خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
بین صحبت‌هام گاهی نظر می‌داد و سوال می‌پرسید. پسر خوبی بود اما دلم هنوز به ازدواج رضا نبود. می‌ترسیدم و یه چیزی ته دلم می‌گفت کارت اشتباهه؛ می‌گفت نباید قبول کنی ولی چاره‌ای نبود. ایستادگی دیگه فایده‌ای نداشت. اونقدر گرم صحبت شدیم که حواسمون به ساعت نبود. با صدا زدن مامان به داخل رفتیم. مامان امیر حسین تا ما رو دید لبخند زد.
- عروس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
بالاخره رسیدیم و به داخل تالار رفتیم. مهمون‌ها زیاد بودن، به هر حال عروسی تک دختر حاجی بود و همه آرزوشون عروسی من بود و اینکه ببینن با کی ازدواج کردم.
ازدواج سنتی‌ام رو، حضور ناگهان امیر حسین تو زندگیم و رفتارای سرد عمو و کم‌تر سر زدن‌هاش رو پذیرفته بودم؛ یعنی باید می‌پذیرفتم. حتی حاضر نشد ماموریت کاری‌اش رو به خاطر عروسی‌ام به هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
لقمه‌های پنیر و کره‌ای که برام می‌گرفت رو آروم آروم می‌خوردم و به خاطره‌ی سربازی‌اش گوش می‌دادم. از بس خندیده بودم لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم. هراسون پا شد و لیوان رو پر آب کرد. لیوان رو ازش گرفتم و یک قلپ خوردم. نفس عمیق کشیدم.
دستش نوازش‌وارانه رو پشتم حرکت می‌کرد. چشمام رو بستم.
- وای خدایا! داشتم خفه میشدما!
اخم کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
وارد حیاط شدم. الهه خواهر امیر روی تـ*ـخت چوبی کنار باغچه نشسته و سرش پایین بود. به طرفش رفتم.
- سلام الهه!
با چشمای خیس از اشکش بهم نگاه کرد. اشک‌هاش شدت گرفت. خواستم بـ*ـغلش کنم که صدای جیغی اومد و با دو به داخل رفتیم. زیر ل**ب صلوات می‌فرستادم. قلبم تند تند میزد. صحنه‌ی روبه‌روم رو که دیدم دیگه نفس‌هام بالا نیومد.
امیر پدرش رو تو بـ*ـغلش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ در اومد. با عجله در رو باز کردم. آقاجون و مامان اومده بودن. مامان تا از دور من رو دید آروم زد رو صورتش. به طرفشون رفتم.
- سلام!
آقاجون: سلام باباجان چی شده؟
- حاجی به رحمت خدا رفت.
دوباره اشکام شروع شد. بابا زیر ل**ب ذکری گفت و بعد با گفتن یااالله به داخل رفت. مامان دستم رو گرفت.
- کیان، مادر، این هم از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
نور آفتاب چشم‌هام رو میزد. گوشی‌ام رو از عسلی کنار تـ*ـخت برداشتم. یک تماس بی‌پاسخ از تکتم. ابروهام ناخودآگاه بالا پریدن. شماره‌اش رو گرفتم و منتظر به آهنگ پیشواز مسخره‌اش گوش دادم. بالاخره صداش تو گوشی پیچید.
- سلام کیاان! کجایی تو خره؟!
صدام به خاطر گریه‌هایی که می‌کردم خش‌دار شده بود.
- سلام! چطوری؟ خونه‌ام، می‌خواستی کجا باشم؟
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوش آب گرم رو باز کردم. چقدر خسته بودم. چشمام رو بستم و به این فکر کردم که اگر این اتفاق خدایی نکرده برای من می‌افتاد نسبت به امیر بی‌تفاوت بودم یا بیشتر وقت رو با اون بودم تا تسکین دل داغدارم بشه. پس چرا امیرحسین این طور بود؟ شونه‌ای بالا انداختم و مثل همیشه با جملات از نظر خودم منطقی خودم رو قانع کردم. این دفعه هم با خودم گفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
- هیش! آروم باش دختر! درکش کن! حتما مرگ پدرش براش سخت بوده تا باهاش کنار بیاد طول می‌کشه. حالا هم پاشو! پاشو حاضر شو بریم زشته!
اشک‌هام رو پاک کردم. لباس‌های مشکی‌ام رو پوشیدم و به خونه‌ی حاجی رفتیم. تمام دیوار پر بنر و اعلامیه بود. صدای قرآن تا سرکوچه می‌اومد. بوی اسفند رو که تو تمام حیاط پیچیده بود دوست داشتم. با خانم‌هایی که دور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
همین موقع آقاجون امیر رو صدا زد. مردد بهم نگاه کرد برای رفتن پلکی از سر تایید زدم و رفت. تکتم تا غروب پیشم بود. هر چقدر اصرار کردم که شب پیشم باشه قبول نکرد.
همه‌ی مهمان‌ها رفته بودن. با کمک مامان، خونه رو مرتب کردیم. حاج‌خانم و الهه هم انقدر خسته بودن که زود خوابشون برد.
مامان: کیان جان، برو وسایلت رو جمع کن؛ بریم!
باشه‌ای گفتم و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خونه که رسیدیم تازه فهمیدم چقدر خسته‌ام. به اتاقم رفتم و لباسم رو با تی‌شرت و شلوارک عوض کردم و روی تـ*ـخت درازکشیدم.
تشک و پتو سرد بود و حس خوبی رو بهم القا می‌کرد. لبخندی روی صورتم نشست و به خواب فرو رفتم. صبح با احساس خارش روی دماغم و پشتش خنده‌ی یک نفر از خواب پریدم. چشمام بسته بود و به خاطر همین ندیدم کیه و گفتم:
- اَه نکن!
همین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h و فروغ ارکانی
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا