خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چقدر این حرف مردم زندگی‌ها رو به هم ریخت. حاجی خودت که شاهدی. خودت که می‌بینی. بعد هم آبروت نرفته. به خدا کیان فوقش دوباره ازدواج می‌کنه. یه جای بهتر. بعد همه می‌فهمن که نباید حرف الکی می‌زدن. از اول هم همین بودی. برای حرف مردم زندگی می‌کردی. گنـ*ـاه من مادر چیه آقا؟! من نمی‌ذارم بچه‌ام ازم دور بشه.
- همین که گفتم.
نگاه پر از خشمش به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
چادرم رو سرم کردم و همراه کیارش به سالن رفتیم. آقاجون عبای قهوه‌ای‌اش رو پوشیده بود و مشغول خوندن قرآن بود.
مامان و عمو هم تو آشپزخونه مشغول صحبت بودن. نزدیکشون که شدم حرفشون رو قطع کردن. مامان با نگرانی نگاهم می‌کرد. آروم رفتم سمتش و بـ*ـغلش کردم. هردو اشک می‌ریختیم.
- دخترم، ببخش پدرت رو! اون الان ناراحته این حرف‌ها رو زده. زیاد نگرانت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به ساعت نگاه کردم. عقربه‌ها روی 2:35 دقیقه ساکن شدن.
می‌تونستم دوساعتی استراحت کنم و بعد به آزمایشگاه برم ببینم می‌تونم برگردم یا نه.
چه زندگی مزخرفی داشتم!
فقط دو هفته تونستم باهات زندگی کنم امیر.
گوشی‌ام رو گرفتم و به گالری رفتم تا عکسش رو ببینم.
زندگیمون هرچند کوتاه بود اما در کنار تو بودن خیلی خوب بود. من رو ببخش!
قطره اشکی از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خانم شایگان عزیز! مشتاق دیدارتون بودیم. حالتون چطوره؟
- لطف دارید. خوبم ممنون! می‌خواستم بدونم که می‌تونم برگردم سرکارم؟
- بله چرا که نه! از خوش شانسی شما هنوز کسی رو پیدا نکردیم. می‌تونید از فردا بیاید سرکارتون.
بعد از مدتی بالاخره لبخند واقعی روی لـ*ـبم نشست. کمی بعد تشکر کردم و به مسافرخونه برگشتم. صبح بعد از خوردن صبحانه‌ی مفصلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
- اشک‌هات رو پاک کن دیوونه!
- کیان باورم نمیشه بابات همچین چیزهایی بهت گفته باشه. آخه گنـ*ـاه تو چی بوده این وسط؟
- خودم هم نمی‌دونم. همیشه حرف مردم کار زندگی ما رو خراب کرده. این هم یه نمونه دیگه‌اش.
- خب یه ساعت دیگه کارمون که تموم شد، می‌ریم مسافرخونه وسایلت رو جمع کن بریم خونه‌ی ما.
- نه تکتم نمی‌خوام مزاحم شما هم بشم. مامانت هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوزن رو با احتیاط درآوردم و پنبه آغشه به الکل رو روی زخم گذاشتم.
- خوبید خانم؟
با چهره‌ی رنگ و رو رفته‌اش لبخندی زدم. سری تکون داد.
- پنج دقیقه این پنبه رو نگه دارید، بعد می‌تونید برید! حواستون باشه تکونش ندید!
دستم رو شستم و به سالن رفتم. قامت کیارش رو نزدیک پیشخوان دیدم که مشغول صحبت با تکتم بود.
- سلام!
با اخم به طرفم برگشت.
- علیک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
قبل از اینکه کیارش زنگ بزنه؛ خودم تماس گرفتم و رضایتم رو اعلام کردم. خوشحال شد و گفت که عمو بعد شیفت کاری‌ام میاد دنبالم.
به ساعت گوشی‌ام نگاه کردم. پنج دقیقه دیگه عمو می‌رسید. چادرم رو سرم کردم که تکتم اومد سمتم.
- بری؟
- آره دیگه. میای؟
نگاه چپی بهم انداخت.
- بامزه‌بازی درنیار! مراقب خودت باش! بعد هم مشکلی پیش اومد سریع یه زنگ به من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و یک کاربر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
با توقف ماشین چشم‌هام رو باز کردم. چراغ قرمز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و خواستم چشم‌هام رو دوباره ببندم که با صداش به طرفش برگشتم.
- اون بچه بازی چی بود دیروز درآوردی؟
آروم زیر ل**ب گفتم:
- بچه بازی نبود.
دستش رو کلافه روی صورتش کشید.
- ببین کیانا! می‌دونم الان حالت خوب نیست، سختی زیاد کشیدی تو این چند روز و اینکه خب من هم مقصر بودم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
لحظه اول با یاد حرف‌هاش تو ماشین خواستم قید شام رو بزنم اما این کارم اوج بچه بازی رو نشون می‌داد.
آخرین کتلت رو هم توی ظرف گذاشتم که همزمان شد با صدای در. شالم رو که دور گردنم بود روی سرم گذاشتم و کنار اپن ایستادم.
خسته سلامی کرد و به اتاقش رفت. میز رو چیدم و منتظر نشستم.
- چرا منتظر موندی؟ می‌خوردی شامت رو!
لبخندی زدم و ناراحت از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و یک کاربر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
تکتم تا من رو دید با شتاب به سمتم اومد و من رو به اتاق استراحت برد.
چشم‌های پر از نفرت حاج خانم و الهه، نگاه سرزنش بار آقاجون و مامان، پچ‌پچ‌های آزار دهنده مردم و منی که پشت امیرحسین قایم شده بودم و التماسش می‌کردم که به این جماعت بفهمونه من بی‌گناهم، من نحس نیستم و فریادی که مواجه شد با پریدنم از خواب.
سوزش دستم من رو به خودم آورد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا