‌سری
بهتر از او بیار اگر مردی

گفتن عیب کس نسنجیده
می‌شود عادتی نکوهیده

عیب‌جویی چوگشت عادت تو
بسته گردد در سعادت تو

نیست کس در جهان لاف و گزاف
بدتر از مردمان منفی‌باف

کانچه بینند زشت می‌بینند
دوزخ اندر بهشت می‌بینند

گر ز قرآن سخن کنی برشان
خرده گیرند بر پیمبرشان

همه آکنده از خطا و خلاف
تهی از رحم و خالی از انصاف

همه از فضل و تقوی آواره
همه بی‌بندوبار و بیکاره

هرچه آید به ‌دست می‌شکنند
لیک چیزی درست می‌نکنند

هرچه رابشنوند رد سازند
هرچه بدهی ز کف بیندازند

به قبا و کلاه بد گوبند
به گدا و به شاه بد گویند

هرچه را بنگرند بد شمرند
یکی ار بشنوند صد شمرند

پی اغوای چند کودن عام
داد آزادمرد را دشنام

خوار سازند هر عزیزی را
نپسندند هیچ چیزی را

ور نشانی فراز مسندشان
سازی اندر عمل مقیدشان

با همه ادعا به وقت عمل
اندر افتند همچوخر به وحل

بتر اینجاست کاین گروه دنی
روز راحت کنند بددهنی

لیک چون سختیئی پدید آید
ظلم و بدبختیئی پدید آید

دشمنی چیره بر وطن کردد
سبب بیم مرد و زن گردد

عدل و انصاف را نهد به کنار
درکفی تیغ و درکفی دینار

این فضولان ناکس هوچی
همچو گربه به سفره مو موچی

بس که آهسته می کشند نفس
مرده از زنده‌شان نداند کس

در بر ظالمان ز روی نیاز
همگی پوزش آورند و نماز

پیش ظالم چو نوکر شخصی
گرم‌خوش‌خدمتی‌وخوش‌رقصی

بر آزادمرد لیک درشت
تیغی از ناسزاگرفته به مشت

در رود روزترس باد همه
هـ*ـر*زه‌لایی رود ز یاد همه

باز چون ملک با قرار آید
عدل و قانون به روی کار آید

لـ*ـب به قدح عباد بگشایند
دفتر انتقاد بگشایند

غافلند از شجاعت ادبی
وز میانه‌روی و حق ‌طلبی

گاه چون گرک وگاه چون موشند
گاه جوشان و گاه خاموشند

وز شجاعت که در میانه بود
این مفالیک را کرانه بود

زآدمیت که هست حد وسط
غافلند، اینت خلقتی به‌غلط

گرکسی‌سست گشت چست شوند
ورکسی سخت گشت ‌سست شوند

عیب از اینهاست کاین خرابه وطن
نشود عدل و داد را مسکن

نوبتی هرج ومرج وآشوبست
نوبتی ظلم وقهرسرکوبست

گفت دانشوری که هر کشور
یابد آن راکه باشدش درخور

آری ایران نکرده کار هنوز
نیز نگرفته اعتبار هنوز

مردم مرده ریگش از هر باب
کم و آب و گیا در آن کمیاب

بجز از هیرمند و خوزستان
طبرستان و دیلم و گرگان

همه کهسار و رودهای حقیر
واحه‌هایی درون پهن کویر

همه افتاده‌اند دور از هم
خلق کم‌، علم کم‌، عمارت کم

خلقش از فرط فقر و بدروزی
روز و شب گرم حیلت‌اندوزی

عیبجویی شدست کار همه
تیره گشتست روزگار همه

کرده دیو دروغ در دل ها
خانه‌ها، قصرها و منزل‌ها

ناپسندند خلق در پندار
بد به گفتار و زشت در کردار

بس که بدسیرتند و زشت‌اندیش
یار بیگانه‌اند و دشمن خویش

جیش چنگیز و لشگر تیمور
کشتن و غارت و تعدی و زور

ظلم ظلام و جبر جباران
دزدی عاملان و بنداران

عوض سیرت مسلمانی
خلق را داده خوی شیطانی

معنی عدل و داد رفت از یاد
صدق و مردانگی ز قدر افتاد

شد فتوّت گزاف و افسانه
راستی دام و مردمی دانه

علم شد حصر بر کتابی چند
وان کتب مرجع دوابی چند

«‌علم‌های صحیح‌» شد فرعی اا
اصل شد چند حیلهٔ شرعی

مردمانی که قرب نهصد سال
باشد احوالشان بدین منوال

ظلم چنگیز دیده و تیمور
سال‌ها لال بوده و کر و کور

گـه ز شیخ و امام حد خورده
گـه ز یابوی شه لگد خورده

سگ ملعون شنیده از ملا
شده از ترس‌، روز و شب دولا

راز دل را ز بیم رنج وگزند
باز ناگفته با زن و فرزند

کرده دایم تقیه در مذهب
پرده گسترده بر ذهاب و ذهب اا

بـرده شبرو به شب دکانش را
راهزن روز، کاروانش را

از کتب جز فسانه نادیده
به جز از روضه پند نشنیده

بیخبر از کتاب و از تفسیر
غیر غسل جنابت و تطهیر

جز به تدبیرهای مردانه
کی شود رادمرد و فرزانه

وای اگر باز هم جفا بیند
باز هم ظلم و ابتلا بیند

حاکمانی دد و دنی یابد
همه را گرم رهزنی یابد

عوض مفتیان و آخوندان
لشگری بیند از فکل‌بندان

همگی خوب‌چهر و بدکردار
قاضی و شحنه جِهبِذ و بندار

پای تا سر فضولی و لوسی
جملگی مفتخر به جاسوسی

آن به عدلیه خورده مالش را
بـرده این یک زر و عیالش را

ملتی کاین‌چنین اداره شود
خواهی اندر جهان چکاره شود؟

زین چنین قوم بویهٔ اصلاح
هست چون از مسا امید صباح

ویژه کاو را ز دین جدا سازند
پاک مأیوسش از خدا سازند

غیرت‌ و دین‌، شهامت‌ و مردی
همه گردد بدل به بیدردی

چون که اخلاق ملتی شد پست
دیر یا زود می‌رود از دست

بارالها! تفضلی فرمای
دری از رحمتت به ما بگشای

مگذار این وطن ز دست شود
وین نژاد قدیم پست شود

کاین وطن مهد علم و عرفانست
جای پاکان و رادمردانست

دور ساز این اراذل و اوغاد
برکن از ملک بیخ جور و فساد


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی‌، شود پیدا

وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس

جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان

آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه

طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی

نقشه‌ها هرچه خوب و دلکش‌تر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر

گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت

باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش

شده‌ام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر

دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمی‌توان شستن

گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد

خرقهٔ ژنده‌ام رفو کردند
جرم ناکرده‌ام عفو کردند

قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا

شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر

در نهان با «‌شکوه‌» شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست

نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید

خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان

گرچه دولت رضای من می‌جست
التزامی ز من گرفت نخست

که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سـ*ـیاست اندیشه

آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم

ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در «‌اوین‌» داشتم گلستانی
باغ و آب و درخت و ایوانی

پر ز سیب و گلابی و شفرنگ
آب جاری در او روان ده سنگ

صاف و هموار ساخته راهش
رفته گردونه تا به درگاهش

سردسیری به دامن کهسار
سر بهم داده گلبن و اشجار

چون به منزل میان نمودم سست
بگرفتم شمار قرض‌، نخست

گفتم این وام‌ها بباید داد
سر بی‌وام بر حصیر نهاد

خفته بی‌وام بر نمد خوشتر
که به سنجاب و وامخواه بدر

وام کز بهر صنعت و پیشه است
گر کشد دیرتر چه اندیشه است

ور ستانی و نوش جان سازی
بایدش زودتر بپردازی

خواستم زود مرد دلالی
کارپرداز و پاچه ورمالی

سیدی چیره در زبانبازی
گرم در پشت هم دراندازی

سخنش پخته لهجه‌اش جدی
قسم او خدایی و جدی

گفتم این باغ را برو بفروش
ده دو حق‌الحباله بادت نوش

دین ازین‌رو زری توان اندوخت
رفت و آن باغ را چون برق فروخت

زرگرفتم به وام‌ها دادم
با دلی خون به کنجی افتادم

زی فروغی شدم نخستین بار
تا ببینم چه کرد بایدکار

میر نظمیه را هم اندر حال
دیدم وکردم از نیاز سوال

تا گناهان من بیان سازد
جرم ناکرده‌ام عیان سازد

تا بدانم که چیست تکلیفم
نکند کس دوباره توقیفم

گفت سربسته گویمت رازی
تا خود آن را به فکرحل سازی

فکر کن تا به روزگار کهن
دین ظلمیت بوده برگردن‌؟

از ره سهو یا ز راه هـ*ـوس
ستمی رفته است از تو به کس‌؟

مگر افشانده‌ای زکج ‌رایی
تخم ظلمی به عهد برنایی

تخم ظلم تو ظلم بار آورد
وقت پیریت درکنار آورد

زانتقام قضا هراسانم
ظلم ظلم آرد این‌قدر دانم

چون صمیمانه بود اطوارش
عجب آمد مرا زگفتارش

بلعجب‌وار یافتم سخنش
دوختم دیده بر لـ*ـب و دهنش

گفتم ار من بدی به کس کردم
از سر جهل یا هـ*ـوس کردم

توکه با من به‌عمد بدکردی
بی‌شک آن بد به‌حق خودکردی

زین بدی‌ها قرین آفاتی
سخت مستوجب مکافاتی

گفت دارم بدین حدیث اقرار
که مرا سخت باشد آخرکار

چون بدین‌جا رسید این تقریر
سخن اندر سخن فکند امیر

عذر خود خواست زان جفاکاری
استمالت نمود و دلداری

گشتم از نزد آن ستمگر باز
غرق اندیشه‌های دور و دراز

دهن از بحث وگفتگو بستم
لـ*ـب ز لا و نعم فرو بستم


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس چندی امیر دولت بار
داد در قرب بزم خویشم بار

سخن از هر دری بکار آورد
پس حدیثی ز شغل و کار آورد

گفت تا کی ز ما کناره کنی
ییری و ضعف را بهانه کنی

تو به کار قلم توانایی
در سـ*ـیاست خبیر و دانایی

از خموشی چون تو گوینده
نه خدا راضی است و نی بنده

نظم و نثرت روان و با اثر است
در کلامت حلاوتی دگر است

چند بنشینی از پس زانو
پای نه پیش و کن کما کانوا

که فلان و فلان خر و خامند
در بر خاص و عام بد نامند

نیست یک ذره در حناشان رنگ
می‌نویسند لیک پوچ و جفنگ

حاجت ما روا نمی‌سازند
درد کس را دوا نمی‌سازند

فکر در دستگاه ایشان نیست
پشمی اندر کلاه ایشان نیست

جمله با چشم و گوش‌، کور و کرند
روزنامه‌نو‌یس و بی‌خبرند

از هنر نیست نزدشان خبری
نبود در کلامشان اثری

باز کن روزنامه‌ای چو نگار
وز هنرهای خود بیا و بیار

از تو سامان و ساز و پیرایه
وز من ابزارکار و سرمایه

گفتمش من به کار چالاکم
بشنو تا ز چیست امساکم

کارها با تناسب آید راست
کار کان بی‌تناسب‌ است خطاست

این نویسندگان که بردی نام
همه با هم مناسبند تمام

اهل این سبک و مرد این عصرند
هریکی در مناسبت حصرند

این سـ*ـیاست که داری اندر پیش
مردمی بایدش مناسب خویش

چون مهندس شود کریم آقا
هست معدنچی اولین بنا

پادوانی حقیر و بی‌مایه
از قضا گشته صاحب پایه

همه تغییر داده نام و نشان
هر یکی گشته مهتری ذیشأن

بنهاده به خویش بی‌ترتیب
لقب خانواده‌های نجیب

جاهلی گول‌، مولوی شده است
سیدی ترک‌، کسروی شده است

گشته بقال‌زاده‌، ساسان‌پور
شده پورکیان‌، فلان مزدور

منشی میر قاین ازلوسی
شده همنام شاعر طوسی

خلق را کرده است زنده به گور
مردگان را نموده نبش قبور

آن یکی نام بوذری بگرفت
وآن‌دگرشدجمهری‌اینت‌شگفت‌

پیش از اینها بزرگمهر وزیر
گشت بوذرجمهر در تحریر

در دل خلق داشت مأوائی
لاجرم گشت نام بنائی

بس بنای ظریف بود به شهر
بـرده هریک زلطف صنعت بهر

ویژه دروازه‌های شهر قدیم
همگی یادگار ذوق سلیم

هر یکی را بها و ارز دگر
ساخته هر یکی به طرز دگر

از درون و برون پر از کاشی
نغز و رنگین چو لوح نقاشی

کند بوذرجمهری از بن و بیخ
ایمن از لعن و فارغ از توبیخ

جای طاق و مناره و ایوان
ساخت‌میدان‌و حوض‌،‌آن حیوان

تیشه بر قرص آفتاب گماشت
جای آن آفتابگردان کاشت

کند از ریشه طاق الماسی
جان آن کاشت لاله عباسی

طرفه هنگامه و الالائیست
بلعجب بربشول و غوغائیست‌

در چنین گیرودار وانفسا
من و مثل مرا برندکجا

چون کنایات من ز حد بگذشت
نکته هایش ز حصر و عد بگذشت

میر آهسته زهرخندی کرد
کشف سر نهفته چندی کرد

عاقبت گفت کاین گرانجانان
همه‌خواهندشد سبک ز میان

شاه داند که کیستند اینها
وز چه جنسند و چیستند اینها

جنیانی به صورت انسند
سربسر نادرست و ناجنسند

شه شناسد یکان یکان را خوب
همه را زود می کند جاروب

کرد خواهد شهنشه ایران
کار با مردمان با ایمان

که وطنخواه و معتقد باشد
خدمت خلق را معد باشد

گفتم ای نیک‌بین خوش‌فرجام
کار شد دیر و قصه گشت تمام


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا