خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
غافلی میشد بصحرا روز برف

دید مردی را ز مردان شگرف

برف میرفت آن بزرگ و میگذشت

دانه میپاشید در صحرا ودشت

برف در گرمی چو آتش میفشاند

مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند

غافل او را گفت ای بس بی خبر

نیست وقت کشت این ناید ببر

در چنین فصلی که کارد دانهٔ

ور کسی کارد بود دیوانهٔ

مرد گفتش این چه گویم زشت نیست

کشت اینست و جزین خود کشت نیست

وقت کشت من کنونست ای پسر

گر تو نشناسی جنونست ای پسر

این زمین کاین تخم افکندم درو

از سرشکم آب میبندم درو

آن درو چون وقتش آید من کنم

وان زمین را گاو در خرمن کنم

تا بکی از خام بودن سوز کو

چند از تاریکی شب روز کو

ای نمازت نانمازی آمده

پاک بازی تو بازی آمده

چون نماز تو چنین پرتفرقهست

ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بادلی پر شور و با سنگی بدست

مرد را گفتا که هین ای حیله جوی

این نماز اینجا کرا کردی بگوی

گفت آن کاهل نمازش کاین نماز

کردم از بهر خدای بی نیاز

مرد مجنون گفت از آن گویم همی

وین نشان ازتو از آن جویم همی

کاین نماز از بهر حق گر کردهئی

بس که این سنگم تو بر سر خوردهئی

مرد گفتا روز بس بیگاه بود

زان نماز من چنین کوتاه بود

نیستت یک ذره آگاهی ز خویش

دشمن خویشی چه میجوئی ز خویش

خلق کشتن بر اجل نتوان نهاد

این عمل جز بر امل نتوان نهاد

چون امل بسیار و چون عمراندکست

گر بسی اندک شود کم چه شکست

هفتهٔ ماندست و باقی رفته عمر

تو چه خواهی کرد این یک هفته عمر

در چنین عمری که بیش از برق نیست

گر بخندی گر بگریی فرق نیست

عمر چون بگذشت اگر شیر آمدی

از سر یک موی در زیر آمدی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بود کشتی گیر برنائی چو ماه

سرکشان را سرنگون کردی براه

عاقبت از گردش لیل و نهار

شد ز یک مویش سپیدی آشکار

موی را بر کند و بر دستش نهاد

پس سرشک از چشم خون افشان گشاد

گفت در کشتی چو سرافراختم

سرکشان را سرنگون انداختم

ای عجب این موی سرافراختست

سرنگونم بر زمین انداختست

با همه مردان بکوشم وقت کار

نیستم در پیش موئی پایدار

ساختستم با بتر در صبح و شام

وز بتر بهتر همی جویم مدام

با بتر تا چند خواهی ساخت تو

در بتر بهتر چه خواهی باخت تو

بهترین چیزی که عمرست آن دراز

در بتر چیزی که دنیاست آن مباز

ای بیک جو بهر دنیا جان فروش

بوده یوسف را چنین ارزان فروش

چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ

لاجرم او را بجان نگزیدهٔ

یوسف جان را کسی سلطان کند

کو خریداری او از جان کند

یوسف جانت عزیزست ای پسر

بهترت از وی چه چیزست ای پسر

قدر یوسف کور نتواند شناخت

جز دلی پر شور نتواند شناخت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن غریبی را وزارت داد شاه

یافت عمری در وزارت آب و جاه

عاقبت چون پیری آمد کارگر

خواست آن دستور دستوری مگر

گفت خواهم کرد عزلت اختیار

زانکه میترسم ز مرگ ای شهریار

منع نکند پادشاه سرفراز

تا روم زینجا بجای خویش باز

میگذارم روز و شب در طاعتی

پس دعا میگویمت هر ساعتی

شاه گفتش تو که اول آمدی

در تهی دستی معطل آمدی

هرچه داری جمله کن تسلیم شاه

همچو اول روز رو زینجایگاه

چون تو اینجاآمدی دستی تهی

میروی با این همه گنج آنگهی

مرد گفتا گر وزارت ساختم

نقد عمرم در ره تو باختم

نقد من با من ده آن خویش گیر

ورنه تن زن ترک آن خویش گیر

کس چه داند تا چه نقدی بس عزیز

باختم من در ره ملک تو نیز

چون همه سرمایه تو عمر بود

پس چرا بر باد دادی عمر زود

چون چنین سرمایه از دستت برفت

هرچه آن بودست یا هستت برفت

تو چه دانی قدر عمر ای هیچکس

مردگان دانند قدر عمر بس

با زپرس از اهل گورستان تو نیز

تا چه میگویند از عمر عزیز


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دید شیخی پاک دینی را بخواب

چون سلامش گفت نشنود او جواب

گفت آخر ای بزرگ نیک نام

از چه میندهی جوابم را سلام

چون تو میدانی که فرض است این جواب

پس جوابم باز ده سر بر متاب

گفت میدانم که فرض است ای امام

لیک بر ما بسته شد این در تمام

چون جواب تو توانم داد باز

چون در طاعت فراز آمد فراز

هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود

تا ابد از ما نیاید در وجود

گرچو تو در دار دنیا بودمی

یک دم از طاعت کجا آسودمی

پیش ازین بودیم مشتی بیخبر

قدر اکنون می بدانیم این قدر

ای دریغا راه طاعت بسته شد

دم گسسته گشت و غم پیوسته شد

نه بسوی طاعتم راهی بماند

نه دلم را زهرهٔ آهی بماند

ای دریغا فوت شد عمر دراز

غصه ماند و قصه نتوان گفت باز

هر نفس صد کوه رادرنده بود

لیک از مادر بوش افکنده بود

ای دریغا می ندانستیم ما

کار کردن میتوانستیم ما

لاجرم امروز حیران ماندهایم

در پشیمانی بزندان ماندهایم

مرغ قدر بال و پر اندک قدر

آن زمان داند که سوزد بال و پر

تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه

خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه

کار تو یارب که چون زیبا کنند

گر بکوری خودت بینا کنند

کوپله بحری تو پر باد آمده

وانگهت بر باد بنیاد آمده

ماندهٔ پر باد این دم بیخبر

باش تا بادت برون ‌آید ز سر


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی دیوانه حیران میشتافت

کلهٔ در راه گورستان بیافت

کرد پرخاک و نهفتش بر زمین

آن یکی گفتش چرا کردی چنین

گفت مجنونش که ای از کار دور

بوده است این کله پر باد غرور

میکنم پرخاک این سر تا مگر

چون در آمد خاک باد آید بدر

گرچه سر بر آسمان داری کنون

در زمین چون آسمان گردی نگون

کار و بار تو در این عالم بود

چون تو رفتی آن همه ماتم بود

نیست آنجا جز فنا را هیچ روی

زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کرد مجنونی بگورستان نشست

مردهٔ را سردرآورده بدست

موی از آن سر پاک برمیکند زود

در میان خاک میافکند زود

سایلی گفتش چه میجوئی ازین

گفت ای غافل چرا گوئی چنین

مینگنجیدست این سر در جهان

لیک موئی در نگنجد این زمان

همچو گوئی کردهای گم پا و سر

این چه سرگردانی است ای بیخبر

بر کنار آی از همه کار جهان

پیش از آن کت در ربایند از میان

هیچ را چون پایداری روی نیست

دشمنی و دوستداری روی نیست

گوئیا آس فلک سود و نسود

هرچه هست ای جان من بود و نبود

روی را چون نیست روی اینجا بدن

فرق نبود زشت یا زیبا بدن

موی را چون نیست در بودن امید

پس کنون خواهی سیه خواهی سپید

گر کسی آمد ببالا بازگشت

قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت

غم مخور گر خنده زد برقی و مرد

شبنمی افتاد در غرق و بمرد

کار و بار عالم حس هیچ نیست

تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست

زندگی عالم حس عالمی

هست در جنب حقیقت یک دمی

هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت

من نخواهم گر همه باشد بهشت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خسروی میرفت در صحرا و شخ

با سپاهی در عدد مور و ملخ

جملهٔ صحرا غبار و گرد بود

بانگ پیل و کوس و بردا برد بود

بود بر ره شاه را ویرانهٔ

خفته بر دیوار آن دیوانهٔ

شاه چون پیش آمدش او برنخاست

همچنان میبود کرده پای راست

شاه گفتش ای گدای خاک راه

تو چرا حرمت نمیداری نگاه

شاه میبینی و لشکر پیش و پس

برنخیزد چون منی را چون تو کس

پیش شه دیوانهٔ آزادوش

همچنان خفته زبان بگشاد خوش

گفت آخر از چه دارم حرمتت

یا کجا در چشمم آید نعمتت

گر بقارونی برون خواهی شدن

همچو قارون سرنگون خواهی شدن

ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه

همچو او گردی بیک پشه تباه

ور نکو روئیست در غایت ترا

کافری باشی ز ترکان ختا

ور ترا علمست و با آن کار نیست

از تو تا ابلیس ره بسیار نیست

ور تو همچون صاحب عادی بزور

سردهد چون عوج یک سنگت بگور

ور بهشت آمد سرایت خشت خشت

همچو شدادت کشند اندر بهشت

ور نداری این همه عیب و بدی

پس چو هم باشیم هر دو در خودی

هر دو از یک آب در خون آمدیم

هر دو از یک راه بیرون آمدیم

هر دو از یک زاد بر پائیم ما

هر دو از یک باد برجائیم ما

هر دو در یک گز زمین افتادهایم

هر دو اندر یک کمین افتادهایم

هر دو از یک مرگ خیره میشویم

هر دو با یک خاک تیره میشویم

در همه نوعی چو باتو همدمم

من چرا برخیزم ازتو چه کمم


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آتش دل شوریده حال

شد ز خیل حس برون پیش خیال

گفت ای در اصل یک ذات آمده

پنج محسوست مقامات آمده

تو یکی و جملهٔ پاک و نجـ*ـس

میکنی ادراک همچون پنج حس

شم و ذوق و لمس با سمع و بصر

کرده یک لوح ترا ذات الصور

آنچه حاجت بود پنج آلت برونش

تو بیک آلت گرفتی در درونش

پارهٔ چون دور بودی از عدد

پنج مدرک نقدت آمد از احد

چون زمانی و مکانی آمدی

پنج ره در خرده دانی آمدی

گرچه بودت پنج محسوس آشکار

مدرکت هر پنج شد در پنج یار

چون نیارستی بیک ره پنج دید

از زمان ذات تو چندین رنج دید

وی عجب از پنج ادراک قوی

صورتی ماند از زمانه معنوی

چون بوحدت آمدی نزدیک تر

بود راه تو ز حس باریک تر

پس بوحدت از عدد درکش مرا

ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا

تا برون آیم ز چندین تفرقه

خرقه بر آتش نهم ازمخرقه

سر بوادی محبت آورم

ره درین غربت بقربت آورم

زین سخن همچون خیالی شد خیال

حال بر وی گشت حالی زین محال

گفت من زین نقد بس دور آمدم

زینچه میجوئی تو مهجور آمدم

چون بمن در خواب میآید خطاب

کی توانم دید بیداری بخواب

هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار

نیست جز در پرده بر من آشکار

آنکه در پرده بود فریاد خواه

دیگری را چون دهد در پرده راه

هیچ نگشاید ز من در هیچ حال

من خیالم چند پیمائی خیال

گر طلبکاری ازینجا نقل کن

پای نه بر حس و ره بر عقل کن

سالک آمد پیش پیر مهربان

حال خود با او نهاد اندر میان

پیر گفتش هست دیوان خیال

از حس و از عقل پر خیل مثال

هرکجا صورت جمال آرد پدید

زو مثالی در خیال آرد پدید

قسم حس آمد فراق اما خیال

نقددارد از همه عالم وصال

هرچه خواهد جمله در پیشش بود

وینچنین وصلی هم از خویشش بود

حس چنان در بعد افتادست طاق

کز وصال نقد بیند صد فراق

نانهاده یک قدم در وصل خویش

صد فراقش آید از هر سوی پیش


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواندمحمود را سر بی خویشئی

عاشقی را مانده در درویشئی

عاشق درویش بود و سوخته

سـ*ـینهٔ همچون چراغ افروخته

گفت ای درویش با من راز گوی

نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی

زانکه میگویند مرد عاشقست

هرچه تو در عشق گوئی لایقست

بود ایاز ماهروی آنجایگاه

چست بر پای ایستاده پیش شاه

عاشق درویش گفت ای شهریار

تو نهٔ عاشق ترا با این چکار

نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست

گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست

شاه گفت آخر چرا عاشق نیم

عاشقی را به ز تو لایق نیم

گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ

شاد بنشسته نمی آسودهٔ

خوش بود عاشق نشسته دل بجای

بر سرش استاده معشوقش بپای

عشق را گر بودئی صاحب یقین

نیستی استاده معشوقت چنین

کار و بار سلطنت داری تو دوست

پس بسر باریت عشقی آرزوست

عشق در درویشی و خواری دهند

نه بکار و بار سر باری دهند

خسروی بس باشدت ای شهریار

عشق و درویشی برو با من گذار

عشق در معشوق فانی گشتن است

مردن او را زندگانی گشتن است

زندگانی گر ترا از مرگ نیست

عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست

در مقام عشق اگر بالغ شوی

از عذاب جاودان فارغ شوی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا