خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن جوانی بود الحق بی خبر

رفت پیش شیخ حلوائی مگر

گفت من عمری بخون گردیدهام

بی سر و بن سرنگون گردیدهام

هم ریاضتها کشیدم بیشمار

هم شب و هم روز بودم بیقرار

نه بدیدم هیچ در عمری دراز

نه رسیدم من بهیچی مانده باز

شیخ گفتش تو غلط کردی مگر

کانچه جستی یافتی جان پدر

تو بهر کاری که رؤیت داشتی

یافتی چون کار آن پنداشتی

آنچه تو جوئی درین ره آن دهند

کفر ورزی کی ترا ایمان دهند

خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر

هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر

گر نخواهی برد چشمی زین جهان

کور میری کور خیزی جاودان

هر زمان زخمی زنی برجان خود

درد میدانی مگر درمان خود

یک نفس گوئی غم جان نیستت

هر نفس جز ماتم نان نیستت

آنچه آدم را ز گندم اوفتاد

عقل را از نفس مردم اوفتاد

یاد کرد نفس را در هر نفس

گوئیا نام مهین نانست و بس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سائلی پرسید از آن شوریده حال

گفت اگر نام مهین ذوالجلال

میشناسی بازگوی ای مرد نیک

گفت نانست این بنتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی قرار

کی بود نام مهین نان شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب

میگذشتم گرسنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز

نه دری بر هیچ مسجد بود باز

من بدانستم که نان نام مهینست

نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست

از پی نان نیستت چون سگ قرار

حق چو رزقت میدهد توحق گزار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست

تو بخور وز کس مپرس این از کجاست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال

کز کجا سازی تو قوتی حسب حال

گفت از روزی دهنده بازپرس

روزیم او میدهد زو راز پرس

چون بظاهر روزیئی بینی حلال

میمکن از باطن روزی سؤال

ترک جان پاک هر روزی کنی

تا زجائی چارهٔ روزی کنی

ای شده غافل ز مجروحی خویش

چند در بازی سبک روحی خویش

ای سبک دل گشته از خواب گران

وی بخورد و خواب قانع چون خران

تا نیائی تو بهمرنگی برون

کی شود از تو گران سنگی برون

چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه

در کشندت زود سوی بارگاه

کاه چون با کهربا همرنگ بود

کهربا را زان بدو آهنگ بود

بود مغناطیس چون آهن برنگ

زان بهم رنگی درآوردش به تنگ

چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد

دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع

میشد اندر شارعی با جمع شرع

بود آن وقتی نظام الملک خرد

اطلسش مییافتند او زیر برد

با گروهی کودکان بیخبر

گوی میزد در میان رهگذر

شیخ را با قوم چون از دور دید

از میان رهگذر یکسو دوید

گفت بنشانید از ره گرد را

زانکه گرگردی رسد این مرد را

جمله را بدبختی آرد بار از آن

هیچکس را برنیاید کار ازان

شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید

ازچنان طفلی چنان همت بدید

از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد

بفکن آن چوگان که بختت گوی برد

خلق میکوشند تا طاقت کنند

تا نظام الملک آفاقت کنند

زین ادب زین حرمت وزین خوی تو

ای نظام الملک بردی گوی تو

گوی چون بردی برو دیگر مباز

خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد نوحه گر در پیش نوح

گفت ای شیخ شیوخ و روح روح

عالمی دردی و دریای دوا

آدم ثانی و شیخ انبیا

خشک سال عالم از کنعان تراست

وی عجب عالم پر از طوفان تراست

اشک تو در نوحه چون بسیار شد

تاتنوری گرم طوفان بار شد

کشتی اهل سلامت خاص تست

تا ابد دریای دین اخلاص تست

گر در آن کشتی نیامد هرکست

سر بسم اللّه مجریها بست

تشنهتر از تو ندیدم هیچکس

لاجرم طوفانت آمد پیش و پس

گرچه عالم گشت پر طوفان تو

بیشتر شد تشنگی جان تو

تا بسر عشق در کار آمدی

تشنهٔدریای اسرار آمدی

چون بصورت آمد آن دریا ز زور

در جهان افکند طوفان تو شور

چون جهان راتشنگی بنشاندی

کشتی اهل سلامت راندی

مردهٔ عشقم مرا جانی فرست

تشنه خواهم مرد طوفانی فرست

نوح گفت ای بیقرار نوحه گر

بازکن چشم از هم و در من نگر

تک زدم در راه او سالی هزار

تا که داد از خیل کفارم کنار

زخم خوردم روز و شب عمری دراز

تا بصد زاری در من کرد باز

تو بدین زودی بدان در چون رسی

وز نخستین پایه برتر چون رسی

صبر میباید ترا ناچار کرد

تا توانی چارهٔ این کار کرد

گر دری خواهی که بگشاید ترا

وانچه جوئی روی بنماید ترا

از در پیغامبر آخر زمان

همچو حلقه سرمگردان یک زمان

زانکه تا خورید باشد راهبر

بر ستاره چون توان کردن سفر

ذرهٔ راه در خورشید گیر

راه آن سلطانی جاوید گیر

گر بقرب مصطفی جوئی تو راه

پیش ابراهیم رو زین جایگاه

سالک آمد پیش پیر ارجمند

قصهٔ برگفتش الحق دردمند

پیر گفتش هست نوح آرام روح

حق نهاده نام او از نوحه نوح

در مصیبت بود دایم مرد کار

نوحه بودش روز و شب از دردکار

تا نیاید درد این کارت پدید

قصهٔ این درد نتوانی شنید

گر تو خواهی تا شوی مرد ای پسر

هیچ درمان نیست جز درد ای پسر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغکیست استاده چست افتاده کار

نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار

جملهٔ شب تا بروز او نعره زن

می در آویزد بیک پا خویشتن

جملهٔ شب بی قراری میکند

نالهٔ خوش خوش بزاری میکند

چون همه شب بر نیاید کار او

خون چکد یک قطره از منقار او

چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریائی شود زان قطره خونش

شور ازان یک قطره در دریافتد

وآتشی زان شور در صحرا فتد

پس دگر شب با سر کار آید او

همچنان در نالهٔ زار آید او

چون نه سر دارد نه پای آن کار او

کی رسد آن نالهای زار او

تاترا کاری نیفتد مردوار

کی توانی ناله کرد از دردکار


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیر زالی بود با پشتی دو تاه

کشته بودندش جوانی همچو ماه

پیش مادر آن پسر را بر سپر

باز آوردند در خون جگر

پیرزن آمد بضعف از موی کم

سر برهنه موی کنده روی هم

کرده خون آلود روی و جامه را

گرد خویش آورده صد هنگامه را

گرچه پشتی کوژبودش چون کمان

تیر آهش میگذشت از آسمان

آن یکی گفتش که هان ای پیرزن

رخ بپوش و چادری در سرفکن

زانکه نبود این عمل هرگز روا

پیرزن در حال گفت ای بینوا

گر ترا این آتشستی بر جگر

هم روا میدارئی زین بیشتر

تا نیاید آتش من در دلت

این روا بودن نیاید حاصلت

چون نبودی مادر کشته دمی

کی توانی کرد چون من ماتمی

چون ترا میبینم از آزادگان

کی شناسی کار درد افتادگان


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود مجنونی بنیشابور در

زو ندیدم در جهان رنجورتر

محنت و بیماری ده ساله داشت

تن چو نالی و زفان بی ناله داشت

سـ*ـینه پر سوز و دل پر درد او

لـ*ـب بخون برهم بسی میخورد او

آنچه در سرما و در گرما کشید

کی تواند کوه آن تنها کشید

نور از رویش بگردون میشدی

هر نفس حالش دگرگون میشدی

زو بپرسیدم من آشفته کار

کاین جنونت از کجا شد آشکار

گفت یک روزی درآمد آفتاب

درگلویم رفت و من گشتم خراب

خویشتن را کردهام زان روز گم

گم شود هر دو جهان زان سوز گم

بر سر او رفت در وقت وفات

نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات

این زمان چونی که جان خواهی سپرد

گفت آنگه تو چه دانی و بمرد

گر ز کار افتادگی گویم بسی

تا نیفتد کار کی داند کسی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت دزدی را گرفت آن سر فراز

در میان جمع دستش کرد باز

دزد نه دم زد از آن نه آه کرد

برگرفت آن دست و عزم راه کرد

همچنان خاموش میبرید راه

تا رباطی بود رفت آنجایگاه

چون رسید آنجاخروشی درگرفت

ناله و فریاد و جوشی در گرفت

در فغان آمد بصد زاری زار

وز نفیر خویشتن شد بی قرار

سایلی گفتش تو با چندین خروش

زیر دار آخر چرا بودی خموش

گفت آنجا هیچ همدردم نبود

دست ببریده یکی مردم نبود

گر من آنجا سخت میجوشیدمی

یا بصد فریاد بخروشیدمی

گر بسی فریاد بودی آن همه

خلق را چون باد بودی آن همه

لیک اینجا یک بریده دست هست

کس چه داند او بداند درد دست

لاجرم گر پیش او نالم رواست

کو بداند نالهٔ من از کجاست

تا نیاید هیچ همدردی پدید

نالهٔ همدرد نتواند شنید

ذرهٔ این درد اگر برخیزدت

دل بصد درد دگر برخیزدت

گر شود این درد دامنگیر تو

بس بود این درد دایم پیر تو

ور نگیرد دامنت این درد زود

گفت و گوی این ندارد هیچ سود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناقلی در پیش آن شیخ کبیر

گفت هر روزی یکی داننده پیر

میکند ختمی و در عمری دراز

کار او انیست گفتم با تو باز

شیخ گفتش زان همه قرآن دمی

دامنش نگرفت یک آیت همی

گر گرفتی آیتی زان دامنش

نیستی پروای خواندن چون منش

درد او گر دامنت گیرد دمی

رستگاری یابی از عالم همی

بوی این درد از دل سرمست تو

گر توانی برد بردی دست تو

عاشقان این درد از راه دراز

میشناسند ای عجب از بوی باز


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا