خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گشت لیلی پیش از مجنون هلاک

بود غایب آن زمان مجنون پاک

عاقبت مجنون چو با آنجا رسید

آنچه نتوانست دید آنجا شنید

آن یکی گفت ای دلت پر شور او

خیز تا با تو نمایم گور او

گفت حاجت نیست این با من مگوی

زانکه من آن خاک بشناسم ببوی

این بگفت و راه گورستان گرفت

نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت

خاک میبوئید و در ره میشتافت

تا که گور لیلی آخر باز یافت

ماتم آن ماه را تاوان بداد

ساعتی بی خود شد آخر جان بداد

چون بپاکی زو برآمد جان پاک

در بر اودفن کردندش بخاک

زنده او از عشق جانان بود و بس

لاجرم بی او فرو رفتش نفس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود سلطان را زنی همسایهٔ

کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ

لشکر عشقش درآمد بی قیاس

شد بصد دل عاشق روی ایاس

از وصالش ذرهٔ بهره نداشت

ور سخن میگفت ازین زهره نداشت

روز و شب از عشق او میسوختی

گـه فرو مردی و گاه افروختی

روزنی بودیش دایم روز و شب

سر بران روزن نهادی خشک لـ*ـب

گاه بودی کو بدیدی روی او

برگرفتی تیغ یک یک موی او

دل برفتی عقل ازو زایل شدی

خاک زیر پایش از خون گل شدی

زار میگفتی مرا تدبیر چیست

وین چنین دیوانه را زنجیر چیست

هیچکس را نیست از عشقم خبر

عشق پنهان چون کنم زین بیشتر

ای ایاز ماهرو در من نگر

درد بین زاری شنو شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین

من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزن

واتش هجر خودم در جان مزن

عاقبت چون مدتی بگذشت ازین

طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین

کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد

خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد

میگذشت القصه محمودو سپاه

آن زن از روزن بزاری گفت آه

آه او محمود را در گوش شد

گفتئی از درد او مدهوش شد

گفت ای عورت چه کارت اوفتاد

کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد

گفت دور عمر من آمد بسر

حاجتی دارم ز شاه دادگر

راست گردان از کرم این مایه را

زانکه حق واجب بود همسایه را

شاه گفت ای عورت عاجز بخواه

هرچه دل میخواهدت از پادشاه

گفت میخواهم مفرح شربتی

کز ایاست خورد جانم ضربتی

مینشاند بر زمینم هر زمان

زانکه میتابد چو ماه آسمان

شاه کار من بسازد یک نفس

زانکه در عالم ندارم هیچکس

زود بفرستد شه حکمت شناس

آن مفرح لیک بر دست ایاس

شاه گفتا گر دلت میخواستست

شربتی از من مفرح راستست

لیک تو گر مردی و گر زیستی

تو ایازم را نگوئی کیستی

گفت من آنم ایازت را که شاه

هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه

گفت من او را بزر بخریدهام

گفت من او را بجان بگزیدهام

گفت اگر او را خریدی تو بجان

پس تو بیجان زنده چونی درجهان

گفت جز از عشق پاینده نیم

زندهٔ عشقم بجان زنده نیم

شاه گفتش ای سرافکنده بعشق

چون تواند بود کس زنده بعشق

زن چو بشنود این سخن گفتا که آه

عاشقت پنداشتم ای پادشاه

من گمان بردم که مرد عاشقی

نیستت در عشق بوی صادقی

نیستی در عشق محرم چون کنم

هستی ای مرد از زنی کم چون کنم

پادشاهی جهان آزادگیست

نه چو من جانسوز کار افتادگیست

این بگفت و سر بروزن درکشید

جانبداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شد

پیش زین از چشم او آغشته شد

چون زمانی اشک چون کوکب براند

دفن او فرمود پس مرکب براند

در زمان فرمود شاه حق شناس

تا بدست خویش دفنش کرد ایاس

هرکه اوخواهان درد کار نیست

از درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی اهل عشق و مرد راه

درد خواه و درد خواه و درد خواه


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
برد مجنون را سوی کعبه پدر

تادعا گوید شفا یابد مگر

چون رسید آنجایگه مجنون ز راه

گفت اینجا کن دعا اینجایگاه

گو خداوندا مرا بی درد کن

عشق لیلی بر دل من سرد کن

تو دعا کن تا پدر آمین کند

بوکه حق این مهربانی کین کند

دست برداشت آن زمان مجنون مـسـ*ـت

گفت یارب عشق لیلی زانچه هست

میتوانی کرد و صد چندان کنی

هر زمانم بیش سرگردان کنی

درد عشق او چو افزون گرددت

هرچه داری تا بدل خون گرددت

چون همه عالم شود همرنگ خون

زان همه خون یک دلت آید برون

آن دل آنگه در حضور افتد مدام

شادی دل تا ابد گردد تمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
لشکر محمود نیرو یافتند

در ظفر یک طفل هندو یافتند

طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه

از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه

آخرش بردند پیش شهریار

عاشق او گشت شاه نامدار

همچو آتش گرم شد در کار او

یک نفس نشکیفت از دیدار او

هر زمان شاخ نو از بختش نشاند

لاجرم با خویش بر تختش نشاند

درو جوهر ریخت در پیشش بسی

وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی

طفل هندو در میان عز و ناز

کرد چون ابر بهاری گریه ساز

شاه گفتش از چه میگریی برم

گفت ازان گریم که گـه گـه مادرم

کردی از محمودم از صد گونه بیم

گفت بدهد او سزای تو مقیم

زان همی گریم که چندین گاه من

بودم ازمحمود بی آگاه من

مادرم کو تا براندازد نظر

پیش شه بیند مرا بر تـ*ـخت زر

ای دریغا بیخبر بودم بسی

زنده بی محمود چون ماند کسی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک جان کرده بر خلعت سبیل

چون خلالی باز شد پیش خلیل

گفت ای دارای دارالملک جان

خاک پایت قبلهٔ خلق جهان

از سه کوژت راستی هر دو انـ*ـدام بدن

راست تر زان کژ که دید از هیچ لون

هم اب ملت ز دولت آمدی

هم سر اصحاب خلت آمدی

خویش در اصل اصول انداختی

مهر و مه رادر افول انداختی

جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان

جان نهادی پیش جانان در میان

چون شدی از خویش وز فرزند فرد

لاجرم جبریل را گفتی که برد

پرده از روی جهان برداشتی

بی جهان راز نهان برداشتی

چون جهان بر یکدگر انداختی

حجت ازوجهت وجهی ساختی

چون نبودی مرد دیوان پدر

قرب دادت حق ز قربان پسر

از وجود خویشتن پاک آمدی

زان درآتش چست و چالاک آمدی

در جهان معرفت بالغ شدی

از خود و از این و آن فارغ شدی

چون خلیل مطلقی در راه تو

هم ز جانی هم ز تن آگاه تو

چون ندارم من زجان و تن نشان


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
از رهت گردی بجان من رسان

آمدم مهمانت با کرباس و تیغ

تو نداری هیچ از مهمان دریغ

خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر

تا ننالی مدتی زیر و زبر

راه ننمایند یک ساعت ترا

می بباید عالمی طاعت ترا

گرچه دولت دادنش بی علت است

طاعت حق کار صاحب دولت است

گر تو باشی دولتی طاعت کنی

ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی

چون چنین رفتست سنت کار کن

کارکن و اندک مکن بسیار کن

چون تو مرد کار باشی روز و شب

زود بگشاید در تو این طلب

گر رهی میبایدت اندر وفا

حلقهٔ فرزند من زن مصطفی

دست از فتراک اویک دم مدار

گر قبولت کرد هرگز غم مدار

گر قبول اومسلم گرددت

کمترین ملکی دو عالم گرددت

گر بسوی مصطفی داری سفر

بر در موسی عمران کن گذر

سالک آمد پیش پیر پیش بین

پیش او برگفت حالی درد دین

پیر گفتش هست ابراهیم پاک

بحر خلّت عالم تسلیم پاک

هرکرا یک ذره خلت دست داد

هردمش صد گونه دولت دست داد

اول خلّت محبت آمدست

آخرش تشریف خلّت آمدست

از مودّت در محبت ره دهند

وز محبت خلّتت آنگه دهند

گر محبت ذرهٔ پیدا شود

کوه از نیروی او دریا شود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
عیسی مریم بمردی برگذشت

دید او را معبدی کرده بدشت

معبدی زیبا و محرابی درو

سبزه زاری چشمهٔ آبی درو

گفت هان ای زاهد یزدان پرست

درچه کاری کردهٔ اینجا نشست

گفت عمری برگذشت ای نامدار

تا بطاعت میگذارم روزگار

حاجتی دارم درین عمر دراز

بر نمیآرد خدای کارساز

گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست

گفت یک ذره محبت کان اوست

عیسی آن حاجت برای او بخواست

پس برفت و حاجتش افتاد راست

بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه

دید آن معبد نهان در خاک او

خشک بوده چشمهٔ آبش همه

پاره پاره گشته محرابش همه

گفت الهی روشنم گردان و راست

کو کجاشد وین خرابی از کجاست

گفت اینک بر سر کوهست او

پای تا سر کوه اندوهست او

رفت عیسی بر سر کوه ای عجب

دید او را زرد روی و خشک لـ*ـب

در تحیر مانده و افسرده باز

میندانستش مسیح از مرده باز

بر تنش هر موی بر دردی دگر

هر زمان بر روی او گردی دگر

سرنگون درخون و خاک افتاده بود

هر دوچشمش در مغاک افتاده بود

کرد عیسی هم سلامش هم خطاب

نه علیک آمد ازو و نه جواب

حق تعالی گفت با عیسی براز

کان چنانی این چنین شد از نیاز

ذرهٔ از دوستی میخواست او

چون بدادم از همه برخاست او

از وجود خویش ناپروا بماند

محو گشت و بی سر و بی پا بماند

گر زیادت کردمی یک ذره من

ذره ذره گشتی این بی خویشتن

با محبّت درنگنجد ذرهٔ

نیست مرد دوستی هر غرهٔ

در محبت تا که غیری ماندست

در درون کعبه دیری ماندست

چون نماند در دل از اغیار نام

پرده از محبوب بر خیزد تمام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی بود مجنون را بخواند

پیش تـ*ـخت خویش بر کرسی نشاند

گفت چندین درجهان صاحب جمال

تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال

پس بتان را خواند از هر سوی او

عرضه شان میداد پیش روی او

گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار

هست نیکوتر ز چون لیلی هزار

لیک مجنون سرفکنده بود و بس

ننگرست از سوی یک بت یک نفس

پادشاهش گفت آخر درنگر

پس ببین چندین نگار سیمبر

تا زهم بگشاید آخر مشکلت

عشق لیلی سرد گردد بر دلت

از سر دردی زفان مجنون گشاد

از دو چشم سیل بارش خون گشاد

گفت شاها عشق لیلی سرفراز

در میان جانم استادست باز

پس گرفته برهنه تیغی بدست

میخورد سوگند کای مغرور مـسـ*ـت

گر بغیر ما کنی یک دم نظر

خون جان خود بریزی بی خبر

روی یوسف دیدن و بر زیستن

وانگهی سوی دگر نگریستن

چون بود دیدار یوسف ماحضر

در نیاید هیچ پیوندی دگر

گر تو خواهی بود مرد اهل راز

تا ابد منگر بسوی هیچ باز

زانکه گر جائی نظر خواهی فکند

در کنار خویش سرخواهی فکند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی را غلامی خوب بود

گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود

رنگ رویش رنگ رز گلنار را

پیچ مویش زهر داده مار را

مردم چشمش که مشک انـ*ـدام بود

چرب و خشک از مشک و از بادام بود

از دهان او سخن در پیچ پیچ

چون رسیدی با میانش هیچ هیچ

چون دهانش نقطهٔ موهوم بود

عقل اگر زو گفت نامعلوم بود

آب کوثر بی لـ*ـب او تشنهٔ

تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ

عشق گرم او که جان را ساختی

عقل را در زهد خشک انداختی

پادشاه از عشق اودلداده بود

کارش افتاده ز کار افتاده بود

شب چو جامه برکشیدی پادشاه

آن غلامش جامه پوشیدی پگاه

آبش آوردی و شستی پا و دست

جامه افکندیش بر جای نشست

عود وجلابش نهادی پیش در

خدمتش هر لحظه کردی بیشتر

شه چو بنشستی بتخت بارگاه

تکیه کردی بر غلام همچو ماه

سوی او هر لحظه مینگریستی

پیش او میمردی و میزیستی

میندانست او که با او چون کند

این قدر دانست کو دل خون کند

تا چو در خون خوردن آید آن نگار

بوکه درد دلبرش گیرد قرار

بامدادی پیش شاه آمد وزیر

دید پیش شه سر آن بی نظیر

سر بریده آن غلام همچو ماه

پس چو ابری زار گریان پادشاه

حال پرسید از شه عالی مقام

گفت آری بامدادی این غلام

رفت تا آیینه آرد سوی شاه

کرد در راه اندر آیینه نگاه

روی آیینه سیه بود ازدمش

کشتمش از خشم و کردم ماتمش

تادگر بی حرمتی نکند غلام

شاه راحرمت نگهدارد تمام

من چو بودم همدمش در عالمی

زاینه میساخت خود را همدمی

هرکرا آیینه باشد پادشاه

کفر باشد گر کند در خود نگاه

روی از بهر چه میدید آن غلام

من نبودم آینه وی را تمام

گر بخلّت خواهی آمد پیش تو

پیش آی از ذات خود بی خویش تو

تا گرت جبریل آرد دور باش

بر سر آتش تو گوئی دور باش

در وجود خویش منگر ذرهٔ

تابدان ذره نگردی غرهٔ

چون وجودت نیست ذاتت را بخویش

از چه میآئی بموجودی تو پیش

گر خلیلت پیش آرد پیش آی

ورنه با خویشی همه با خویش آی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
علتی محمود را گشت آشکار

شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار

در سه روز و شب نجنبید او زجای

عقل زایل تن در افتاده ز پای

وی عجب آنگه که شاه حق شناس

شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس

روز چارم شاه چون هشیار گشت

آن غلام از بیهشی بیدار گشت

چشم چون بگشاد از هم پادشاه

دید ایاز خویش را آنجایگاه

گفت تو کی آمدستی ای غلام

گفت این ساعت زهی عالی مقام

ای گدای صحبت سلطان طلب

تادرآموزی توبی حاصل ادب

چون خلیفه زادهٔ حقی ترا

کی کند اندر گدا طبعی رها

بود بر بالین او حاضر وزیر

گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر

شد سه روز و شب که بر بالین شاه

هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه

نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم

نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم

وانگهی گوید که اکنون آمدم

من کنون زین کذب بیرون آمدم

شاه گفتش ای غلام بی فروغ

بر سر من از چه میگوئی دروغ

گفت هرگز در دروغم نیست راه

لیک چون باشد وجودم غرق شاه

شاه چون بیخودشود بیخود شوم

چون بخود بازآید او بخرد شوم

از سر خویشم وجود خاص نیست

این سخن جز از سر اخلاص نیست

چون وجود من بود از شهریار

کی شودبی او وجودم آشکار

بنده دایم از تو موجودست و بس

خود که باشد بنده محمودست و بس

جهد کن پیش از اجل ای خود پرست

تا زخلت ذرهٔ آری بدست

گر شود یک ذره خلت حاصلت

باز خندد آفتابی در دلت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا