خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواجهٔ را طوطی چالاک بود

زهر با سر سبزیش تریاک بود

مدت یکسال میدادش شکر

تا بنطق آید شکر ریزد مگر

روز و شب در کار او دل بسته بود

ز اشتیاق نطق اودل خسته بود

گرچه میدادش شکر سالی تمام

او نگفت از هیچ وجهی یک کلام

عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد

در سرای آن خواجه را آتش فتاد

چون بگرد آن قفس آتش رسید

تفت آن در طوطی دلکش رسید

گفت هین ای خواجه زنهار الامان

ورنه در آتش بسوزم این زمان

خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد

آمدت از من چنین در وقت یاد

درکشیدی دم شبان روزی تمام

از کجا آوردی اکنون این کلام

چون ز بیم جان خود درماندی

از قصور عجز خویشم خواندی

از برای خویش پیشم خواندهٔ

دفع آتش را بخویشم خواندهٔ

گرنکردی آتشت جان بی قرار

با منت هرگز نبودی هیچ کار

یاد من پیوسته چون باد آمدت

این چنین وقتی ز من یاد آمدت

چون بکردی یاد من بیگانه وار

تن کنون در سوز ده پروانه وار

هرکه در آتش چو ابراهیم نیست

گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست

تانیفتد کار در کار ای پسر

کی ز کار افتادگی یابی خبر

هست خلت عین کار افتادگی

گر خلیلی کم طلب آزادگی

راه تو زیر و زبر افتادنست

زانکه بهبودت بتر افتادنست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد پیش موسی ناصبور

موسم موسی بدید از کوه طور

گفت ای نور دو عالم ذات تو

نه فلک ده یک زنه آیات تو

ای بشب گنج الهی یافته

از شبانی پادشاهی یافته

در شبانی گر رمه کردی بدست

بلکه در یک شب همه کردی بدست

تو چه دانستی که با چندین رمه

آن همه حاصل کنی با این همه

از گلیمی آمدی بیرون کلیم

در شبانی پادشا گشتی مقیم

در همه آفاق روزانو شبان

این چنین روزی نیابد یک شبان

روزیت چون در شبانی شد قوی

در شبانی ختم کردی شبروی

چون شنود انی انا اللّه گوش تو

هفت دریا خاست از یک جوش تو

آتش حضرت ز راهت در ربود

کهربای حق چو کاشت در ربود

بود تا آتش ز تو صد ساله راه

تو بیک جذبه شدی آنجایگاه

کرد آن آتش جهان بر تو فراخ

ای همه سر سبزی آن سبز شاخ

چون شدی بیخود ز کاس اصطناع

کرد جان تو کلام حق سماع

از حجب چون آن کلام آمد بدر

گشت یک یک ذره داودی دگر

صد جهان پرعقل بایستی و هوش

تا شدی آنجایگه جاوید گوش

این چنین دولت که جاویدان تراست

خاص سلطانی و خود سلطان تراست

گر کنی یک ذره دولت قسم من

در دو عالم با سر آید اسم من

موسی عمرانش گفت ای سوخته

تانگردی آتشی افروخته

جان نسوزی تن نفرسائی تمام

ره نیابی سوی جانان والسلام

اول از هستی خود بیزار شو

پس بعشق نیستی در کار شو

گر شوی در نیستی صاحب نظر

در جهان فقر گردی دیده ور

فقر کلی نقد خاص مصطفاست

بی قبول او نیاید کار راست

چون بدیدم فقر و صاحب همتیش

خواستم از حق تعالی امتیش

چون تو هستی امت او شاد باش

بندگی او کن و آزاد باش

راه او گیر و هوای او طلب

در رضای حق رضای او طلب

مرده دل مردی تو و راهیست دور

زنده کن جان از دم صاحب زبور

سالک آمد پیش پیر پاک ذات

شرح دادش آنچه بود از مشکلات

پیر گفتش جان موسی کلیم

عالم عشق است و دریای عظیم

در جهان عشق او دارد سبق

عشق را او میسزد الحق بحق

عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست

هرکه عاشق نیست داوش در میانست

روی میباید بخون خویش شست

تا بود در عشق مرغ جانت چست

عاشقی در عشق اگر نیکو بود

خویشتن کشتن طریق او بود

هر کرا با عشق دمسازی فتاد

کمترین چیزیش جانبازی فتاد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
میرزادی بود بس خورشید چهر

از قدم تا فرق چون خورشید مهر

مشک موئی تنگ چشمی دلبری

هر دولعلش شیر و شهد و شکری

چون بترکی گفتنش رای آمدی

درد دندانش شکر خای آمدی

هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه

و او فکندی پیش دو زلف سیاه

هرکه زلف او به پیش افکنده دید

خویش را در پیش زلفش بنده دید

بامدادان کو برون میآمدی

از لـ*ـب او بوی خون میآمدی

با کمان و تیر آن عالم فروز

برگرفتی راه صحرا روز روز

چون کژ استادی و تیر انداختی

عالمی را در نفیر انداختی

چون نهادی تیر سرکش در کمان

خلق سرگردان شدندی هر زمان

هرکژی کز ناوک مژگانش خاست

ابروی همچون کمانش کرد راست

جمله میمردند چون راهی نبود

هیچکس را زهرهٔ آهی نبود

عاشقیش افتاد آتش پارهٔ

بی قراری بی دلی خون خوارهٔ

جان او میسوخت دل خود رفته بود

زانکه بیش از جان دلش آشفته بود

گفت تا جانست با دمساز خویش

کی توانم گفت هرگز راز خویش

چون بیک جو مینسنجد عالمش

کی بود از عالمی یک جو غمش

می نبودش صبر بی آن در پاک

کرد از شوق رخش عزم هلاک

موضعی کان میرزاد آنجایگاه

تیر میانداخت هر روزی پگاه

بود از بهر هدف یک کوره خاک

شد نهان در خاک عاشق دردناک

خویش رادر خاک پنهان کرد چست

مرگ را بنشست ودست از جان بشست

چون دگر روز آمد آن مه پاره باز

خاک کرد از تیر آن خونخواره باز

آنچنان تیریش زد بر سـ*ـینه سخت

کز شگرفی تیر او شد عـریـ*ـان عـریـ*ـان

عاشقش از خاک بیرون کرد سر

جملهٔ آن خاک در خون کرد تر

میرزاده کان بدید او دور جای

باز مینشناخت زان غم سر ز پای

سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد

این چرا کردی و هرگز این که کرد

مرد عاشق چون شنید آواز او

پس بدید آن نیکوی و ناز او

همچو باران گریهٔ بر وی فتاد

راست گفتی آتش اندر نی فتاد

گفت ازاین این کار کردم بر یقین

تا توم گوئی چرا کردی چنین

تیر چون از دست تو آمد برون

گو بریز از سـ*ـینهٔ من جوی خون

هرچه ازدست تو آید خوش بود

گر همه دریای پر آتش بود

بود با زلف توم رازی نهان

هیچ محرم می ندیدم در جهان

دور دیدم زلف چون زنجیر تو

بازگفتم راز دل با تیر تو

من چه سگ باشم ترا ناسازگار

تا مرا تیر تو باشد راز دار

کاشکی من صاحب صد جانمی

تا همه بر تیر تو افشانمی

نیم جانی بود از عالم مرا

از هزاران جان به است این دم مرا

کی کنم از نیم جانی یاد من

کز هزاران جان شدم آزاد من

گر بجان آمد مرا درعشق کار

پیش جانان خوش توانم مرد زار

چون بگفت این راز خود خوش جان بداد

جان گران نخریده بود ارزان بداد

ای که برجان لرزی و بر تن مدام

خود بیک ارزن نمیارزی تمام

گـه تو بر جان لرزی و گـه بر تنی

چند لرزی چون نیرزی ارزنی

تا بکی همچون زنان پردگی

مرد عاشق باش بی افسردگی

زندگانی این چنین کن گر کنی

جانفشانی این چنین کن گر کنی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نوح منصور آن شهشنشاه جهان
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
بـرده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
بی لـ*ـبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔ‌آنجا فرو افکند سر
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
شاه با شهزادهٔ‌و صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک جان بر لـ*ـب دل پر نیاز

گفت با داود داء ود باز

کای به داودی جهان معرفت

از ودودت ود میبینم صفت

جمع شد سر محبت صد جهان

نام آن داود آمد در زفان

دی که روز عرض ذریات بود

ذرهٔ تو انور الذرات بود

نور عشقت از جهان قدس و راز

بود همره جانت را زان وقت باز

بود در جانت جهانی را ز نور

آن همه حق شرح دادت در زبور

لاجرم آن رازهای غمگسار

جمله در آوازت آمد آشکار

ای خوش آوازیت با جان ساخته

خلق از حلق تو جان در باخته

ای دل پاک تو دریای علوم

زآتش عشق تو آهن گشته موم

آتشی کاهن تواند نرم کرد

هردو عالم را تواند گرم کرد

آن چه آتش بود کامد آشکار

تا زبانگش گشت بی دل چل هزار

راه گم کردم مرا آگاه کن

ذرهٔ زان آتشم همراه کن

تا میان پیچ پیچی جهان

راه یابم سوی آن گنج نهان

گفت داودش که یک کار ملوک

راست نامد در ره حق بی سلوک

پادشاهانی که در دین آمدند

جمله در کار از پی این آمدند

گر برین درگاه باری بایدت

عزم راهی قصد کاری بایدت

گر باخلاصی فرو آئی براه

مصطفی راهت دهد تا پیشگاه

در ره او باز اگر هستیت هست

دامن او گیر اگر دستیت هست

گر گدای او شوی شاهت کند

ورنهٔ آگاه آگاهت کند

چون گذشتی در حقیقت از احد

احمد آید مرجع تو تا ابد

راهرو را سوی او باید شدن

معتکف در کوی او باید شدن

چون تو گشتی بر در او معتکف

مختلف بینی بوحدت متصف

مرده دل آنجا مرو ناتن درست

زندگی حاصل کن از عیسی نخست

سالک آمد پیش پیر دل فروز

بازگفتش حال خود از درد و سوز

پیر گفتش جان داود نبی

هست دریای مودت مذهبی

در مودت درد دایم خاص اوست

موم گشته آهن از اخلاص اوست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواند داود پیامبر شست سال

بر سر خلقان زبور ذوالجلال

ای عجب آواز چون برداشتی

عقل رابر جای خود نگذاشتی

باد از رفتن باستادی خموش

برگهای شاخ گشتی جمله گوش

آب فارغ از دویدن آمدی

مرغ معزول از پریدند آمدی

گرچه خوش آوازیش بسیار بود

لیک از ماتم نبود از کار بود

لاجرم یک آدمی نگریستی

میشنودی خلق و خوش میزیستی

عاقبت چون ضربتی خورد از قدر

شد دل و جانش همه زیر و زبر

نوحهٔ خود را بصحرا شد برون

شد روان ازنوحهٔ او جوی خون

چون شد آواز خوش او دردناک

ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک

هرکه آن آواز بشنیدی ز دور

گشتی اندر جان فشاندن ناصبور

تا خطاب آمد که ای داود پاک

آدمی شد چل هزار از تو هلاک

پیش ازین کس رانمیشد دیده تر

این زمان بنگر که چون شد کارگر

لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد

آتشی در روزگارت اوفتاد

نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار

بر سر تو جان فشاندم چل هزار

بود آواز خوشت زین بیشتر

نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر

هرچه از دردی هویدا آید آن

خلق کشتن را بصحرا آید آن

ما ز آدم درد دین میخواستیم

تا جهانی را بدو آراستیم

او چو مرد درد آمد در سرشت

پاک شد از رنگ و از بوی بهشت

زن کند رنگی و بوئی اختیار

مرد را با رنگ و با بوئی چکار

لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب

پای تا سر درد آمد و اضطراب

هرکرا دل در مودت زنده شد

در خصوصیت خدا را بنده شد

سر نه پیچید از ادب تا زنده بود

لاجرم پیوسته سر افکنده بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت محمود آن خدیو کامگار

میخرید از بهر خود بـرده هزار

پس ایاز پاک دل را آن زمان

در مکاس جمله بستد رایگان

آن غلامان میشدند از دور پیش

عرضه میکردند خصلتهای خویش

گفت آن یک من کمانکش آمدم

گفت این در تیر آرش آمدم

گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست

گفت این یک خنجر بران مراست

گفت این یک من بدرم صد مصاف

گفت آن یک بشکنم من کوه قاف

گفت مردی از سر طعنه مگر

کای ایاز اینجا چه داری تو هنر

گفت ای سائل هنر دارم یکی

کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی

بود جاسوسی مگر بشنود راز

رفت و گفت آن راز با محمود باز

شه بخواند او را و گفتش ای غلام

چه هنر داری بگو با من تمام

گفت اگر تاج خودم بر سر نهی

جایگه سازی مرا تـ*ـخت شهی

هفت کشور زیر فرمانم کنی

بر همه آفاق سلطانم کنی

من نیفتم در غلط تا زندهام

زانکه من دانم که دایم بندهام

در زمین و آسمان خاص و عام

نیست از فرمان بری برتر مقام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود جامی لعل در دست ایاس

قیمت او برتر از حد و قیاس

شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش

بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش

شور در خیل و سپاه افتاد ازو

کان همه کس را گـ ـناه افتاد ازو

هرکسش میگفت ای شوریده رای

قیمت این کس نداند جز خدای

تو چنین بشکستی آخر شرم دار

عزتش بردی و افکندیش خوار

شاه از آن حرکت تبسم مینمود

خویش را فارغ بمردم مینمود

آن یکی گفت این جهان افروز جام

از چه بشکستی چنین خوار ای غلام

گفت فرمان بردن این شه مرا

برتر از ماهی بود تا مه مرا

تو بسوی جام میکردی نگاه

لیک من از جان بسوی قول شاه

بنده آن بهتر که بر فرمان رود

جام چبود چون سخن درجان رود

بندهٔ او باش تا باشی کسی

ور سگ او باشی این باشد بسی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود اندر خدمت سلطان کسی

کرده بود او خدمت سلطان بسی

خواندش یک روز شاه حق شناس

گفت کردی خدمت ما بی قیاس

چون تو حاجتمندی و من پادشاه

هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه

گفت چون حاضر بوددربار عام

هم وزیر و هم امیر و هم امام

هم بگرد شاه گرد آید سپاه

هم جهانی خلق پیش آید زراه

بر سر آن جمله خلق بیشمار

پیش خویشم خوان و سر در گوشم آر

یک سخن با من بگو چه کژ چه راست

گر همه دشنام باشد آن رواست

تا درین حضرت بدانندم همه

راز دار شاه خوانندم همه

هرچه زان حضرت رسد چه بد چه نیک

بد نباشد این بنتوان گفت لیک

گرچه زیر پای گردی پست او

یادگاری بایدت از دست او


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
موسی عمران همی شد سوی طور

زاهدی را دید در ره غرق نور

گفت ای موسی بگو با کردگار

کانچه گفتی کرده شد رحمت بیار

بعد از آن چون شد از آنجا دورتر

عاشقی را دید ازو مخمور تر

گفت با حق گوی کاین بی مغز و پوست

دوستدار تست توداریش دوست

عاقبت موسی چو شد آنجایگاه

دید دیوانه دلی را پیش راه

برهنه پای و سر و گستاخ وار

گفت این ساعت بگو با کردگار

چند سودائیم داری بیش ازین

من ندارم برگ خواری بیش ازین

جان من از غصه بر لـ*ـب آمدست

روز شادی مرا شب آمدست

من بترک تو بگفتم ای عزیز

تو بترک من توانی گفت نیز

چون سخن دیوانه را نیکو نبود

هیچ موسی را جواب او نبود

چون بطور آمد کلیم کار ساز

گفت وبشنید و چو میگردید باز

قصهٔ آن عابد و عاشق بگفت

حق جواب هر دو تن لایق بگفت

گفت آن عابد برای رحمتست

مرد عاشق را محبت قسمتست

هر دو را مقصود اینجا حاصل است

هرچه میخواهند از ما حاصل است

کرد موسی سجده و گردید باز

حق تعالی گفت دیگر چیست راز

قصهٔ دیوانه پنهان کردهٔ

تو درین پیغام تاوان کردهٔ

گفت یا رب آن سخن بنهفته به

گرچه میدانی تو آن ناگفته به

چون گشایم من دران پیغام لـ*ـب

زانکه هست اینجایگه ترک ادب

حق بدو گفتا جوابش بازده

سوی او از سوی ما آواز ده

گو خدا میگویدت ای بی قرار

گر بگوئی تو بترک کردگار

من بترک تو نخواهم گفت هیچ

خواه سر پیچ از من و خواهی مپیچ

قصهٔ دیوانگان آزادگیست

جمله گستاخی و کار افتادگیست

آنچه فارغ میبگوید بیدلی

کی تواند گفت هرگز عاقلی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا