- عضویت
- 24/10/21
- ارسال ها
- 111
- امتیاز واکنش
- 966
- امتیاز
- 163
- سن
- 54
- زمان حضور
- 2 روز 9 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با خستگی بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم. لباسم رو پوشیدم و آرایش کم رنگی کردم و بیرون رفتم.
بنیامین: حاضرید؟
من و دخترا سری تکون دادیم و دنبالش رفتیم که گفت:
- حواستون رو خوب جمع کنید فقط میتونم امروز ببرمتون که از بیرون به موزه نگاه کنید اوکی؟
سری تکون دادیم و بعد خدافظی با الیاس سوار ماشین شدیم.
نگاهی کرد و گفت:
- باید...
با خستگی بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم. لباسم رو پوشیدم و آرایش کم رنگی کردم و بیرون رفتم.
بنیامین: حاضرید؟
من و دخترا سری تکون دادیم و دنبالش رفتیم که گفت:
- حواستون رو خوب جمع کنید فقط میتونم امروز ببرمتون که از بیرون به موزه نگاه کنید اوکی؟
سری تکون دادیم و بعد خدافظی با الیاس سوار ماشین شدیم.
نگاهی کرد و گفت:
- باید...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
در حال تایپ رمان نمایش مرگ | saba1386tt کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com