- عضویت
- 20/8/18
- ارسال ها
- 765
- امتیاز واکنش
- 15,356
- امتیاز
- 303
- سن
- 25
- زمان حضور
- 35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت یازده شب بود و نمیدونم چرا نمیرفتن. چشمام از خستگی میسوخت. چقدر بیملاحظه بودن واقعا!
-کیارش من خسته شدم. چشمام خیلی میسوزه. اینا چرا نمیرن؟ اگر هم قراره چیزی بگن، خب بگن برن دیگه!
-هیس! فکر کنم امشب فقط برای دیدنت اومدن.
بعد لبخندی از روی حرص زد و سرش رو به معنای تاسف تکون داد. تنها کسی که من رو درک میکرد و حق رو به من...
-کیارش من خسته شدم. چشمام خیلی میسوزه. اینا چرا نمیرن؟ اگر هم قراره چیزی بگن، خب بگن برن دیگه!
-هیس! فکر کنم امشب فقط برای دیدنت اومدن.
بعد لبخندی از روی حرص زد و سرش رو به معنای تاسف تکون داد. تنها کسی که من رو درک میکرد و حق رو به من...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com