خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
جوع و جان بازی و ذل و غربتست

چون گذشت این چار پنجم قربتست

جمله را بی جوع آرامی نبود

هیچ کس در نان و در نامی نبود

جملهٔ اصحاب جانباز آمدند

عاشق و مرد و سرانداز آمدند

جمله را عزی که بود ازذل بود

لاجرم هر جزو ایشان کل بود

جمله در غربت وطن بگذاشتند

دل ز زاد و بود خود برداشتند

لاجرم در فقر سلطان آمدند

بهترین خلق دو جهان آمدند

در بیابانی که صعلوکان راه

در رکاب آرند پای آن جایگاه

خواجگان از عشق دستار آن زمان

جمله در خانه گریزند از میان

گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه

ازدر حق صد هزاران دیده خواه

تا بدان هردیده عمری بنگری

خویشتن بینی مخنث گوهری

هر زمانت تازه انکاری دگر

در بن هر موی زناری دگر

پس بچندان چشم چون کردی نگاه

بار دیگر صد هزاران گوش خواه

تا بدان هر گوش در لیل ونهار

بشنوی از درگه حق آشکار

کای مخنث گوهر اینجا بار نیست

عشق حق را با مخنث کار نیست

مرد میباید نه سر او را نه پای

جمله گم گشته درو او در خدای

گر بود یک ذره در فقرت منی

نبودت جاوید روی ایمنی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بایزید از خانه میآمد پگاه

اوفتاد آنجا سگی با او براه

شیخ حالی جامه را در هم گرفت

زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت

سگ زفان حال بگشاد آن زمان

گفت اگر خشکم مکش از من عنان

ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم

صلح اندازد میان ما مقیم

گر تو را سهل است با من زان چه باک

کار تو با تست کاری خوفناک

گر بخود دامن زنی یک ذره باز

پس ز صد دریا کنی غسل نماز

زان جنابت هم نگردی هیچ پاک

پاک میگردی ز من از آب و خاک

اینکه تو دامن ز من داری نگاه

جهد کن کز خویشتن داری نگاه

شیخ گفتش ظاهری داری پلید

هست آن در باطن من ناپدید

عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم

بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم

گر دوجا آب نجـ*ـس بر هم شود

چون بدو قله رسد محرم شود

همرهی کن ای بظاهر باطنم

تا شود از پاکی دل ایمنم

سگ بدو گفت ای امام راهبر

من نشایم همرهی را در گذر

زانکه من رد جهانم این زمان

وانگهی هستی تو مقبول جهان

هرکرا بینم مرا کوبی رسد

با لگد یا سنگ یا چوبی رسد

هرکرا بینی تو گردد خاک تو

شکر گوید ز اعتقاد پاک تو

از پی فردای خود تا زادهام

استخوانی خویش را ننهادهام

تو مگر شکاک راه افتادهٔ

لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ

تا بود گندم مگر فردات را

سر نمیگردد چنین سودات را

شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد

روی و ره نه روی سوی راه کرد

گفت چون من مینشایم زابلهی

تا کنم با یک سگ او همرهی

همرهی لایزال و لم یزل

چون توانم کرد با چندین خلل

تا که میماند من ومائی ترا

روی نبود ایمنی جائی ترا

چون ز ما و من برون آئی تمام

هر دو عالم کل تو باشی والسلام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
عورتی را کودکی گم گشته بود

دل از آن دردش بخون آغشته بود

در میان راه میشد بیقرار

وز غم آن طفل مینالید زار

صوفئی گفتش منال ای نیک زن

پیشه کن تسلیم و فال نیک زن

غم مخور گر تو نیابی ای درش

باز یابی در جهان دیگرش

چون سخن بشنود زن آمد بجوش

گفت ای صوفی چه میگوئی خموش

من ندانم این که هرک اینجایگاه

کم بود فردا شود پیش دو راه

زانکه من دانم که خلق روزگار

زین دو عالم در یکی دارد قرار

بی شکی هم آدمی هم دیگران

یا درین عالم بود یا نه دران

صوفیش گفتا بدان گر اندکی

در میان صوفیان افتد یکی

نیز کس در هر دو عالم جاودان

نه خبر یابد نه نام ونه نشان

هر که او با صوفیان دارد قرار

هست او از هر دو عالم برکنار

توازان غم خور که آن طفل لطیف

در میان صوفیان افتد حریف

محو گردد جاودان نامش همی

در دو عالم نبود آرامش همی

هر که قرب حق بدست آرد دمی

همچو دریائی نماید شبنمی

قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود

هر دو کونش جز خدا سودا بود

آب دریا باشد از شش سوی او

واو بمیرد تشنه دل در کوی او

قرب جوی ای دوست وز دوران مباش

وصل خواه از خیل مهجوران مباش

گر نیاید قرب اینجا حاصلت

پیش آرد بعد کاری مشکلت

گر مقام قرب حق میبایدت

بر نکوکاران سبق میبایدت

خوردروز و خواب شب گردان حرام

تا مگر در قرب حق یابی مقام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مالک دینار شب بیدار بود

روز نیز از سوز دل در کار بود

چون بروز آورد شبهای دراز

همچو شبها در گرفت از روز باز

روز و شب صبر وقرارش رفته بود

این چنین کس چون تواند خفته بود

دختری بودش جگر سوز از پدر

گفت آخر شب بخفت و غم مخور

خلق خفته جمله تو چون کوکبی

از چه معنی مینخفتی یک شبی

گفت خفتن نیست درمان پدر

کز شبیخون ترسم ای جان پدر

خواب اگر در شارع سیلی بود

چون شوی بیدار واویلی بود

می ندانم کاین چه مردان بودهاند

کز عمل یک دم نمیآسودهاند

گر ترا یک دم غم ایشانستی

تا ابد درد تو بیدرمانستی

درد ایشان نیست از کسب و عطاست

کی چنان دردی شود از کسب راست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود درویشی بغایت غم زده

آن یکی گفتش که ای ماتم زده

غم بدر کن زانکه من هم کردهام

گفت چندین غم نه من آوردهام

این زمان من روز و شب در ماتمم

کانتواند برد کاورد این غمم

این همه غم کز دل پرخون خورم

چون نه من آوردهام من چون برم

من ندانم هیچ غم در روزگار

چون فراق و سخت تر زین نیست کار

گم شود صد عالم غم باتفاق

در بر یک ذرهٔ غم از فراق

ذرهٔ تا هستی خویشت بود

صد فراق سخت در پیشت بود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در میان جمع یک صاحب کمال

کرد محی الدین یحیی را سؤال

کان همه منصب که پیدا ونهان

مصطفی را بود در هر دوجهان

از چه گفت او کاشکی از بحر جود

حق نیاوردی مرا اندر وجود

آنکه جمله از برای او بود

هر دوعالم خاک پای او بود

این چرا گوید چه حکمت دانی این

شرح ده چندان که می بتوانی این

گفت دو لوری بچه مرد و زنی

کرده در خرگه بصحرا مسکنی

بود دو خرگه برابر هر دو را

وصل یکدیگر میسر هر دو را

هر دو در خوبی کمالی داشتند

هم ملاحت هم جمالی داشتند

هر دو مـسـ*ـت روی یکدیگر شدند

صید شست موی یکدیگر شدند

روز و شب در عشق هم میسوختند

سال و مه سر تا قدم میسوختند

بر جمال یکدیگر میزیستند

دایماً در هم همی نگریستند

یک دم از همشان شکیبائی نبود

زانکه عشق هر دو هر جائی نبود

عاقبت آن هر دو را از روزگار

گوسفند و گاو شد بیش از شمار

کار و بار هر دو تن بسیار شد

هر دو خرگه جای گیر و دار شد

چون زیادت گشت هر ساعت مقام

بیشتر شد هر زمان خیل وغلام

آمدند از دشت سوی شهر باز

شد میسرشان دو قصر سرفراز

پرده دار و حاجبان بنشاندند

پادشاهی جهان میراندند

کار هر دو در گذشت از آسمان

زانکه بود آن در ترقی هر زمان

زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز

اوفتادند از بر هم دور باز

هر دو را از کار و بار و گیر دار

وصل رفت و هجر آمد آشکار

در میان هر دو راهی دور ماند

این ازان و آن ازین مهجور ماند

در فراق یکدگر میسوختند

هر دم از نوع دگر میسوختند

هیچکس از دردشان آگه نبود

هیچ سوی یکدگرشان ره نبود

هر دو مشتاق گدائی آمدند

دشمن آن پادشائی آمدند

درگدائی هر دوچون شیر و شکر

تازه و خوش میشدند از یکدگر

لیک چون منشور شاهی خواندند

از سپیدی در سیاهی ماندند

در گدائیشان بسی به بود کار

پادشاهیشان نیامد سازگار

در گدائی عشق با هم باختند

در شهی با هم نمیپرداختند

عاقبت از گردش لیل ونهار

هر دو تن را کرد مفلس روزگار

پادشاهی رفت وآن بیشی نماند

حاصلی جز نقد درویشی نماند

شهر را بیخویشتن بگذاشتند

راه صحرا هر دو تن برداشتند

هر دوچون محروم و مسکین آمدند

با سر جای نخستین آمدند

همچو اول بار دو خرگه تمام

برکشیدند آن دو تن در یک مقام

بار دیگر هر دو دلبر بی تعب

در برابر اوفتادند ای عجب

هر دو از سر باز در هم گم شدند

وز همه عالم بیک دم گم شدند

نقد وصل وگنج جان برداشتند

زحمت هجر از میان برداشتند

هر زمان ذوقی دگرگون یافتند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالکی کاسرار قدسش دایه بود

پیش حس آمد که اول پایه بود

گفت ای جاسوس ظاهر نام تو

سوی باطن دایما آرام تو

پنج نوبت در همه عالم تراست

شش جهت در زیر فرمان هم تراست

از قدم تا فرق ذات تو منیست

از منی بیرون ذاتت ایمنیست

هر کجا هستیست آنجا ذات تست

نیستی بالای محسوسات تست

چون نمیآمد منی در قرب راست

لاجرم در تو منی از بُعد خاست

چون ترا بعد فراوان پیش بود

تشنگی تو زجمله بیش بود

دایهٔ عقلی و عقل پیر کار

هست از پستان تو یک شیر خوار

دایما در نقل میبینم ترا

در نثار عقل میبینم ترا

تا تو در ظاهر نگردی کار ساز

عقل در باطن نگردد اهل راز

چون زحکمت عقل صاحب راز گشت

پیش درگاه تو باید بازگشت

تا مرا از راز آگاهی دهی

در گدائی خلعت شاهی دهی

حس که بشنود این سخن افسرده شد

شمع پنج ادراکش از غم مرده شد

گفت چون عین منی ذات منست

شرک و بدعت از اضافات منست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر رسد بوئی ز تقلیدم رسد

صد هزاران شاخم از هر سوی من

چون شوم یک قبله و یک روی من

کی بود از کثرتم بگسستگی

تا بگردن در عدد پیوستگی

ذرهٔ آگاهی معنیم نیست

جز حیات ظاهر و دنیام نیست

آنکه او را زندگی در ظاهرست

گر ز باطن بوی یابد نادرست

چون مرا از سر معنی نیست بوی

کردهام بر صورت اعداد خوی

چون مرا از مشک معنی بوی نیست

حس مشرک لایق این کوی نیست

حس ناقص چون دهد کس را کمال

گر گزیرت نیست زوبازی خیال

سالک آمد پیش پیر بحر و بر

حال خود راداد شرحی معتبر

پیر گفتش حس منی اندر منی است

راه او بر وادی ناایمنی است

عالمی پر تفرقهست از پیش و پس

ندهد او یک ذره جمعیت بکس

بازکن خوی ای پسر از تفرقه

تا نگردد خرقهٔ تو مخرقه

دولت جاوید جمعیت شناس

هرچه بشناسی بدین نیت شناس

تامنی تو زبون میداردت

باد ریشت سرنگون میداردت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت وقت حلق خلقی در حجاز

بهر سنت موی میکردند باز

از یکی پرسید آن مجنون راه

کز چه اندازید موی اینجایگاه

گفت موی افکندن اینجا سنت است

ترک این سنت دلیل محنت است

چون شنود القصه آن دیوانه راز

گفت ای مشتی گدای بی نیاز

حلقه سر گر سنتی آمد نه خرد

پس فریضه ریش میباید سترد

زانکه در ریش تو چندان باد هست

کان بلای صد دل آزاد هست

زینچه گفتم بر شما صد منّت است

کاین فریضه بهتر از صد سنت است

کار کن چون وقت کارت این دمست

زانکه این یک دم ترا صد عالمست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
غافلی میشد بصحرا روز برف

دید مردی را ز مردان شگرف

برف میرفت آن بزرگ و میگذشت

دانه میپاشید در صحرا ودشت

برف در گرمی چو آتش میفشاند

مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند

غافل او را گفت ای بس بی خبر

نیست وقت کشت این ناید ببر

در چنین فصلی که کارد دانهٔ

ور کسی کارد بود دیوانهٔ

مرد گفتش این چه گویم زشت نیست

کشت اینست و جزین خود کشت نیست

وقت کشت من کنونست ای پسر

گر تو نشناسی جنونست ای پسر

این زمین کاین تخم افکندم درو

از سرشکم آب میبندم درو

آن درو چون وقتش آید من کنم

وان زمین را گاو در خرمن کنم

تا بکی از خام بودن سوز کو

چند از تاریکی شب روز کو

ای نمازت نانمازی آمده

پاک بازی تو بازی آمده

چون نماز تو چنین پرتفرقهست

ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا