خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون که نومید بودم از تهران
بود قرضم فزون و فرع گران

دیدم از رهن دادن اسباب
کار مخلص شود عظیم خراب

زن خود را به رَی فرستادم
از خود او را وکالتی دادم

کز ره بیع خانه و کالا
قرض‌ها را کند تمام ادا

دختری خرد دارم و پسری
سال این چار وپنج آن دگری

دو فرشته دو نازنین دو ظریف
دوگل تازه و دو مرغ لطیف

هر دو هم‌لانه‌اند و هم‌بازی
کرده با هم به بازی انبازی

قوت قلب و لـ*ـذت بصرند
مونس جان مادر و پدرند

این دو قسمت شدند وقت سفر
پسر اینجا بماند و شد دختر

من ز هجران دخت در تب و تاب
مادر از هجر پور، دیده پر آب

ای رهانندهٔ سیه روزان
رحمتی کن بر این دل سوزان

ما دوتن بیگناه و مظلومیم
همچو اطفال خویش معصومیم

خود تو آگاهی از حقایق امر
گنه زید و بیگناهی عمر

خود تو دانی که این گروه فقیر
من و چون من هزار خیل‌، اسیر

این همه ظلم چون پسندی تو
دست ظالم چرا نبندی تو

زن و مردی که نان به خلق دهند
هرچه آید به کف به سفره نهند

روزتا شب به خوف وبیم چرا؟
خستهٔ مردم لئیم چرا؟

زن ومردی که کودکان دارند
دل یک مورچه نیازارند

از جهان خوش به کودکانی چند
تربیت کردن جوانی چند

زن گرفتار بچه پروردن
مرد مشغول تربیت کردن

من نگویم ادیب و دانایم
ادب‌آموز و کشورآرایم

کم از این لااقل که من پدرم
پدر پنج دختر و پسرم

با چنین کس چنین جفا نکنند
بیگناهیش مبتلا نکنند

ور بود این پدرگنه کاری
چیست جرم کسان او باری

هفت مه زین عزیمتم شده طی
خانه‌ام بی‌اجاره ماند به ری

که بزرگان کشور و اعیان
بیم دارند از اجاره ی آن

اینت دژخیمی و دژآگاهی
اینت نامردمی و بدخواهی

بنگر این عنف و بد مذاقی را
هم بر این کن قیاس باقی را

الغرض ای خدای نادیده
از تو چیزی کسی نفهمیده

هر به چندی ددی برانگیزی
دد نابخردی برانگیزی

مردمان را کنی دچار ددان
بخردان را شکار بی‌خردان

چون که کار ددان به گند افتاد
خشت آن دسته از خرند افتاد

بار دیگر خری برون آری
یا ز خر بدتری برون آری

عاقلان را کنی اسیر خران
عارفان را دچار بی‌خبران

اگر این است حال جمله کرات
هست یکسان نجوم با حشرات

همه لغوند عاقل و معقول
منطقی نیست آکل و ماکول

گـه بسازی گهی خراب کنی
وز میان بدتر انتخاب کنی

چیره سازی معاویه به علی
خون کنی در دل علی ولی

بر بهین فرد زادهٔ عترت
پور مرجانه را دهی نصرت

جیش چنگیز را کنی یاری
خون ایرانیان کنی جاری

موجبات و علل بپا سازی
جنگ بین‌الملل بپا سازی

هرچه جنس بشربه جدکوشد
عاقبت جام بدتری نوشد

در تقلا چوگاو عصاری
همه بر گرد خویشتن ساری

اختیار جهان اگر با تست
از چه‌ رو کارهاست‌ ناقص‌ و سست

ور ترا بر زمانه نیست نگاه
چیست پس فرق بنده با الله

ما بهشت ترا نمی‌خواهیم
سرنوشت ترا نمی‌خواهیم

فقرو ثروت‌بهشت و دوزخ تست
بین این دو مقام برزخ تست

در ببند این بهشت و دوزخ را
بی دخالت گذار برزخ را

هر زمان سایه‌ای میار برون
شخص پر مایه‌ای میار برون

نه همین از تو خون به دل داریم
که ز ظل تو نیز بیزاریم

«‌ظل‌» خود را گمار بر خورشید
تا ز ظل تو بفسرد جاوید

بفسرد، یخ کند، سراب شود
وین نظام کهن خراب شود

همه برهم خورند این حشرات
حشراتی که خوانده‌ایم کرات

آه ازین سایه‌های بی‌مایه
از سر دهر دور این سایه

بارالها به حق هشت و چهار
سایه‌ات را ز فرق ما بردار

آنچه گفتم تمام طیبت بود
نز سر جهل و شک و رببت بود

علم‌ما ناقص‌است‌وصبر کم‌است
عمر محدود و رنج دمبدمست

پای بینیم و سر نمی‌بینیم
قفل بینیم و در نمی‌بینیم

همه بینیم جز وی از آغاز
غافل از روزگارهای دراز

گر از آغازمان خبر بودی
ور به فرجاممان نظر بودی

هرگز این کاستی نمی‌دیدیم
بجز از راستی نمی‌دیدیم

پیش ‌خرُم‌،‌جهان خوش و نیکست
نزد غمگین‌، زمانه تاریک است

گر به ما بد رسدگناه از ماست
ور رسدنیکی‌آن‌زسوی خداست


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در زمستان هوای اصفاهان
گشت چون زمهریر آفت جان

برف‌هایی دراوفتاد عظیم
شد در و دشت‌وکوه‌، معدن سیم

ماه دی جمله این‌چنین بگذشت
ماه بهمن هوا ملایم گشت

بس که بارید از هوا باران
سر بسر نم کشید اصفاهان

پخت نانی فطیر ابر مطیر
خلق از آن نان شدند خانه‌خمیر

بس که باران به سقف‌ها جاکرد
رویشان را به مردمان واکرد

هـ*ـر*زه گشتند و عیب‌دار شدند
بر سر مرد و زن هوار شدند

برف‌های پیاپی دی ماه
در در و دشت آب شد ناگاه

سیلی آمد به زنده‌رود فرود
که کسی را به عمر یاد نبود

بست سی‌وسه چشمه را سیلاب
وز دو بازوی پل برون زد آب

سیل افتاد در خیابان‌ها
پای دیوارها و ایوان‌ها

از دو سو بسته شد طریق مجال
راه باغ ز رشک و طاق کمال

گوسفند و درخت و گاو ، بر آب
گردگردان چو گوی در طبطاب

هرچه دیوار بود بر لـ*ـب رود
همه یکباره آمدند فرود

قصرها در میان آب روان
همچوکشتی شدند رقـ*ـص کنان

وان عمارت که خود زپا ننشست
دارد اکنون عصا ز شمع به‌دست

آب اگر یک ‌وجب زدی بالا
میهمان می‌شدی به خانهٔ ما

پل خواجو مگو، صراط بگو
این سخن هم به احتیاط بگو

زان که بد پیش سیل غرنده
هفت دوزخ یکی کمین بنده

دوزخ ارچه دهانه می‌خایید
دهنش پیش سیل می‌چایید

جستی این سیل اگربه دوزخ راه
ننهادی اثر ز خشم اله

ور شدی جانب بهشت روان
محو کردی نشان باغ جنان

کندی از جا بهشت و دوزخ را
صاف کردی صراط و برزخ را

سیل را دیدم از پل خواجو
چین فکنده ز خشم بر ابرو

شترک‌ها ز موج‌خیز، دوان
راست چون ‌پشته‌های ریگ روان

بر سر موج‌هاش چین و شکن
حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن

بود نر اژدری دمنده چو برق
تنش در خون بیگناهان غرق

قصد صحرا نموده از کورنگ
ساخته جا به گاوخونی تنگ

زی ده و روستا شتابیده
خورده در راه هرچه را دیده

بانگ‌ سخنش که گوش کر می کرد
از دو فرسنگ ره خبر می کرد

شهرداران به وقت برجستند
راه او را ز شارسان بستند

رخنه‌هایی که بود جانب شهر
زود کردند سد ز جدول و نهر

ورنه اوضاع شهر بود خراب
پل ما مانده بود آن‌ور آب


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماه اسفند نیز شد گذری
گشت سالی ز عمر ما سپری

رفت سالی که جز وبال نبود
عمر بود این که رفت‌، سال نبود

پنج‌ مه‌ زان به‌ حبس و خون‌ جگری
هفت ماه دگر به دربه‌دری

چهل و نه گذشت با اکراه
بر سرم پنجه می‌زند پنجاه

سر ز پنجه گرفته‌ام به دو دست
کاهنین پنجه‌اش تا شست

نرسد عمر من به شصت یقین
زیر این پنجه‌های پولادین

چل و پنجاه‌، آهنین دستند
در گلوها چو پنجه و شستند

عمر اکنون ز سال پنجاهم
دامی افکنده بر سر راهم

گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام
چون کشم‌سر ز شصت‌خون‌آشام

با چنین دست کز غمم بسر است
راه پنجاه نیز پر خطر است

در شگفتم که با چنین غم و درد
سال دیگر چکار خواهم کرد!

آخر سال را خدا داناست
سال نیکو از اولش پیداست

شب ‌عید است ‌و من ‌غریب‌ و اسیر
بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر

قرض بالای قرض خوابیده
خانه‌ام چون دلم خرابیده

سال پارینه هم در اول سال
قرض من بود شش هزار ربال

سال بگذشت و تازه شد نوروز
سی‌هزار است قرض من امروز

می‌رسد نامهٔ وکیل از ری
که بود بی‌نتیجه کوشش وی

که خریدار خانه نایابست
زان که زر در زمانه نایابست

سیم و زر گشته در خزینه نهان
وآن خزینه نهان ز چشم جهان

یا شود خرج راه‌آهن شاه
یا بدر می‌رود ز دیگر راه

آنچه دولت ستاند از مردم
هشت عشر از میانه گرددگم

همه نادار، خلق و دارا هیچ
همه جا عرضه و تقاضا هیچ

غیر عمال دولت و تجار
باقی خلق در شکنجه دچار

تاجران هم ازین کساد فره
پس هم می‌زنند یک‌ یک زه

جز دو سه لات روزنامه‌نگار
کز چپ و راست داخلند به کار

راست چون شاعران عهد قدیم
لـ*ـب پر از مدح و سرپر از تعظیم

باقی خلق لند لند کنند
گاهی آهسته گاه تند کنند

دسته دسته به شیوهٔ قاچاق
می گریزند سوی هند و عراق

وان که چون‌منش‌پای رفتن نیست
کرد باید به رنج و زحمت زیست

بلدی خانه‌اش کند حرٍّاج
عوض مالیات خانه و باج

کودکانش ز درس وامانند
همه از تربیت جدا مانند

من در اینجاگرسنه و بیکار
گرد من ده دوازده نان‌خوار

مورد قهر و خانه بر بادم
رفته علم و ادب هم از یادم

طرفه‌عهدیست کز سـ*ـیاست‌و زور
کور، شد چشم‌دار و بیناکور

زد به ذوق و ادب معارف جار
شد فلان‌، اوستاد و مرد بهار

نیستم من دریغ مرد هجا
گرچه باشد هجا به وقت‌، بجا

مفت خواهند جست از دستم
که بدین تیر نگرود شستم

هجو اینان وظیفهٔ عالیست
جای یغمای جندقی خالیست


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرگ خوبی ز پردلان گروه
با پلنگی رفیق شد در کوه

شده ز اخلاص‌، یارغار پلنگ
خورشش بودی از شکار پلنگ

بهر مخدوم خود به پنهانی
می‌نمودی شکار گردانی

آهوان را نویدها دادی
به سوی غارشان فرستادی

بز و پازن ز کوه می‌راندی
خر و گاو از طویله می‌خواندی

همه را با فسون وبا تدبیر
می کشاندی به صیدگاه امیر

بد در آن غار لانهٔ موشی
هریکی‌ موش‌ چند خرگوشی

نگرفتی پلنگ شیر شکار
از سر مرحمت به موشان کار

لیکن آن کهنه خادم ظلمه
می‌رساندی به موش‌ها صدمه

تا که روزی پلنگ خرم بود
یار غارش قرین و همدم بود

اندکی با رفیق گرم گرفت
یار غارش حلیم و نرم گرفت

یار نادان به حیله و نیرنگ
خواست گردد سوار پشت پلنگ

دد زکبر و سخط بدو نگرید
با سرپنجه خشتکش بدرید

ازپی کشتنش نشد رنجه
دور کردش به نیم سرپنجه

کرد او را ز غار خویش برون
گشت آن یار غار، خوار و زبون

سوی ده زآن نشیمن ممتاز
با نشین دریده آمد باز

رفت تا مرهمی به ریش نهد
دارویی بر نشین خویش نهد

موش‌هایی کزو غمین بودند
راه و بیراه در کمین بودند

چون که باکون پاره‌اش دیدند
از پی انتقام جنبیدند

موش‌، عاشق بود به زخم پلنگ
می‌کند سوی زخمدار آهنگ

گر برآن زخم آید و می‌زد
خسته از جای برنمی‌خیزد

من شنودستم این سخن ز استاد
عهد با اوست هرچه باداباد

بوالفرج نیز قطعه‌ای دارد
وندر آن این حدیث بگزارد

الغرض موشی از میان خیزید
نیمشب بر جراحتش میزید

زخم ناسور گشت از آن زهراب
شد بنای وجود مرد خراب

مرد و کردند در زمین چالش
رو ز موشان بپرس احوالش

آن وزبری که نیست مردم‌دار
بهتر از اوست گرگ مردمخوار

وای آن کو به پشتوانی شاه
بر رعیت کند به کبر نگاه

دل مخلوق را بیازارد
تا دل شاه را نگه‌دارد

چون درافتاد بر زبان عوام
آخر از شاه بشنود دشنام

شه چودشنام داد و راند از در
میهمان می‌شود به قصر قجر

چون که در قصرگشت جای بجا
تیز آخر دهد به مرگ فجا

وان که آمد به نزد خلق عزیز
احترامش کنند شاهان نیز

وگر ازشاه بشنود دشنام
آفرینش کنند خیل انام

جانش این آفرین نگه‌دارد
عزّتش را همین نگه دارد


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آنچه اکنون سیاستش خوانی
هست کاری عظیم اگر دانی

سخت‌تر زان به دهرکاری نیست
مرد این پهنه هر سواری نیست

آن که را قصد مهتری باشد
در سرش باد سروری باشد

فکرتی استوار می‌باید
شرط ‌هایی به کار می‌باید

هست شرط نخست مهتر قوم
اعتدال مزاج و قلت نوم

دومین‌، قلب پاک و حزم تست
سومین‌، پشت کار و عزم قویست

شرط چارم‌، شجاعتی به کمال
که نگردد به هر بلیه ز حال

شرط پنجم‌، درستی پیمان
ششمین‌، اعتماد و اطمینان

هفتمین‌، داشتن مرامی خاص
کان بود محترم بر اشخاص

تا از آن ره به عادت معهود
ببردشان به جانب مقصود

شرط هشتم بود وقار و جلال
تهی از کبر و عجب وغنج و دلال

نهمین‌، کتم سرّ و شرط دهم
این که داند طبایع مردم

ویژه حالات ملت خود را
جنبهء خوب‌وجنبهء بدرا

بشناسد به پیکر اصحاب
رگ بیدارکردن و رگ خواب

علم تاربخ و اجتماع و سیر
اندرین کار باشد اندر خور

نیز می‌بایدش زباده بر این
خلقتی خوب ومنطقی شیرین

همرهش زهر و انگبین باید
مهر و کینش در آستین باید

هست شرط مهم جوانمردی
نه لئیمی وبخل و بیدردی


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون به‌ شاهی‌ نشست‌ پور زبیر
بود جمع اندرو هزاران خیر

پس مرگ یزید نامه‌سیاه
گشت صافی جهان به عبدالله

منقرض گشته دولت علوی
متزلزل حکومت اموی

بود در زیر حکم و فرمانش
از در مصر تا خراسانش

لیک با آن‌همه جلالت وفر
بود مردی بخیل و تنگ‌نظر

گشت روزی مکدر از اصحاب
بر سر انجمن نمود عتاب

کفت خوردید جمله تمر مرا
لیک عاصی شدید امر مرا

چون بدیدند بخل و امساکش
بکشیدند سر ز فتراکش

شد تنش‌ تیر طعنه را آماج
گشت مقتول لشکر حجاج

شه که خرماش را شمار بود
لاجرم نزد خلق خوار بود

شاه را رادی و سخا باید
تا که محبوب شیخ و شاب آید


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در سمرقند پیشوایی بود
خلق را حجت خدایی بود

وندرآن شهر بود سرهنگی
شحنه‌ای‌، ظالمی‌، قوی‌چنگی

به ستم خلق پیشه‌ور افشرد
پیشه‌ور شکوه پیشوا را برد

گفت شیخا برس به احوالم
زبن ستم کاره واستان مالم

پیشوا بس نبود با سرهنگ
گفت با دادخواه از دل تنگ

صبرکن تا خدا کند کاری
مر مرا دردسر مده باری

گفت با اشک تفته و دم سرد
چون تویی سر، کجا بریم این‌درد

سر نه‌تنها به‌تاج‌درخرداست
گاهگاهی هم از در درد است

هرکرا بر سران سری باید
در سرش درد سروری باید

مهتری سر بسر خطر باشد
غم و تیمار و دردسر باشد

شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ
تا مر آن گله را رهاند زگرک


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود محمود زابلستانی
بنده زادی چنان که می‌دانی

پدرش را کس از بدی انـ*ـدام
نخرید آن زمان که بود غلام

گشت محمود هم‌نشان پدر
زرد روی و دراز و بدمنظر

چون که شد صیت او بلندآهنک
وز خراسان گرفت تا لـ*ـب گنگ

خویشتن را یکی درآینه دید
زشتی خویش را معاینه دید

گفت روزی وزیر دانا را
که بد آمد ز روی ما، ما را

زردرویی به روی ما بد کرد
نتوان لیک شکوه از خود کرد

پادشه را صباحتی باید
که بدو مهر خلق بگراید

ای دربغا کزین دژم رویم
نکشد مهر مردمان سویم

گفت با او وزیر روشن‌رای
باد پاینده عمر بارخدای

چاره این دمامت آسان‌ست
خود علاجش به دست سلطانست

پیش این رنگ و پیش این رخسار
پرده برکش ز دست گوهربار

گنجت آکنده است و دخل فراخ
کشورت پهن و لشگرت گستاخ

خویشتن را به گنج نامی کن
در بر مردمان گرامی کن

با زر سرخ سرخ‌رو گردی
زر نکو بخش تا نکو گردی

از کرم خلق درپذیرندت
رو کرم کن که دوست گیرندت

پادشه گفته وزیر شنید
جود و احسان بکرد و شد جاوید


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خود شنیدی حدیث اشرف خر
که مثل شد به گرد کردن زر

بود تاتار زاده‌ای نادان
پور تیمورتاش بن چوپان

نه کیاست نه مردمی نه شرف
نام خود ساخته ملک اشرف

پس مرگ حسن برادر خوبش
پادشه گشت اشرف بد کیش

آذر آبادگان مسخر داشت
در دل اندیشه‌های بیمر داشت

از دنائت به گنج شد طالب
طمع زربه طبع شد غالب

ز ستم‌، کار خلق یکسره کرد
هرکجا بود زر مصادره کرد

هرکه زر داشت زار شدکارش
گشت رخ زرد همچو دینارش

آن که زرخرده‌ای به دامان داشت
روی مانند غنچه پنهان داشت

وانکه دانگی بدست آوردی
همچو گل در شکم نهان کردی

زان فقیران کسی که دیده شدی
شکمش همچو گل دریده شدی

همچو گل هر که در میان زر داشت
شکمش بردرید و زر برداشت

در درازای ده دوازده سال
گنج‌ها آکنید از زر و مال

زر پیاپی بدست آوردی
نه به کس دادی و نه خود خوردی

ظلم اشرف ز حد و مر بگذشت
عملش در زمانه شایع گشت

همه همسایگان شدند آگاه
که رعیت بری بود از شاه

میر قپچاق بود جانی بیک
تاجداری بزرگ و خانی نیک

حمله‌ور شد به آذرآبادان
گشت غالب بر اشرف نادان

شد گرفتار و کشته شد اشرف
جانش از تن برفت و گنج از کف

شد به وزر و وبال آغشته
هم به بخل و خری مثل گشته

هفتصد بد به سال و پنجه و هشت
کاشرف خر اسیر ترکان گشت

مثلی گشت کار اشرف خر
او مظالم ببرد و ترکان زر


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
این چنین بود احمد قاجار
شاه مشروطه بود و کم آزار

آنچه زر ماهیانه بگرفتی
مبلغی زان به گنج بنهفتی

دادمش من به نوبهار بسی
پند چون دُرّ شاهوار بسی

گفتم آن شه که تنگ‌چشم بود
دل مردم ازو به خشم بود

چون دل خلق شد به خشم از شاه
زودش از گاه افکنند به چاه

چون رعیت ز شه شود رنجه
گرددش سست زور سرپنجه

یا رعایا شوند بروی چیر
یا سپاهی بر او شوند دلیر

پیل زوری و تیز چنگالی
نکند چارهٔ بد اقبالی

نشنید و ملول گشت از من
دید بر من به دیدهٔ دشمن

من از آن روز دم فرو بستم
دیرگه لـ*ـب ز گفتگو بستم

خلق از او یک به یک نفور شدند
دور بودند، باز دور شدند

روز می‌جست خصم فرزانه
تاکند بازیئی درین خانه

دید چون خلق را ز شاه بری
بازیئی کرد بهر شاه بری

رخ نهان کرد و اسب تازی کرد
با شه آغاز پیل‌بازی کرد

زد وزیران شاه را به زمین
ساخت از خود پیادهٔ فرزین

مات شد شاه ما در اول دست
و آن پیاده به‌جای شاه نشست

شاه ما بد ضعیف و سست‌نهاد
ما پراکنده و حریف استاد

دل‌ شه بود خوش به سیم و زرش
وز رعیت نداشت دل خبرش

گفت در غرب اگر کلم کارم
به که در شرق تاج بگذارم

لاجرم رفت خاسر و مغلوب
اخترش هم به غرب کرد غروب

شه چو از هر جهت تمام آید
امر او را زمانه رام آید

ور بود شاه ناقص از منشی
یا فزون باشد اندرو روشی

شاهیش هر چه استوار بود
از همان راه رخنه‌دار شود

شه گرش سوء ظن مدام بود
زندگانی بر او حرام بود

وگرش حسن ظن تمام افتد
از ره دانه‌ای به دام افتد

جود بیحد، کند به فقر دچار
بخل و امساک‌، خواری آرد بار

کبر و نخوت عدو کند ایجاد
وز تواضع جری شوند آحاد

لهو دایم ثقیل سازد خون
ثقل پیوسته می کشد به جنون

عفو و اغماض چون ز حد گذرد
جرم افراد از عدد گذرد

پادشه کاو به خلق کین دارد
خویش را روز و شب غمین دارد

کینه و قهر چون شود افزون
رود امید از میانه برون

گر کسی کرد یک خطا ناگاه
چون ندارد امید عفو ز شاه

صد خطا می‌کند فزون ز نخست
خون کند هر که دست از جان شست

شه قهار و خسرو خونریز
رود آنجا که نادر و پرویز

کینه‌جویی ز شه روا نبود
کینه‌جو به که پادشاه نبود

هرکرا نیست قصد پادشهی
سزدش گر نوید عفو دهی

خسروانی که عاقبت سنجند
از نصیحتگران نمی‌رنجند

چیره چون بیم برامید آید
آن زمان دشمنی پدید آید

وگر امید چیره گشت به بیم
خواجه گردد به بندگان تسلیم

داشت باید به مکر و فن جاوبد
خلق را در میان بیم و امید

لطف کن آن که را به تو قهر است
قهر زهر است‌ولطف‌پازهر است


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا