خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ظالمی داشت زر برون ز حساب
شب‌ نمی‌شد ز بیم‌ دزد به‌ خواب

با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینه‌ای کند بنهفت

تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود

پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دین‌داری

که به تدبیر گنج‌خانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش

نیک‌مردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران

چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه

خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمال‌ها بسیار

برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون

زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بی‌پروا

محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست

گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش‌، مرد فضول

شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار

همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه

گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران

از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش

اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بی‌کفایتی مشهور

قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنج‌خانه‌ها طیار

گنج‌ها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد

بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج

قفل‌ها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد

خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری

گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه

کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیله‌بازی ایام

مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لـ*ـب بر سفاهتش خندید

در یکی زان طلسم‌هاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت

مرد ناآزموده در آن بند
این سخن می‌سرود و جان می‌کند

آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد

هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش

از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ‌، خوش سخنی

«‌وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان‌»

ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک

شاه شیر است‌، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون ‌ز حبس ‌جوان ‌سه سال گذشت
مدت حبس او ، به آخر گشت

تاخت بیرون ز حبس بیچاره
بی‌سرانجام و عور و آواره

خانه بر باد و زن طلاق و فقیر
بی‌نصیب از نقیر و از قطمیر

یکی از دوستان رسیدش پیش
مرد ازوجست‌حال‌همسرخوا

گفت دادی طلاق و شوی گرفت
چندگاهی ز خلق روی گرفت

رفت شویش شبی به مهمانی
شب سیه بود وسرد و بارانی

بسـ*ـتر خود به زیر طاقی برد
طاق بر وی فتاد و بیدین مرد

مَرد مُرد و ضعیفهی مسکین
گشت‌در «شهر نو» کرایه‌نشین

شد از این داستان دلش به ‌دو نیم
تاخت نزدیک دوستان قدیم

دید آن‌ جمله مردمی شده‌اند
صاحب‌خانه و زن و فرزند

همه فارغ ز رادع و زاجر
آن یکی کاسب آن یکی تاجر

چون رفیق قدیم را دیدند
چون گل نوشکفته خندیدند

رحم کردند بر ندامت او
شکرکردند بر سلامت او

جان و کالا و مسکنش دادند
به از اول یکی زنش دادند

ساختندش شریک در مکسب
کاسبی گشت صاحب منصب

پشت پا زد به خدمت دولت
کند دندان ز نعمت دولت


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا که سرمایه یافت آزادی
شد تجارت اساس آبادی

پادشاهان و صاحبان نفوذ
جمله گشتندکشته یا مأخوذ

مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد
بی اثرماند خلق وخوی ونهاد

سیم و سرمایه شد به عالم چیر
گشت سرمایه‌دارگرد و دلیر

دین که هم‌کاسهٔ سـ*ـیاست بود
قوّت بازوی ریاست بود

از سـ*ـیاست به قهر گشت جدا
ماند دین خالص از برای خدا

مقتدر شد چو گشت همپایه
صنعت و علم و کار و سرمایه

شرکت علم و سیم و صنعت و کار
برد آب اعاظم و اخیار

ز انقلابات مدهش خونین
عامه برد آبروی دولت و دین

اسقفان در تکاپو افتادن
پادشاهان به زانو افتادند

گشت آزاد فکر و اندیشه
قلم ونطق وحرفت وپیشه

پیش از این علم خاص ملا بود
زندگی بستهٔ کلیسا بود

کرد ازین انقلاب‌های درشت
عامه بر مردم کلیسا پشت

علم‌ها ز انحصار بیرون شد
زندگی زان حصار بیرون شد

پرده‌ها بود بر سر هرکار
پرده درگشت خامهٔ سحار

نقل الحاد وکفر بی‌بزه گشت
زندگانی جدید و بامزه گشت

از میان رفت عصر اشرافی
راه سرمایه‌دار شد صافی

دانش‌وفضل‌وهوش‌و عرق‌و نژاد
پیش زر ناف بر زمین بنهاد

هرکه‌ زر داشت‌ شد شریف‌ و عزیز
وآن که بی‌چیز بود شد ناچیز

هنر و علم و حیلت و تزوبر
دولت و دین و شاه ومیر و وزپر

شده هریک عبید سرمایه
بندهٔ زرخرید سرمایه

کشت مرسل یکی بزرگ رسول
معجز او نگاهداری پول

سه اقانیم‌ روشنش به جهان
هست عقل و تمدن و وجدان

سپه او گروه کارگران
ملک گیرد بدین سپاه گران

سر ز خاور به نیمروز افراخت
باختر برد و بر خراسان تاخت‌

عالم از یمن این بزرگ استاد
گشت خالی ز دین و اصل و نژاد

بر ضعیفان درازدستی ازوست
ماده و ماده‌پرستی ازوست

مردمی رخت بست و همدردی
غیرت و عفت و جوانمردی

زر مهیا نمود و چید بساط
تا کند خوشـی‌‌ و نوش‌ و رقـ*ـص‌ و نشاط

هیچش‌ از خوشـی‌‌ و کیف‌ رادع‌ نیست
به زن و مرد خوبش قانع نیست

بسته ی وهم وبندهٔ عصب است
خود سراپای‌ خواهــش نـفس‌ و غضب است

کارفرما ز پرخوری رنجور
کارگر شد گرسنه جانب گور

چند سرمایه‌دار بی‌وجدان
در جهان گشته صاحب فرمان

یک‌دو قارون به تـ*ـخت بخت مقیم
ربخته خون صد هزار کلیم

الغرض این اساس خودبینی
اصل وجدان‌کشی و بی‌دینی

می کشدکار را به جای دگر
آید از نای‌ها نوای دگر

لاجرم متحد شوند همه
کار را مستعد شوند همه

چون فقیران شوند با هم یار
مالداران شوند بی کس و کار

بود دین تسلیت‌فزای فقیر
مانع خشم جانگزای فقیر

تا شریعتمدار در همه کار
بود همدست عمدهٔ التجار

می‌نمودند کُرکُری همگی
تا بدین حد نبود بی‌مزگی

حاجی داغ کرده پیشانی
پیرو سنت مسلمانی

توشه بردی برای پیری چند
دست بگرفتی ازفقیری چند

گهی ‌از صدق مسجدی‌ می‌ساخت
گاه حمام وقف می‌پرداخت

تا به مسجد کند نماز، فقیر
خواهد از مومنان نیاز، فقیر

پس شود همعنان همخوابه
هر سحر رایگان به گرمابه

سیر بودند منعم و بی‌چیز
مرد درونش لات بود وتمیز

لیکن امروز مرد دولتمند
غالباً ملحدیست بی‌مانند

نه ز وَجه حرام دارد دست
نه به نفع وطن بود پابست

نه به‌عنوان خمس و مال امام
به کسی می‌کند جوی اکرام

تا بدانجا برد مروت را
که خورد مالیات دولت را

همچو موش است رهزن خانه
یا که دلال مال بیگانه

می کند از تجملات فرنگ
شهر را پر متاع رنگارنگ

گر بپرسی که چیست آئینت
یا چه باشد به‌راستی دینت

گوبدت هست دین من وجدان
لیک وجدان کجا و این حیوان


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
تیر و مرداد هم به بنده گذشت
مدت حبس من تمام نگشت

آب شد برف قلهٔ توچال
یخ فراوان نماند در یخچال

خنکی‌های قوم لیک بجاست
وز دل سردشان عناد نکاست

شد هوا گرم و گرم شد محبس
پخته گشتند مرغ‌ها به قفس

دم به دم محبسی به حبس رود
لیک محبس فراخ‌تر نشود

حبسگاه موقتی تنگ است
همه‌جا بین حبسیان جنگ است

در اطاقی که پنج شش گز نیست
شصت‌ و نه‌ محبسی نماید زیست

همه عـریـان ز شدت تب و تاب
گرد هم درتنیده چون گرداب

پیر هفتاد ساله در ناله
همدمش طفل یازده ساله

آن‌یکی دزد و آن دگر جاسوس
وآن دگر، پار بوده نوکر روس

آن یکی کرده با زنش دعوا
آن دگر قرض خود نکرده ادا

آن یکی هست مفلس ومفلوک
سند تابعیتش مشکوک

دگری گفته من طلا دارم
در دل خاک گنج‌ها دارم

لیک در پای میز استنطاق
کرده حاشا ز فرط جهل و نفاق

نک دو سال‌ است کاندرین دهلیز
می کند جان و می‌خورد مهمیز


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب بدیدم در آن سرا تختی
پهلوی تـ*ـخت‌، مرد بدبختی

گفتم این تازه کیست گشته پدید
گفت شخصی‌: مؤسس ناهید

روز دیگر ز تنگی مسکن
گشت ناهید همط‌ویلهٔ من

گفتمش‌: السلام رند دغا
توکجا این حساب‌ها زکجا

گر کسی گوهر مدیحی سفت
گـه گهی هم حقیقتی می‌گفت

توکه پا تا به سر مدیح شدی
صاحب منطق فصیح شدی

پهلوی را به عرش بنشاندی
هم خدا هم پیمبرش خواندی

خوب تشخیص داده بودی تو
پا به قرص ایستاده بودی تو

با تو آخر چرا چنین کردند
چوب قهرت درآستین کردند

گفت من نیز چون تو حیرانم
سبب حبس خود نمی‌دانم

نامه‌ام بود مدتی توقیف
تا برفت ازمیان بزرگ حریف

چون که تیمورتاش گشت نگون
ماه من آمد از محاق برون

نشرکردم شماره‌ای سه چهار
سر به‌سر مدح شاه دولتیار

باز هم تر شد از قضا درِ من
به وبال اوفتاد اختر من

در شمیران خزیده بودم من
پای منقل لمیده بودم من

می‌نمودم حساب آینده
کلکم گشت ناگهان کنده

گشته با ما شریک زندانی
یک نفر نایب خراسانی

گرچه خود نایب پلیس است او
با من این روزها انیس است او

زن روسی گرفته در مشهد
مورد سوء‌ظن شدست و حسد

اینک او را به ری کشاندستند
وندرین حجره‌اش نشاندستند

کار او شاهنامه است و دعا
آن برای خود این برای خدا

چون خراسانی و پدردار است
بر دلم حشر او نه دشخوار است

هرکه از مردم خراسانست
دارمش دوست گرچه افغانست

زان که افغانی و تخاری‌زاد
همه ایرانی‌اند و پاک نژاد

دین جدا کردمان ز یکدیگر
لعن حق باد بر نفاق بشر


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرچه‌زرتشت‌از خراسان خاست
دین زرتشت از خراسان کاست

مردم کابل و تخارستان
گوزکانان و غور و غرشستان

بگزیدند کیش بودا را
بردریدند زند و استارا

مردم تورفان‌ و فرغانی
بگرفتند مذهب مانی

طوس‌ و باورد و رخّج و گرگان
نیمروز و عراق و ماه و مغان

دین پیشینه را بسر بردند
چار اخشیج‌ا را نیازردند

اورمزد بزرگ را خواندند
آفرین‌ها بر ایزدان راندند

وندرین ملک هر سه آتشگاه
قبلهٔ خلق گشت سوی اله

آذرآبادگان‌ مزیّن شد
در وی آذرگشسب‌ روشن شد

و آذرخوره شد به پارس مکین
در نشابور آذر برزبن‌

در دگر شهر و قریه با اکرام
پرتو افکند آذر بهرام‌

لاجرم این نفاق دیرینه
شد درختی و بار آن کینه

خلق ایران شدند به سه فریق
شمن‌ و زردهشتی و زندیق

دین زردشت چون اساسی بود
روشی متقن و سیـاس*ـی بود

اندر او جلوه کرد ایرانی
چیره شد بر دوکیش عرفانی

که در آن هر دوکیش صوفی‌وار
بود تجرید و حاصل‌،‌ترک کار

مرکزیت به غرب کشور تاخت
شرق را تابع و مسخر ساخت

مشرق از جهل کیش بودایی
شد به یغمای قوم صحرایی‌

گاه شد عرضگاه لشکر هون‌
گـه ز هیتال ‌شد خراب و زبون

پس به ایران بتاخت جیش عرب
روز زرتشتیان رسید به شب

شد نفاق جماعت زندیق‌
کاربرداز رهزنان فریق

خصم را ره به خانمان دادند
ره و چه را بدو نشان دادند

بود در نهب تـ*ـخت و تاج کیان
یزک تازیان ز مانو‌یان

سرخ‌پوشان مزدکی آیین‌
شده یار عرب به جستن کین

زبن سبب شده سپاه مزدایی
صید لشکر کشان صحرایی

همه در کار زار کشته شدند
جمله ‌با خاک‌ و خون ‌سرشته ‌شدند

و آن بنای بلند داد نهاد
شد ز بیداد همگنان بر باد

شاه ‌ایران سوی خراسان تاخت
سوی‌ دژخیم‌ خود هراسان تاخت

شد به مانند داریوش سوم
در خراسان شکار آن مردم

کیش بودا ز طبع ایرانی
ساخت بد*کاره دیو تورانی

در زمان خلافت خلفا
همچنان بود این نقار بجا


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد چو محمود غزنوی سوی ری
مردم ری شدند تابع وی

شهر بی‌جنگ وکینه شد تسلیم
زان که بودند مردمان حکیم

لیک شه دارها بپا فرمود
بر حکیمان ری جفا فرمود

بر در ری دویست دار افراشت
کرد بر دار هرکه نامی داشت

وز حکیمان و از خردمندان
کرد خلقی عظیم در زندان

همه در قلعه‌ها هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند

«‌فرخی‌» فتح ری به‌نظم آورد
در رهش فرش تهنیت گسترد

وز سخن‌های «‌فرخی‌» پیداست
کاین جفاهای بی‌عدد زکجاست

مردم رازی و عراقی را
بجز اقلیم شرق باقی را

قرمطیشان گهی نهاده لقب
گاه بی‌دین وگاه بد مذهب

همه را خوانده مستحق دمار
لایق تیغ تیز و درخور دار

بد در آن سال مرگ زاینده
میر غزنی عظیم نالنده

مرض سل گرفته حلقومش
کرده از خورد و خفت محرومش

با چنان دردهای بی‌درمان
داد بر قتل عالمی فرمان

درد خود را ز کینه درمان یافت
پس به ‌غزنی رسید و فرمان یافت

داشت در سـ*ـینه کین دیرینه
دیر پاید چوکهنه شد کینه

خواست زان قتل عام، قرب خدای
وای ازین قربه الی الله وای

کینهٔ زردهشتی و شمنی
شد مبدل به شیعی و سنی

«‌سه سبدگل‌» کتاب بودا بود
زآن زردشتیان «‌اوستا» بود

«‌سه سبد گل‌» میان ناصبیان
گشت بوبکر و عمّر و عثمان

نیز نزدیک شیعه شد، حیدر
بدل زردهشت پیغمبر

همچو زردشت کز خراسان‌خاست
کار شیعی شد از خراسان راست

بود بومسلم خراسانی
یکی از شیعیان ایرانی

چون که بد شیعه احمد سفاح
کرد خون بنی‌امیه مباح

مام مامون هم از خراسان بود
از دهاقین گوزکانان بود

خون مامون به سوی مام کشید
در خراسان‌، از آن مقام گزید

در خراسان چو بود شیعه فزون
شد هوادار شیعیان مأمون

جانشین ساخت پور موسی را
کرد رایج شعار خضرا را

از خراسانیان حمایت یافت
جای بر مسند خلافت یافت

چون‌ به ‌شاهی‌ رسید و گشت قوی
کرد تروبج مذهب علوی

باز چون مهد شیعه گشت عراق
کیش سنت به شرق کرد اشراق

سر بسر مردمان آن اقلیم
همچو زردشتیان عهد قدیم

که گزیدند از لجاج و خری
«‌سبد گل‌» به سرو کاشمری

متعصب شدند در سنت
جسته از قتل شیعیان جنت

غارت شیعیان ایران را
بنهاده لقب جهاد و غزا

لیک افغان چراست تلخ و ترش
کی برادر شود برادرکش‌؟‌!

در زمان ملوک ترکستان
بودی این کینه را مگر عنوان

بخت بد بین که قوم افغانی
کآمدند از نژاد ایرانی

مردم غزنه و تخارستان
وآن گروه نجیب پارس‌زبان

قتل شیعی ثواب دانستند
قتل کردند تا توانستند

آنچه محمود غزنوی در ری
کرد بیداد و گفته شد در وی

میر محمود غلجه بدتر از آن
کرد با مردمان اصفاهان

وین عجب‌تر که فاضلی نحریر
کرده تاربخ قوم را تحریر

گفته در سالنامهٔ کابل
ماجرای هجوم قوم مغل

نام آن را درست بنهادست
ظلم و وحشیگری قلمدادست

لیک‌ از آن ‌پس‌ به صفحه‌ای معدود
کرده تمجید از اشرف و محمود

هرکه محمود غزنوی دارد
کی به محمود غلجه روی آرد

میرکز هرج و مرج گشت امیر
میریش‌ را بسی‌ بزرگ مگیر

میرکش پیشه قتل و وبرانیست
آفت مزرع مسلمانیست

میر گردنکش کله‌بردار
سرش بر نیزه باد و تن بر دار

میر باید جهان کند آباد
وطن از میر، تازه باید و شاد

میرکآمد وسیلهٔ تدمیر
او چه میری است؟ مرده باد آن میر

پسر ویس را بتی دانند
میر محمود غازیش خوانند

حیف باشد سفیه سودایی
قهرمان نژاد آریایی

هرکه را شیر هندخوار بود
با سک غلجه‌اش چه کار بود

وان که را هست احمد ابدال
چه تفاخر به اشرف محتال

وان که‌راچون «‌وزیرفتح‌‌»‌سریست‌
ننگ باشد گرش سر دگریست

وان که دارد سوار چون ایوب‌
مدح دزدان کند نباشد خوب

بتر از جمله آن سفیه عنود
که رساند نژادشان به یهود

قوم افغان یهود خو نبود
این خطا قابل عفو نبود

نبود جز جهود نسل جهود
سامی و آرم‌بان به هم که شنود

نیست اندر زبان پختانی‌
اثری از لسان عبرانی

نیست جز نام تنگهٔ خیبر
از یهودی در آن حدود اثر

حیف باشد نژاد مزدایی
نسبت خود کند به یهوایی

جاهلانی که صاحب غرضند
زمره فی قلوبهم مرضند

این اباطیل ناروا سازند
تا ملل را ز هم جدا سازند

عالمانند دایهٔ کشور
از جهالت وقایع کشور

دایه گر طفل را کند اغوا
هست مسئول نزد بار خدا

نه همین دایگی نمی‌دانند
حق همسایگی نمی‌دانند

تا قلم هست درکف جهال
نشود کم ز دهر جنگ و جدال

گشت این بهر جاهلان اسباب
عالم و دین و علم کشت خراب

به صفاهان فتادم از زندان
گفتم این شعرها در اصفاهان


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماه مرداد چون به پایان شد
اثر شفقتی نمایان شد

لیک لطفی که بدتر از قهر است
پادزهری که بدتر از زهر است

گفت با من رئیس شعبهٔ چار
که رسیده است حکمی از دربار

که ز تهران برون فرستیمت
خود بفرمای چون فرستیمت

جز خراسان که‌ نیست رخصت آن
به کجا رفت خواهی از تهران‌؟

گفتم ارنیست رخصت مشهد
حبس بهتر مرا ز نفی بلد

می‌توانم در آن شریف مقام
زندگانی کنم بر اقوام

لیک جای دگر غریب افتم
از همه چیز بی‌نصیب افتم

که مرا نیست خانه و لانه
نه اثاثی فراخور خانه

هم نه آزادیئی که کارکنم
خوبش را صاحب اعتبارکنم

پس همان به که اندرین محبس
بگذرانم بسان مرغ قفس

وز سر شوق هفته‌ای یکبار
زن و اطفال راکنم دیدار

گفت ناچار بایدت رفتن
امر دربار را پذیرفتن

چار ناچار چون چنان دیدم
اصفهان را به حبس بگزیدم

گفتم این شهر شهر شاهانست
جای یاران و نیکخواهانست

اصفهان نیمهٔ جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند

دوستانی عزیز دارم نیز
چیست بهتر ز دوستان عزیز

خواستم رخصتی که در این حال
بروم شب به نزد اهل و عیال

چون که بود از وظیفه ی مردی
خواستم‌زوبه‌حجب‌و خونسردی

کاز پس‌ پنج‌ماهه رنج فراق
امشب از جفت خود نباشم طاق

گرچه بود آن وظیفه اخلاقی
نپذیرفتش از قرمساقی

عصر زی خانه رهسپر گشتم
شب دوباره به حبس برگشتم

ظهر فردا سوار فُرد شدم
تا صفاهان ز صدمه خرد شدم

در صفاهان شدم به خانهٔ صدر
شیخ عبدالحسین عالی قدر

میهمان کرد بنده را چل روز
شرمسارم ز لطف‌هاش هنوز

دوستانی در اصفهان دارم
که ز هر یک صد امتنان دارم

عرضه کردند بر من آن احباب
آن یکی خانه وان دگر اسباب

سیدی نام او به علم علم
خانه‌ام داد از طریق کرم

آن یکی پرده داد و قالیچه
دگری فرش داد و قالیچه

سر و سامانکی به خود دادم
پس پی بچه‌ها فرستادم

کودکان آمدند با مادر
لَله و دایه‌، کلفت و نوکر

خانه‌ام بود برکرانه شهر
کرد ازین رو پلیس با من قهر

لاجرم دزد زد به خانهٔ ما
کرد پر شیون آشیانه ی ما

دزد کز جانب پلیس آید
هرچه کالا برد نفیس آید

لیک گفتند این مثل زین پیش
نبرد دزد خانهٔ درویش

دزد دانا به گنج و کان زندا
دزد ناشی به کاهدان زندا

چون بدانستم این معامله چیست
وان اداهای ابلهانه ز کیست

به سرایی شدم که هست ایمن
من ز نظمیه و پلیس از من

هست آزاده‌ای صفاهانی
نیکمردی به نام سلطانی

نیکبختی رفیق‌ و خوش محضر
دوستدار کمال و اهل هنر

هم خردمند و هم سخن‌دانست
با سواد است و عین انسانست

خانهٔ خویش را به من یله کرد
از کرم با خدا معامله کرد

نیز چون یافت تنگدستی من
گفت تقدیم تست هستی من

این تعارف ازو نپذرفتم
جز دو پنجاه قرض نگرفتم

لیک روحم رهین همت اوست
گردنم زبر بار منت اوست

خاندان امین به من یارند
همه چون «‌اعتماد تجارند»

وز پزشکان چو مصطفی و امین‌
غث معنی ز هر دو گشته سمین

دوستان دگرکه تا هستم
به عنایات جمله پا بستم


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
هفته‌ای بود کاندر آن خانه
کرده بودیم گرم‌، کاشانه

مطلع مهر و ختم تابستان
کودکان رفته در دبیرستان

من به عزلت درون خانه مقیم
منزوی‌وار با کتاب ندیم

ناگه آمد به گوش کوبه ی در
خادم آمد به حالت منکر

گفت باشد پلیس تامینات
بر محمد و آل او صلوات

زن بیچاره‌ام چو این بشنید
رنگ ته مانده‌اش ز روی پرید

کردمش خامش و گشادم در
کرد مردی سلام و داد خبر

گفت امر آمده است از تهران
که شوی سوی یزد از اصفاهان

هست ماشین یزد آماده
بایدت رفت یکه و ساده

گفتم آیم بر رئیس اکنون
تا که آگاه گردم از چه و چون

تاختم گرم بر سرای پلیس
دیدم آنجا نشسته است رئیس

حال پرسیدم و بداد جواب
گشتم از آن جواب در تب و تاب

گفت باید برون شتابی تفت
گفتم اصلا نمی‌توانم رفت

کی به رفتن مجال دارم من
که نه مال و نه حال دارم من

خود گرفتم که مال باشد و حال
چه کنم با گروه اهل و عیال

گفتم و آمدم به مسکن خویش
به تسلای خاطر زن خویش

عرض کردم‌ به ‌صد خضوع و خلوص
تلگرافی به دفتر مخصوص

شمه‌ای ز ابتلا و بد حالی
رفتن یزد و کیسهٔ خالی

لطف‌ شه گشت‌ سوی من معطوف
رفتن یزد بنده شد موقوف

از قراری که دوستان گفتند
هم به ری هم به اصفهان گفتند

بوده «‌مکرم‌»‌» در این عمل مبرم
... بادا به ریش این مکرم

وان که بندد به قول مکرم کار
او ز مکرم بتر بود صد بار

پس شش مه ز فرط بد روزی
از فشار معیشت و روزی

تلگرافی دگر نمودم عرض
به شهنشه ز فقر و شدت قرض

یا نخواند آن شه همایون‌فر
یا که خواند و در او نکرد اثر

پس نوشتم عریضهٔ مکتوب
با عبارات موجز و خط خوب

که اگر ماند بایدم اینجا
شود آخر حقوق بنده ادا

این عبارات نیز سود نکرد
نه همین شعله بلکه دود نکرد

به فروغی کتابتی کردم
وز قضایا شکایتی کردم

بنوشتم نظیر این ابیات
از برای رئیس تشکیلات‌:

کار نظم مصالح جمهور
هست مشکل‌ تر از تمام امور

جز به بخت جوان و دانش پیر
جد و جهد و درایت و تدبیر

گاه آهن‌دلی و خون‌سردی
گاه نرمی و کدخدا مردی

گـه لبی پر ز خنده چون شکر
گـه نگاهی برنده چون خنجر

صبح پیش از اذان سحر خیزی
روز تا نصف شب عرق ریزی

خواندن دوسیه‌، دیدن اخبار
عرض کردن به شه نتیجهٔ کار

مفسدان را مدام پاییدن
خلق را روز و شام پاییدن

دسته‌دسته جماعت مشکوک
متفرق میان شهر و بلوک

همه را داشتن به زیر نظر
خواه در خانه خواه در معبر

سر ز سر عدو درآوردن
رازشان جمله منکشف کردن

پشت هر سرقتی پی افشردن
از عمل پی به عاملش بردن

راهزن را گرفتن اندر راه
گرچه خود را نهان کند در چاه

خط انگشت دزد را دیدن
حال جانی ز چشم فهمیدن

شهرها را به نظم آوردن
خلق را رو به تربیت بردن

سخت مالیدن و ادب کردن
زبن یکی گوش زان یکی گردن

دیدن جمله خلق با یک چشم
لیک گاهی به خنده گاه به خشم

به یکی دست‌، لالهٔ رنگین
به دگر دست‌، دهرهٔ سنگین

خلق را داشتن به بیم و امید
گاه با لطف وگاه با تهدید

یکی از صد هزارها کار است
که به هریک هزار اسرار است

غیر ازین رنج ‌های پنهانی
که ندانم من و تو خود دانی

من که دیرینه خادم وطنم
پادشاه ممالک سخنم

گرچه در نظم و نثر سلطانم
تابع پادشاه ایرانم

با اجانب نبوده‌ام دمساز
با اجامر نگشته‌ام همراز

چون خود از خادمان ایرانم
قدر خُدّام ملک می ‌دانم

داغ‌های کهن به دل دارم
در وطن حق آب و گل دارم

کرده‌ام من به خلق خدمت‌ها
دیده‌ام خواری و مشقت‌ها

باغ معنی است آبخوردهٔ من
نظم و نثر است زنده کردهٔ من

چاپلوسانه نیست رفتارم
زان که دل با زبان یکی دارم

بعد سی سال خدمت دایم
چار دوره وکالت دایم

هست دارائیم کتابی چند
خانه و باغ و پنج شش فرزند

در زمانی که بود روز شلنگ
می‌ شلنگید هر عصازن لنگ

بنده بودم به‌جای خویش مقیم
پا نکردم درازتر زگلیم

نه نمازم سوی سفارت بود
نه نیازم سوی وزارت بود

نه به شغل اداری‌ام میلی
نه ز انبار دولتم کیلی

بنشستم در آشیانهٔ خویش
گم شدم در کتابخانهٔ خویش

در دل خانه مختفی گشتم
غرق کار معارفی گشتم

پنج شش سال منزوی بودم
گوش بر حکم پهلوی بودم

چون که نو گشت سال پارینه
چرخ‌، نو کرد کین دیرینه

دستلافی طراز جیبم شد
عیدی کاملی نصیبم شد

خورده بودم برای کسب هنر
چهل و پنج سال خون جگر

در صفاهان ز فرط رنج و ملال
همه از یاد من برفت امسال

لیک ازین حال شکوه سر نکنم
شکر شه کافرم اگر نکنم

همه دانند بیگناهم من
خود گرفتم که روسیاهم من

لیک پنهان نمی کنم غم خویش
تات سازم شریک ماتم خویش

تو امیری و صاحب جاهی
چاکر صادق شهنشاهی

زین ستمدیدگان حمایت کن
حال ما را به شه حکایت کن

هرچه بودم به شهر ری موجود
رهن شد در بر رحیم جهود

باورت نیست از محله بپرس
زان رحیم رجیم دله بپرس

بختم از خشم شاه برگشته
دستم از پا درازتر گشته

یا اجازت دهد شه آفاق
که رَوَم من به سوی هند و عراق

یا ازین ابتلا رها کندم
خط آزادگی عطا کندم

تا به کسب معاش پردازم
دفتر و نامه منتشر سازم

هم درین ماه قطعه‌ ای گفتم
وندر آن دُرّ معرفت سفتم


اشعار ملک الشعرای بهار

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
لولیئی گفت با پسر، هشدار
تا که خود را چو من سمر سازی

پسرا سعی کن که در هر فن
خویش را تالی پدر سازی

تن به ورزش سپار تا خود را
جلد و چالاک و نامور سازی

بر سر استوانه رقـ*ـص کنی
وز بر ریسمان گذر سازی

خوبشتن را به قوت تعلیم
حکمفرمای شیرنر سازی

ببر ا همسر مرال کنی
شیر را جفت گوره ‌خر سازی

بنشانی به خرس بوزینه
خرس را خنگ راهبر سازی

سگ ز چنبر برون گذاری و باز
چنبر از ریسمان به ‌در سازی

خویشتن را به پشت پران اسب
به سر پای مستقر سازی

در فن مشت و شیوهٔ کشتی
خویش در دهر مشتهر سازی

یاکه‌خود را به‌چشم‌بندی‌و سحر
جالب دقت و نظر سازی

پنبه‌ای در دهان فکنده و زان
رشته‌هایی دراز برسازی

بیضه زیر کله نهی و از آن
جوجه‌ای نو دمیده برسازی

کش روی مهره را به طراری
حقه بی‌مهره جلوه گر سازی

یاکم از این که خویش را به جهان
مطربی جلد و باهنر سازی

هر زمان نغمهٔ دگر خوانی
هر زمان پردهٔ دگر سازی

الغرض باید ای پسر خود را
مورد حاجت بشر سازی

ورنه بگزارمت به مدرسه‌ای
کاندر آن سال‌ها مقر سازی

کنی آن علم مرده‌ریگ روان
وآن خرافات را ز بر سازی

تا شوی شاعر و نوبسنده
خویش را حبس و دربدر سازی

یا چو آخوندهای بی‌محضر
از غم و رنج ماحضر سازی

یا شوی در اداره مستخدم
خورش از پارهٔ جگر سازی


اشعار ملک الشعرای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا