خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
عشق لقمان سرخسی زور کرد

سوی صحرا بردش و در شور کرد

شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار

کرد چوبی نیز در دست استوار

گفت خواهم شد بجنگ امروز من

بو که یکباری شوم پیروز من

با دلی پر شور میشد همچنان

عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان

ترک زود آن چوب از دستش بکند

پس بزخم چوب در بستش فکند

جامه و رویش همه درخون گرفت

بعد ازان رفت و ره هامون گرفت

عاقبت برخاست لقمان شرمسار

جامه و رویش ز خون چون لاله زار

سوی شهر آمد بخون غرقه شده

خلق گرداگرد او حلقه شده

سایلی گفتش که جنگت چون برفت

گفت بد یا نیک باری خون برفت

گفت تو به آمدی یا او بحرب

گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب

چون من اندر جنگ بودم مرد مرد

زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد

غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس

جامه و رویم ببین دیگر مپرس

مینیارست او بخود این کار کرد

آمد و ترکیم با خود یار کرد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک دل مردهٔ درمان طلب

پیش روح اللّه آمد جان بلب

گفت ای روح مجرد ذات تو

زندگی در زندگی آیات تو

تا ابد فتح و فتوح مطلقی

از قدم تا فرق روح مطلقی

پرتو خورشید عکس جان تست

آب حیوان دست شوئی زان تست

ای ورای جسم وجوهر جای تو

در طهارت نیست کس بالای تو

چون دم رحمن مسلم آمدت

مهر همبر صبح همدم آمدت

صبغةاللّه از درون میآوری

وز خم وحدت برون میآوری

صبغةاللّه را بخود ره داده‌ای

زانکه ابرص نور اکمه داده‌ای

گرچه رنگت را رکوعی بایدم

برنخواهم گشت بوئی بایدم

عالم جانی تو جانی ده مرا

گر سگیام استخوانی ده مرا

من بسوزم ز آرزوی زندگی

چون توداری زندگی وبندگی

آمدم تا بندهٔ خاصم کنی

زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی

عیسی مریم دمی بر کار کرد

مـسـ*ـت ره را از دمی هشیار کرد

گفت از هستی طهارت بایدت

ور خرابی صد عمارت بایدت

پاک گرد از هستی ذات و صفات

تا بیابی هم طهارت هم نجات

زانکه گر یک ذره هستی در رهست

در حقیقت بت پرستی در رهست

گر ز جان خود فنا باید ترا

نور جان مصطفی باید ترا

تا زنور جان او سلطان شوی

تا ابد شایستهٔ عرفان شوی

من که او را یک مبشر آمدم

در بشارت هم مقصر آمدم

بر در او رو بشارت این بَسَت

خاک او گشتی طهارت این بَسَت

سالک آمد پیش پیر کاینات

قصهٔ برگفت سر تا سر حیات

پیر گفتش هست عیسی را بحق

در کرم در لطف ودرپاکی سبق

زهر را از صدق خود تریاک دید

هرچه دید از پاکی خود پاک دید


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن سگی مرده براه افتاده بود

مرگ دندانش ز هم بگشاده بود

بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید

عیسی مریم چو پیش او رسید

همرهی را گفت این سگ آن اوست

و آن سپیدی بین که در دندان اوست

نه بدی نه زشت بوئی دید او

و آن همه زشتی نکوئی دید او

پاک بینی پیشه کن گر بندهٔ

پاک بین گر بندهٔ بینندهٔ

جمله را یک رنگ و یک مقدار بین

مار مهره بین نه مهره ماربین

هم نکوئی هم نکوکاری گزین

مهربانی و وفاداری گزین

گر خدا را میشناسی بنده باش

حق گزار نعمت دارنده باش

نعمت او میخوری در سال و ماه

حق آن نعمت نمیداری نگاه


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
با رفیقی شب روی فرزانهٔ

شد بدزدی نیم شب درخانهٔ

ناگهی آن یار خود راگفت زود

پای بیرون نه ازین خانه چو دود

یار ازو پرسید کاخر حال چیست

نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست

گفت میکردم طلب تا هیچ هست

پارهٔ نانم مگر آمد بدست

بر فراموشی نهادم در دهان

چون بخوردم یادم آمد در زمان

کاخر اینجا خورده شد نان و نمک

گر بداندیشی شوی رد فلک

کاملان در راه خود خون خوردهاند

بندگی و حق گزاری کردهاند

لاجرم در بندگی سلطان شدند

بهتر خلق جهان ایشان شدند

بندگی و چاه باید حبس نیز

تا شوی در مصر چون یوسف عزیز

گرچو جعفر آمدی صادق بباش

ور چو معشوق آمدی عاشق بباش

چون حسن شو هم بعلم و هم بکار

تا حسن آئی تونیز اندر شمار

لعب کم کن چند بازی کعب را

تا چو کعب آئی تو کار صعب را

نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع

چون خریف نفس رفت اینک ربیع

اعجمی شو چون حبیب از غیر دور

تا حبیبت نام آید از غیور

گرچو معروف از خداواقف شوی

زود هم معروف و هم عارف شوی

گرچو ابراهیم ادهم بایدت

اشهب تقوی مسلم بایدت

گرچو ثوری بایدت در دل چراغ

طالع ثوری برون کن ازدماغ

گرچو طاووس یمانی بایدت

پر طاووس معانی بایدت

گر ترا چون فتح میباید مقام

کار کن تا فتح بینی والسلام

گر تو خود را سهل خواهی اهل باش

دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش

گر تو در دین چون سری داری سری

این سری را ترک کن چون آن سری

ور ترا همچون شه کرمانست سوز

پس شه کرمان توئی و نیمروز

ور عطا دانی تو نه کسب و جزا

پس ابوالفضلی تو و ابن عطا

ور کمال و صفو نوری بایدت

از زر تاریک دوری بایدت

هرکه او مالک بوددینار را

مالک دینار نبود کار را

چون نمانی و بمانی این همه

گر نمیدانی بدانی این همه

چون بدانی هیچ نادانی مکن

تاتوانی هرچه بتوانی مکن

لطف و شفقت مهربانی پیش گیر

راه از بهر صلاح خویش گیر

ذرهٔ‌گر شفقت جانت دهند

پایگاه آل عمرانت دهند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گشت پیدا یک کبوتر نازنین

رفت موسی را همی در آستین

از پسش بازی درآمد سرفراز

گفت ای موسی بمن ده صید باز

رزق من اوست ازمنش پنهان مدار

لطف کن روزی من با من گذار

گشت حیران موسی عمران ازین

میتوان شد ای عجب حیران ازین

گفت این یک را امانم حاصل است

واندگر یک گرسنست این مشکلست

زینهاری پیش دشمن چون کنم

هست دشمن گرسنه من چون کنم

گفت اکنون هیچ دیگر بایدت

گوشتت یا این کبوتر بایدت

باز گفتا گوشتی گر باشدم

راضیم به از کبوتر باشدم

کز لکی خواست از پی مهمان خویش

تا ببرد پارهٔ از ران خویش

بازچون گشت ای عجب واقف زراز

شد فرشته صورت و گم گشت باز

گفت ما هر دو فرشته بودهایم

تا ابد از خورد و خفت آسودهایم

لیک ما را حق فرستاد این زمان

تا کند معلوم اهل آسمان

شفقت تو درامانت داشتن

رحمت تو در دیانت داشتن

هرکرا چشمی بشفقت باز شد

در حریم قرب صاحب راز شد

عفو آمد مذهبش تا بود او

بی کرم یک دم نمیآسود او


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کافری پیش خلیل آمد فراز

گفت نانی ده بدین صاحب نیاز

گفت اگر مؤمن شوی وائی براه

هرچه دل میخواهدت از من بخواه

این سخن کافر چو بشنود از خلیل

درگذشت اوحالی آمد جبرئیل

گفت حق میگوید این کافر مدام

از کجا میخورد تا اکنون طعام

او که چندین گاه نان مییافتست

ازخداوند جهان مییافتست

این زمان کو از درت نان خواه شد

تن زدی تا گرسنه در راه شد

چون توئی دایم خلیل کردگار

باخلیل خویش شو در جود یار

چون تو فارغ از بخیلی آمدی

جود کن چون در خلیلی آمدی

یا رب این انعام و بخشایش نگر

عین آرایش برالایش نگر

با چنین فضلی ترا در پیشگاه

کی توان ترسید از بیم گـ ـناه

زانکه آن دریا چو در جوش آیدت

نیک و بد جمله فراموش آیدت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شد جوانی را حج اسلام فوت

از دلش آهی برون آمد بصوت

بود سفیان حاضر آنجا غم زده

آن جوان را گفت ای ماتم زده

چار حج دارم برین درگاه من

میفروشم آن بدین یک آه من

آن جوان گفتا خریدم و او فروخت

آن نکو بخرید وین نیکو فروخت

دید آن شب ای عجب سفیان بخواب

کامدی از حق تعالیش این خطاب

کز تجارت سود بسیار آمدت

گر بکاری آمد این بار آمدت

شد همه حجها قبول از سود تو

تو زحق خشنود و او خشنود تو

کعبه اکنون خاک جان پاک تست

گر حجست امروز برفتراک تست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد موج زن جان از وفا

پیش صدر و بدر عالم مصطفی

حال او اینجا دگرگون اوفتاد

خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد

گفت ای سلطان دارالملک دین

وی رسول خاص رب العالمین

ای دل افروز همه دین گستران

وی سپیدار همه پیغامبران

ای ملک را بوده استاد ادب

وی فلک را کرده ارشاد طلب

ای مه و خورشید عکس روی تو

عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو

آفرینش را توئی مقصود بس

چون تو اصلی پس توئی موجود بس

بهترین جملهٔ وز حرمتت

بهترین امتان شد امتت

بهترین شهرها هم شهر تست

بهترین قرنها از بهر تست

بهترین هر کتاب از حق تراست

بهترین هر زفان مطلق تراست

بهترین خانها بیت اللّه است

وان ترا هم قبله هم خلوتگه است

چون بهینی در بهینی یا بهین

پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین

گرچه ننگیام ولی زان توام

عاشق دیرینه حیران توام

گرچه دارم بیعدد بیحرمتی

تو منه بیرون مرا از امتی

ازدرت گر هیچ درماند یکی

هیچ در دیگر نماند بی شکی

از درت آن را که نگشاید دری

تا ابد نگشایدش در دیگری

گرچه راهت پای تا سر نور بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
لیکراهی سخت دورادور بود

من بهر در میشدم در راه تو

تا رسیدم من بدین درگاه تو

زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ

تادهندم در ره تو توشهٔ

زان همه درها که آن در راه تست

تا ابد مقصود من درگاهتست

چون بعون توبدین درآمدم

وز در تو خاک بر سر آمدم

گر دهی یک ذره جانم را عیان

از میان جان نهم جان بر میان

چون دو عالم سایه پرورد تواند

هم زمین هم آسمان گرد تواند

از در تو من کجا دیگر شوم

گر شوم بی امر تو کافر شوم

چون بهشتم جز سر این کوی نیست

از چنین در ناامیدی روی نیست

از هدایت کسر من پیوند کن

هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن

مصطفای مجتبی سلطان دین

چون شنود این سر ز سرگردان دین

دید کان سالک تظلم مینمود

رحمتش آمد تبسم مینمود

گفت تا با تو توئی ره نبودت

عقل عاشق جان آگه نبودت

یکسر موی از تو تا باقی بود

کار تو مـسـ*ـتی و مشتاقی بود

لیک اگر فقر و فنا میبایدت

نیست در هست خدا میبایدت

سایهٔ شو گم شده در آفتاب

هیچ شو واللّه اعلم بالصواب

لیک راه تو درین منزل شدن

نیست الا در درون دل شدن

گرچو مردان حال مردان بایدت

قرب وصل حال گردان بایدت

اول از حس بگذر آنگه از خیال

آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال

حال حاصل در میان جان شود

در مقام جانت کار آسان شود

پنج منزل درنهاد تو تراست

راستی تو بر تو است از چپ و راست

اولش حس و دوم از وی خیال

پس سیم عقلست جای قیل وقال

منزل چارم ازو جای دلست

پنجمین جانست راه مشکلست

نفس خود را چون چنین بشناختی

جان خود در حق شناسی باختی

چون تو زین هر پنج بیرون آمدی

خرقه بخش هفت گردون آمدی

خویشتن بی خویشتن بینی مدام

عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام

جمله میبینی بچشم دیگری

جمله میشنوی و تو باشی کری

هم سخن گوئی زفان آن تو نه

هم بمانی زنده جان آن تو نه

گر بدانی کاین کدامین منبع است

قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است

چون تو باشی در تجلی گم شده

تونباشی مردم ای مردم شده

موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد

در نبود و بود خاموش اوفتاد

در حلول اینجا مرو گر ره روی

در تجلی رو تو تا آگه روی

چون بدین منزل رسیدی پاکباز

گر همه بر گویمت گردد دراز

چون ره جان بی نهایت اوفتاد

شرح آن بی حد و غایت اوفتاد

آنچه آنجا بینی از انواع راز

صد هزاران سال نتوان گفت باز

چون تو خود اینجا رسی بینی همه

حل شود دنیائی و دینی همه

پس برو اکنون و راه خویش گیر

پنج وادی در درون در پیش گیر

چون شدت آیات آفاقی عیان

زود بند آیات انفس را میان

داد یک یک عضو خود نیکو بده

ظلم کن بر نفس و داد اوبده

زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو

باز پرسد بل ز یک یک جزو تو

چون دل سالک قرین راز گشت

از پس آمد کرد خدمت بازگشت

سالک آمد پیش پیر محترم

بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم

پیر گفتش مصطفی دایم بحق

در جهان مسکنت دارد سبق

نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست

در دوکونش فخر از اخلاص اوست

فقر اگرچه محض بی سرمایگیست

باخدای خویشتن همسایگیست

این چه بی سرمایگی باشد که هست

تا ابد هر دو جهانش زیر دست

چون بچیزی سر فرو نارد فقیر

پس ز بی سرمایگی نبود گزیر

سر بسر هستند خلقان جهان

جملهٔ مردان حق را میهمان

هرچه از گردون گردان میرسد

از برای جان مردان میرسد

خلق عالم را برای اهل راز

خوان کشیدستند شرق و غرب باز

وی عجب ایشان برای گردهٔ

روز و شب از نفس خود آزردهٔ


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
از اکابر بود شیخی نامدار

دید در خواب آن بزرگ کامگار

کو براهی میشدی روشن چو ماه

یک فرشته آمدی پیشش براه

پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست

گفت عزم من بدرگاه خداست

آن فرشته گفتش آخر شرم دار

تو شده مشغول چندین کار و بار

این همه اسباب و املاکت بود

پس هوای حضرت پاکت بود

کار و بار خویش میداری عزیز

قرب حق باید بسر باریت نیز

این همه لنگر ز تو آویخته

چون شوی با نور حق آمیخته

روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک

هرچه بودش سر بسر در باخت پاک

یک نمد پاره که از وی جامه ساخت

آن نگه داشت و دگر جمله بباخت

چون شب دیگر بخفت آن پاکباز

آن فرشته در رهش افتاد باز

گفت هان قصد کجا داری چنین

گفت قصد قرب رب العالمین

گفت آخر بی خرد آنجا روی

با چنین ژنده نمد آنجا روی

با نمود آنجا مرو ای حق شناس

با خداوند جهان آخر پلاس

شد حجاب راه عیسی سوزنی

از نمدسازی تو خود را جوشنی

روز دیگر مرد آتش بر فروخت

وان نمود پاره بیاورد و بسوخت

دید القصه شب دیگر بخواب

کان فرشته کرد سوی او شتاب

گفت عزم تو کجاست ای نامدار

گفت نزدیک خدای کامگار

آن فرشته گفت ای بس پاکباز

چون تو کردی هرچه بود از خویش باز

تو کنون بنشین مرو زین جایگاه

چون تو بنشستی بیاید پادشاه

چون همه سوی حق آمد پوی تو

حق خود آید بیشک اکنون سوی تو

پاک شو از هرچه داری و بباز

تا حقت در پاکی آید پیش باز

تا نتابد نقطهٔ‌درویشیت

نبود از قربخدا بی خویشیت

نقطهٔ فقرست پیشان همه

فقر جانسوزست درمان همه

گر بفقرت نیست فخری چون رسول

هست دینت شرک و فضل تو فضول

فقر همچون کعبه چار ارکان نمود

پنجمش جز ذات حق نتوان نمود

در زمان مصطفی این هر چهار

بر صحابه بود دایم آشکار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا